هیچ مرگی طبیعی نیست
روایت بیماری سرطان مادر سیمون دوبووار و رنجهایی که متحمل میشود، موضوع اصلی این کتاب جیبی و کمحجم است که در ۱۲۰ صفحه نوشته شده است. اما این تمام ماجرا نیست، چراکه پرده از رازآلودترین بخش زندگی نویسنده نیز برمیدارد و آن سختیهایی است که در دوران نوجوانی کشیده و مقصر همهی آنها را مادرش میداند. سیمون دوبووار در سوگ مادرش میگرید، او هم برای نوجوانیاش که توسط مادرش تباه شد اندوهگین است و هم برای مرگش. مرگ مادر او مرگی بسیار آرام بود.
روایت بیماری سرطان مادر سیمون دوبووار و رنجهایی که متحمل میشود، موضوع اصلی این کتاب جیبی و کمحجم است که در ۱۲۰ صفحه نوشته شده است. اما این تمام ماجرا نیست، چراکه پرده از رازآلودترین بخش زندگی نویسنده نیز برمیدارد و آن سختیهایی است که در دوران نوجوانی کشیده و مقصر همهی آنها را مادرش میداند. سیمون دوبووار در سوگ مادرش میگرید، او هم برای نوجوانیاش که توسط مادرش تباه شد اندوهگین است و هم برای مرگش. مرگ مادر او مرگی بسیار آرام بود.
روایت بیماری سرطان مادر سیمون دوبووار و رنجهایی که متحمل میشود، موضوع اصلی این کتاب جیبی و کمحجم است که در ۱۲۰ صفحه نوشته شده است. اما این تمام ماجرا نیست، چراکه پرده از رازآلودترین بخش زندگی نویسنده نیز برمیدارد و آن سختیهایی است که در دوران نوجوانی کشیده و مقصر همهی آنها را مادرش میداند.
در سال ۱۹۶۳، مادر دوبووار بر اثر زمین خوردن و شکستگی استخوان لگن در بیمارستان بستری میشود و بر اثر آزمایشهای انجامشده، پزشک پی میبرد که او به بیماری #سرطان مبتلاست. روند درمان به کندی پیش میرود و اوضاع و احوال مادر به دلیل کهولت سن وخیمتر میشود. مادر میداند که چند صباحی بیشتر زنده نخواهد بود، اما هنوز امیدوار و سرزنده است.
سیمون دوبووار با قلمی ساده و پراحساس، لحظه به لحظه وقایع را در کتاب مرگی بسیار آرام شرح میدهد و در این میان، گریزی به گذشته میزند و از روابط نهچندان خوب بین مادر و پدرش مینویسد. او میگوید زمانی که پدرش در قید حیات بود، زندگی خوبی با مادرش داشته است، اما چون پدرش آدم خودخواهی بود، مادرش بهناچار از بسیاری از آرزوهای خود چشم میپوشید.
درواقع، خواستههای پدر همواره بر امیال او میچربید. حتی وقتی اوضاع مالی پدر خراب میشود، مادر یکتنه، همهی سختیها را به دوش میکشد. او به خاطر پدر و به خاطر فرزندانش از خودش میگذرد، اما به گفتهی سیمون دوبووار «کیست که بگوید من از خود گذشتم و احساس تلخکامی نکند؟» (ص ۳۹)
از نظر سیمون دوبووار، مادرش دچار تناقضات رفتاری بود؛ خودش را زنی وفادار به همسر و زندگیاش نشان میداد، اما علایق و امیال تندی داشت و محرومیتهایی را برخود تحمیل میکرد که همواره او را به خشم میآورد. او خود را وقف دخترانش کرده بود و این جمله را مدام بر زبان میآورد. اما زندگی دخترانش تحت تأثیر سلطهجوییهای او قرار گرفته بود. به همین خاطر، درست زمانی که مادر فکر میکرد عهدهدار تمامکمال زندگی آنها شده، هر دو اعلام استقلال کردند و همین شروع بحث و مشاجرههای میان آنها شد.
مادر هیچگاه نگذاشت دخترانش شنا یاد بگیرند یا دوچرخهسواری کنند. در خانه کسی حق نداشت در اتاق را ببندد یا زمانی که سیمون دوبووار و خواهرش مشغول گپوگفت بود، مادر گوش میداد و از سر کنجکاوی سر آنها داد میزد و وادار به سکوت میکرد. آنطور که دوبووار مادرش را توصیف میکند، بخشی از رفتارهایش مربوط به دوران کودکیاش بوده است. «به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد. درونش آدمی خونگرم و آتشینمزاج نفس میکشید، اما کجروییده و مثلهشده و بیگانه با خویشتن.» (ص ۴۹)
اما اکنون که مادر در بستر بیماری افتاده، دیگر مانند قبل نیست. او روزبهروز تحلیل میرود و فرزندانش شاهد درد و رنجی هستند که از توان یک زن سالخورده خارج است. اما مادر همچنان میجنگد. همچنان بر این باور است که میتواند بهبود یابد. وقتی به او داروی آرامبخش تزریق میکنند تا بخوابد و کمتر درد بکشد، در جواب میگوید: «امروز زندگی نکردم.»
چه سخت است مردن برای کسی که اینهمه زندگی را دوست دارد. پزشکان میگویند مادر چند روزی بیشتر دوام نخواهد آورد. به سختی غذا میخورد و جز پوست و استخوان چیزی از او نمانده بود. بیوقفه درد میکشید و پزشکان همچنان در تلاش بودند تا اندکی مرگ او را به تأخیر بیندازند، اما سیمون دوبووار با خود فکر میکرد که شاید بهتر باشد مادر اینقدر درد نکشد.
در صفحهی ۱۱۲ کتاب، تعریف مرگ عزیز را از زبان نویسنده اینگونه میخوانیم: «وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تأسف و حسرت میپردازیم. با #مرگ آن عزیز است که یگانگی بیهمتایش بر ما مکشوف میشود. او وسعتی پیدا میکند به اندازهی همهی جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود میکند، حال آنکه حضورش به آن معنا میبخشد. دائم با خود میگوییم ای کاش لحظههای بیشتری از زندگیمان را به او اختصاص داده بودیم، چهبسا لحظه لحظهی زندگیمان را.»
سیمون دوبووار در کتاب مرگی بسیار آرام، داستان زندگی خودش را نیز به موازات بیماری مادرش روایت میکند. در قسمتهایی از نوشتههایش، درون خود را بیپرده ابراز میکند. بارها به این نکته اشاره دارد که مادرش دوران نوجوانیاش را تباه کرده است. از طرف دیگر، دلسوزی و محبت خود را نیز به او نشان میدهد.
مرگ مادر برای همه سخت است. مادر اسطورهی صبر و شکیبایی است، حتی اگر در زندگیاش مرتکب اشتباه نیز شده باشد، باز هم مادر است و هیچکس نمیتواند جای او را بگیرد. سیمون دوبووار در سوگ مادرش میگرید، او هم برای نوجوانیاش که توسط مادرش تباه شد اندوهگین است و هم برای مرگش. مرگ مادر او مرگی بسیار آرام بود، مرگ آدمهایی که کس و کاری دارند.