مجموعهای خواندنی از تاملات ادبی-فلسفی-زبانشناختی-سینمایی
با نوشتههایی روبهرو هستیم که از یک موضوع خاص شروع میکنند و از آنجا به تاملات ادبی و کمابیش فلسفی راجع به آدمیزاد و اجتماع و جهان میرسند. مقدمهی سه صفحهای نویسنده توضیح میدهد که کتاب «ادای دینی است به تذکرهنویسی» و «تقلا برای برساختن و در یاد نگه داشتن، دستوپا زدن به تمنای وصل کردنِ مسیرهای پیموده و نقلهای شنیده و خواهشهای ندیده که سر آخر قابی به دست دهد از یک «منِ» وهمی، …» هر فصل کتاب یک «نوبت» خوانده میشوند و این «نوبتها» از «آشپزی» شروع و به «راز» و «مرگ» ختم میشوند.
با نوشتههایی روبهرو هستیم که از یک موضوع خاص شروع میکنند و از آنجا به تاملات ادبی و کمابیش فلسفی راجع به آدمیزاد و اجتماع و جهان میرسند. مقدمهی سه صفحهای نویسنده توضیح میدهد که کتاب «ادای دینی است به تذکرهنویسی» و «تقلا برای برساختن و در یاد نگه داشتن، دستوپا زدن به تمنای وصل کردنِ مسیرهای پیموده و نقلهای شنیده و خواهشهای ندیده که سر آخر قابی به دست دهد از یک «منِ» وهمی، …» هر فصل کتاب یک «نوبت» خوانده میشوند و این «نوبتها» از «آشپزی» شروع و به «راز» و «مرگ» ختم میشوند.
توضیحِ نسبتاً ثقیلِ عنوان مجموعه («آوردهاند که …»)، بعد مقدمهی سه صفحهای نویسنده در این باره که کتاب «ادای دینی است به تذکرهنویسی» و «تقلا برای برساختن و در یاد نگه داشتن، دستوپا زدن به تمنای وصل کردنِ مسیرهای پیموده و نقلهای شنیده و خواهشهای ندیده که سر آخر قابی به دست دهد از یک «منِ» وهمی، …» و بعد فصلهای کتاب را «نوبت» خواندن و در پایان فهرستی از این «نوبتها» که از «آشپزی» شروع و به «راز» و «مرگ» ختم میشود.
میخواهی کتاب را کنار بگذاری، اما دوستی آن را هدیه داده و گفته که «ازش خوشت میآید» و نگران میشوی که اگر ادامه ندهی معنیاش این است که نه تنها از کتاب خوشت نیامده است، بلکه تصور آن دوست از سلیقهی تو هم درست نبوده و … پس میگویی چند صفحهی دیگر هم بخوانی و بعد تصمیم نهایی را بگیری و چه خوب که میخوانی…
«سوگستان آشپزخانه» شاید بهترین «نوبت» (فصل) کتاب باشد. «…همین قیمهی ساده را که میخواهم درست کنم جانم به لب میآید. قیمه است دیگر ــ غذای نذری، غذای عزا. هیچ غذایی به اندازهی قیمه واریاسیون ندارد.
هر گوشهی مملکت را نگاه کنی سبک خودشان قیمه بار میگذارند. …» حالا راحتتر میفهمم، بدون زور زدن. و معلوم است که نویسنده از این نمونهی قیمه میخواهد سراغ مسائل مهمتر و کلیتری برود، که فقط مخصوص آشپزی نیستند، اما به هر حال دربارهی آشپزی هم هستند.
«هر کس که وارد زندگی آدم میشود، هر کس که پا توی آشپزخانهی آدم میگذارد، … ردّی محونشدنی از آشپزیاش در طعم غذاهای تو به جا میگذارد. …»
پس موضوع روابط انسانی است و اینکه این روابط چگونه رد خود را بر دستپخت آدمها میگذارند. و بعد تاملات دیگر دربارهی رِسِپیها و یادها و کتابهای آشپزی و اینکه وقتی میخواهی قیمه بخوری، میخواهی همان قیمه را بخوری که پیشتر خوردهای و اینکه آدم هیچوقت یک غذا را عین دفعهی قبل درست نمیکند و به یاد آوردن آدمها با دستپختهایشان و … و … البته روشن است دیگر موضوع فقط آشپزی نیست و چیزهایی که دربارهی آشپزی و غذاها گفته میشود قابلیت تفسیرهای گستردهتری را دارند.
بعد حتی راجع به تهران و کوبیدن آن و آشپزی نجف دریابندری در اتاق شماره ۱۲ در زندان شماره ۳ زندان قصر در اسفند ۱۳۳۶. و ملاحظهی ساده و پارادوکسیکالی چون:
«هیچ طعمی من را یاد طعم قیمهی مادرم در آن آشپزخانهی دلبازمان در اهواز نمیاندازد ــ نه چون از اساس با همهی طعمهای جهان فرق داشت؛ صرفاً چون مزهاش را برای همیشه فراموش کردهام.» (ص ۲۹)
فراموشی، حافظه، یاد و خاطره. پس با نوشتههایی روبهرو هستیم که از یک موضوع خاص شروع میکنند و از آنجا به تاملات ادبی و کمابیش فلسفی راجع به آدمیزاد و اجتماع و جهان میرسند.
موضوع بعدی سنوسال است. «ما با نگاه کردن به بقیه میخواهیم از خودمان و وضعیتی که درش هستیم سر در بیاوریم. » چرا؟
«یک روز به خودم آمدم دیدم مدام تاریخ تولد و وفات نویسندگان محبوبم را چک میکنم. … علاقهی وافری داشتم ببینم آدمها شاهکارهایشان را در چه سنی چاپ کردهاند. خب چرا؟ … میخواستم ببینم چه قدر وقت دارم که تلف بکنم. میخواستم ببینم کی باید درز در و پنجرهها را بگیرم و گاز را باز کنم، یعنی چقدر وقت دارم که تسلیم شوم و قبول کنم که نتوانستهام نویسنده بشوم…» (ص ۳۶)
پدیدهای آشنا. یادم میآید بیستویکی دوساله که بودیم و دانشجوی رشتهی سینما، مرتب به دوستم میگفتم ببین! آیزنشتین رزمناو پوتمکین را در بیستوپنجسالگی ساخت (در واقع در بیستوهفت سالگی ساخته) و اُرسُن ولز همشهری کین را در همین حدودها، بجنب! چند سال بیشتر وقت نمانده …
«تمامی ندارد این مریضی: تو با این سنّت هنوز هیچ پخی نشدهای!» (ص ۳۹) و از همین نوشته است که علایق زبانشناسی نویسنده هم معلوم میشود و بخصوص به مناسبت نکتههایی دربارهی ریشهی لغتها میگوید. مثلاً اینکه کهولت به فارسی میشود «دومویی» ــ پیدا شدن نرمانرم موهای سفید میان سیاه.
نوبت «جزئیات» با مثالی از داستانی از بورخس شروع میشود: آدمی که هیچ چیز را فراموش نمیکرد و برایش مفهوم عام درخت وجود نداشت، و هر درختی درخت علیحدهای بود و لذا حافظهاش ــ سینهاش ــ آن قدر پر از اطلاعات شد که خفه شد و مرد. باز هم مفهوم فراموشی و ضرورت فراموشی. بعد جزئیات ارتباطی ناگسستنی با بینایی دارد. و تاملات جالب دیگر. در ص ۵۹ نخستین بار از یک جدایی در زندگی نویسنده سخن به میان میآید: «گذاشت رفت».
تاملاتی دربارهی این جدایی مِن بعد در «نوبت»های گوناگون جابهجا پیدایش میشود و قدری لطافت در تاملات فلسفی میدمد، هرچند خود موضوع در رده تفکراتی بس پیچیده نیز قرار میگیرد.
نویسنده جز علایق ادبی و زبانشناسی علایق سینمایی هم دارد و جابهجا پای فیلمها را وسط میکشد. مثلاً در همین بحث جزئیات جایی از نسخهی ترمیم شدهی فیلم رگبار بیضایی صحبت میکند و جای دیگری از «بزرگنمایی جزئیات، هرزهنگاری (نئورئالیستی) محض» (ص ۷۷).
و خوبی این نوع نوشته این است که آدم مرتب خودش هم در رابطه با موضوع نمونههایی در نقض یا تائید نویسنده به خاطر میآورد، چیزهایی که نویسنده فراموش کرده به آنها بپردازد، مثلاً این سخن معروف هاوارد هاوکس که «سینما یعنی جزئیات» یا چیزی در همین مایهها. و اینکه به این اشاره نکرده که ویژگی مهم ادبیات با سینما و عکس این است که در آن جزئیات حذف میشوند در حالی که در سینما این حذف به طور کامل میسر نیست.
و «نوبت» آخر طبیعتاً نوبت مرگ است: چند صفحه تاملات پراکندهی شاعرانه-فلسفی کلی دربارهی مرگ و «مرگامرگ» و … که گاهی هم به سیاست پهلو میزند و بعد چند داستانک جذاب دربارهی مرگ چند تن از نزدیکان که به روال باقی کتاب خالی از تاملات فلسفی نیستند، اما این بار دیگر نه کلیگویانه که برآمده از اتفاقات مشخصی که در زندگی نویسنده رخ دادهاند، داستانکهایی خواندانی، بخصوص آن که دربارهی مرگ نسیم است، که شاعر بود و مثل اسمش سبُک بود.
اجازه بدهید برای آن که اشارهای که به کلیگویی برخی فرازهای کتاب کردم خودش کلیگویی نباشد، نمونهای نقل کنم:
«فقدان، این جانور وحشی که در قفس تنگ و هرلحظه تنگتر گلوگاه من گیر کرده است و دهشتزده پنجه به حلقومم میکشد، این چیزها سرش نمیشود. … فقدان هر کاریش بکنی، از یوغ «شبکهی روابط درونمتنی» میزند بیرون و خِرَت را میگیرد.» (ص ۱۴۴)
در نمونههایی از این دست نویسنده گویی عنان از کف میدهد و استعاره پشت استعاره ردیف میکند.
به خودم میگویم در بحث مرگ ماجرا چقدر سادهتر از اینهاست، همان که در حکمت کهن و ادیان گوناگون به زبانهای اندکی متفاوت آمده است: از خاک برآمدیم و برخاک شدیم. که هم بر بیهودگی هستی دلالت میکند و هم بر یک معنای عمیقتر از تداوم جهان فارغ از تکتک آدمها.
این هم از آن چیزهایی است که در «نوبت» مرگ نیست. اما همان طور که گفتم این از محاسن این قالب نگارشی است که غیر از آن چیزی که میخوانی، خودت هم مرتب مروری میکنی بر آنچه تا کنون خواندهای یا اندیشیدهای. مگر میشود به مرگ نیاندیشیده باشی.
من اسم کتاب را هم راستش نپسندیدم. بیشتر به فیلمی از مسعود کیمیایی میآید تا این مجموعهی خواندنی از تاملات ادبی-فلسفی-زبانشناختی-سینمایی با چاشنی طنز و تیزبینی، آمیخته به قدری داستانپردازی.
از زخم های نهانی مجموعهای خواندنی از تاملات ادبی-فلسفی-زبانشناختی-سینمایی