در ستایش طبیعتی که بود
محمد بهمن بیگی بخارای من ایلِ من را در ستایش زندگیِ عشایری نوشته است و ارزشهایی همچون سلحشوری، شهامت و سخاوت که به زعم او کاملترین ظهور و حضور خود را در چنین شکلی از زندگی مییابند. بهمن بیگی در این دعوای قدیمی، دعوایِ کوچنشینان و یکجانشینان، طرف عشایر را میگیرد. او حتی طرحهای حکومت برای ایجاد مناطق حفاظتشده را هم به ریشخند میگیرد. سلاح او همین ریشخند است. و هرجای کتاب که با عمال حکومت و آدمهای ازفرنگبرگشتهای مثل کارشناس محیط زیست مواجه میشود این سلاح را به کار میگیرد.
بخارای من، ایل من
نویسنده: محمد بهمن بیگی
ناشر: همارا
سال چاپ: ۱۳۶۸تعداد صفحات: ۲۵۴
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۹۷۵۲۲۸
محمد بهمن بیگی بخارای من ایلِ من را در ستایش زندگیِ عشایری نوشته است و ارزشهایی همچون سلحشوری، شهامت و سخاوت که به زعم او کاملترین ظهور و حضور خود را در چنین شکلی از زندگی مییابند. بهمن بیگی در این دعوای قدیمی، دعوایِ کوچنشینان و یکجانشینان، طرف عشایر را میگیرد. او حتی طرحهای حکومت برای ایجاد مناطق حفاظتشده را هم به ریشخند میگیرد. سلاح او همین ریشخند است. و هرجای کتاب که با عمال حکومت و آدمهای ازفرنگبرگشتهای مثل کارشناس محیط زیست مواجه میشود این سلاح را به کار میگیرد.
بخارای من، ایل من
نویسنده: محمد بهمن بیگی
ناشر: همارا
سال چاپ: ۱۳۶۸تعداد صفحات: ۲۵۴
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۹۷۵۲۲۸
در صفحهی مشخصات کتاب «بخارای من، ایل من» نوشتهی محمد بهمن بیگی، موضوعِ کتاب را نوشتهاند: داستانهای کوتاه فارسی. بهنظر میرسد «فرم» کتاب مسئولِ فیپا را هم سردرگم کرده است. بخارای من… مجموعه داستان نیست، هرچند که کموبیش از تکنیکهای داستاننویسی بهره میبرد. تکنگاری، سرگذشتنامه و آنتروپولوژی هم نیست؛ اثری ذوقی است از نانویسندهای که خوب مینویسد.
نثرکتاب از آن دست نثرهایی است که مشهورند به «پاکیزه»؛ که یعنی نثری ساده و قابل فهم که جملات مرکبِ گوریده ندارد، جلوهفروشی و فضلفروشی ندارد؛ نثری که، به قول ابراهیم گلستان، «غلطهای معمولی امروزه را که دیگر از زور معمولی بودن جای درست بودن را گرفتهاند ندارد. «اقشار» و «اهداف» و «خسته نباشید» ندارد. (ناگفتههای ابراهیم گلستان دربارهی محمد بهمن بیگی و مکتب تعلیماتی وی، تماشانیوز)
بهمن بیگی در مقدمهی کتاب توضیح میدهد که در دوران دبیرستان انشانویس و نامهنویس قَدَری بوده است. بعضی از توصیفاتِ کتاب ترازِ هنر انشانویسی است در سالهایی که او در دبیرستان تحصیل میکرد:
«شب فرا رسید. هزاران نسترن طلایی بر باغ آسمان شکفت و بابونههای سفید زمین را پر ستاره کرد.» (ص139)
کتاب بیست بخش دارد، بیست داستانواره. هر قسمت مستقل، اما همهشان در ارتباط با زیستِ عشایری. بسیاری از این داستانها با معرفی یک شخصیت شروع میشوند. شخصیتهایی که هوش، خصلت یا استعداد برجستهای دارند. کسانی مثل ایمور و شیرویه که بر نظام طبقاتیِ ایل میشورند و البته تاوان سختی هم میپردازند، یا کسانی مثل قلی، شیرزاد یا ملابهرام؛ آدمهایی معمولی که بهمنبیگی با شیفتگیِ خاصی سادگی، هوشمندی و صداقت آنها را توصیف میکند.
بسیاری از داستانهای کتاب با تصویری سوزناک یا پیامی اخلاقی پایان مییابند. بعضیشان خاطرهنگارانه هستند و به اول شخص نوشته شدهاند. مثلا داستان «عبور از رود» که شرحِ عبور تیرهی ماچانلو از گدار رودخانهی «ماربر» است؛ یا داستان «تصدیق» که بهمن بیگی در آن خاطرهای از دورانِ ریاستش بر ادارهی آموزش عشایری را باز میگوید.
«بخارای من ایل من» عمده شهرتش را مدیون داستان اولش است؛ «بوی جوی مولیان». در اواسط دههی هفتاد بخشی از این داستان در کتابِ ادبیات فارسیِ سال دوم دبیرستان چاپ شد و سالها به عنوان متن درسی تدریس شد. دانشآموزان سال دوم دبیرستان و متقاضیان کنکور، کلمه به کلمه آن را خواندند، طراحان سوالهای کنکور دهها تست بر مبنای آن طراحی کردند.
در «بوی جوی مولیان» بهمن بیگی از سالهای تخت قاپوی عشایر میگوید و خاطراتِ زندگی و تحصیل در تهرانِ سالهای رضاشاهی، از عسرت زندگی در تهران و در یک خانهی همسایهداری و بازگشت دوبارهاش به ایل در پیِ نامهی برادرش. در واقع یکی از شورانگیزترین بخشهای کتاب همین نامه است که بهنظر میرسد بهمنبیگی آن را موبهمو از نامهی واقعی رونویسی کرده باشد.
«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد. شیر بوی جاشیر میدهد. ماست را با چاقو میبریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمیشود. جوجه کبکها خطوخال انداختهاند. کبک دری در قلههای کمانه فراوان شده است. مادیان قزل کرهی مادهی سیاهی زاییده است. تولهی شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام…» (ص17)
در داستان «گاو زرد»، او ابتدا تاریخچهای از تخته قاپوی عشایر را به زبان کنایی بیان میکند و سپس به یکی از آخرین طرحهای حکومت پهلوی برای اسکان عشایر فارس اشاره میکند: شهرکهای اسکان.
«چهار شهرک اسکان در چهار گوشهی شهر شیراز، قرار بود بخش زیادی از عشایر فارس را یکجانشین کنند.» بهمنبیگی در داستان «گاو زرد» ماجرای افتتاحِ یکی از این شهرکها را بازگو میکند. شهرکی که «بیاندازه مجهز بود. پارک و سالن سینما و سالن شهرداری داشت. تاسیسات دامپروری، دامپزشکی، پرواربندی، اسطبلهای نگهداری حیوانات دور از شهر بودند. این تاسیسات را دور از شهر ساخته بودند تا چوپانها و گلهداران عشایر پاکیزه و تمیز و سالم بمانند.» (ص196)
بهمن بیگی از زبان ایلخان توضیح میدهد که این شهرهای قشنگ به درد عشایر نمیخورند؛ چرا که مسکن نیستند:
«شما مسکن را با اسکان اشتباه کردید. هر دو کلمه یک ریشه دارند ولی با هم فرق میکنند. مسکن را درآمد و عایدی قابل سکونت میکند.»
خان قشقایی سپس میگوید که کاش این بودجه صرف تهیهی آب زراعتی در مناطق ایلی، ساختن جادههای ییلاقی و قشلاقی، ایجاد کارخانههای تولیدی در مسیر و ماوای عشایر و باسوادکردن عشایر میشد. (ص197)
بهنظر میرسد بهمن بیگی با حرفهای ایلخان موافق است. او توضیح نمیدهد عشایری که به دنبال «آب و علف مفت کوه و صحرا هستند و اگر این راه بر آنها بسته شود حکم مرگشان صادر شده است»، چگونه قرار است توی کارخانه کار کنند. بهمنبیگی با ایدهی اسکان عشایر مخالف است. او حتی کارخانههای تولیدی را هم در مسیر و ماوای عشایر متصور است.
مشکل شهرک اسکان فقط این نیست که فاقد زیرساختهای مورد نیاز است یا سالنهای پرواربندیاش در قلب شهر ساخته نشده است؛ مشکل این است که عشایر مردمی هستند کوچرو که در سیاهچادر زندگی میکنند و دامهایشان به رایگان از علف مراتع میچرند؛ نگرانی خان قشقایی به جاست: اگر این مردم یکجانشین شوند و دامهایشان را هم به شیوهای صنعتی پرورش دهند، آیا میشود باز هم به آنها گفت عشایر؟
محمد بهمن بیگی بخارای من ایلِ من را در ستایش زندگیِ عشایری نوشته است و ارزشهایی همچون سلحشوری، شهامت و سخاوت که به زعم او کاملترین ظهور و حضور خود را در چنین شکلی از زندگی مییابند. شکی نیست که او از تناقضاتِ زندگیِ کوچنشینی با اقتضائاتِ زندگیِ مدرن هم آگاه است؛ در واقع داستانهای کتاب اگر در یک مضمون مشترک باشند همین تناقض است.
عشایر با املاک شخصی، زمینهای زراعی و مناطقِ حفاظتشده، میانهی خوبی ندارند؛ چرا که مسیر کوچ، چراگاه دامها و شکارگاه آنها را محدود میکنند. بهمن بیگی در این دعوای قدیمی، دعوایِ کوچنشینان و یکجانشینان، طرف عشایر را میگیرد. او حتی طرحهای حکومت برای ایجاد مناطق حفاظتشده را هم به ریشخند میگیرد.
«تمدن بزرگ با جلال و شکوه، سوار بر بال خیال وارد مملکت شده بود. خاطر زمامداران جزیرهی ثبات از هر حیث جمع بود. هوس کرده بودند که کشورشان از نظر حمایت حیوانات و جلوگیری از انقراض نسل های جانوران نیز در شمار ممالک مترقی و بزرگ در آید.» (ص150)
اشارهی کنایهآمیز بهمن بیگی به پروژهی ادارهی محیط زیست برای ایجاد منطقهی حفاظتشدهی کوهمرهی فارس است. او در داستانِ ملابهرام، کدخدای کوهمره و کارشناس ادارهی محیط زیست را در برابر هم قرار میدهد. کدخدا فریاد میکشد که «چرا میخواهید ما را آواره کنید» و کارشناس محیط زیست نگران گیاهان و جانورانِ در حال انقراض کوهمره و دشت ارژن است:
«کبک دری، این ملکهی کوهستان شما کجاست؟ آسمان شما جولانگاه درناها و ترلانها بود. اکنون جز زاغ و زغن چه دارید؟ تپههای شما پر از کبک و تیهو بود. نیزارهای شما پر از دراج بود. این نغمه سراهای دشت و کوه به کجا رفتهاند؟ از نرگسزار معطر مافور چه بر جای مانده است؟ (دو قطره اشک در چشمهای نیمخفتهی مهندس درخشید)» (ص153)
بهمنبیگی توضیح نمیدهد که کجای حرف کارشناسِ محیط زیست لق است. سلاح او تمسخر و ریشخند است و هرجای کتاب که با عمال حکومت و آدمهای ازفرنگبرگشتهای مثل کارشناس محیط زیست مواجه میشود این سلاح را به کار میگیرد. حکومتیها عموماً دلقکهای خوشپوش و آراستهای هستند که با واقعیتهای زندگی مردم بیگانهاند.
بهمنبیگی در «بخارای من ایل من» پاسخی برای دوقطره اشکِ مهندسِ محیط زیست ندارد. پاسخی برای پرسش کارشناسِ محیط زیست ندارد: آن کبکها و تیهوها و غزالها و قوچها و بلوطها و نرگسها چه شدند؟ اینک همهی آن زیباییها چه شدند؟