چگونه داستان می نویسید؟
مارکز از آن دسته نویسندگانی است که علاوه بر کتاب های متعددی که نوشته، مقاله و مطلب کوتاه و گفتگوهای فراوانی هم دارد. شاید علت آن سابقه روزنامه نگاری او و علاقه اش به ثبت و ضبط وقایع باشد. در اغلب این نوع نوشته هایش رگه هایی از طنز هم به چشم می خورد، مثل همین مطلب کوتاه با عنوان چگونه داستان می نویسید که در مجله چیستا خرداد و تیر 1368 چاپ شده. این مطلب را ابوالفضل احمدی ترجمه کرده است.
(مترجم)
(مترجم)
مارکز از آن دسته نویسندگانی است که علاوه بر کتاب های متعددی که نوشته، مقاله و مطلب کوتاه و گفتگوهای فراوانی هم دارد. شاید علت آن سابقه روزنامه نگاری او و علاقه اش به ثبت و ضبط وقایع باشد. در اغلب این نوع نوشته هایش رگه هایی از طنز هم به چشم می خورد، مثل همین مطلب کوتاه با عنوان چگونه داستان می نویسید که در مجله چیستا خرداد و تیر 1368 چاپ شده. این مطلب را ابوالفضل احمدی ترجمه کرده است.
این سوالی است که بدون شک بیش از همه، از یک داستاننویس پرسیده میشود و بسته به اینکه چه کسی این سوال را میکند، شخص همیشه جوابی مناسب دارد.
بهعلاوه کوشش برای جواب به این سوال سودمند است چون تنوع نه تنها چاشنی زندگی است بلکه در این تلاش، امکان یافتن حقیقت نیز نهفته است. یک نکته مسلم است و آن اینکه: من معتقدم که کسانی که بیش از همه از خود میپرسند که چگونه یک داستان نوشته میشود، خود داستاننویسها هستند و ما هربار جوابی متفاوت به خود میدهیم.
البته منظور من نویسندگانی هستند که معتقدند ادبیات هنری است که باید به ساختن جهانی بهتر، کمک کند. دیگران، یعنی کسانی که فکر میکنند ادبیات هنری است که باید به پر شدن حساب بانکیشان کمک کند، قواعدی برای نوشتن دارند که نه تنها صحیح، بلکه به حدی دقیقاند که میتوان آنها را همانند مسائل ریاضی حل کرد. ویرایشگران از این امر آگاهند.
یکی از آنها مدتی نه چندان قبل، برای من توضیح داد که بردن جایزه ملی ادبیات چقدر برای ناشران او آسان است. ابتدا تحلیلی از هیئت ژوری، زندگی آنها، کار آنها و سلیقه آنها در ادبیات لازم است. ویراستار معتقد بود که مجموعه این عناصر، سلیقه جمعی ژوری را به دست میدهد.
میگفت: «کامپیوتر به همین درد میخورد.» وقتی معلوم شد چه نوع کتابی بیشترین شانس بردن جایزه را دارد، شخص با روشی آغاز میکند که برعکس چیزی است که در زندگی واقعی اتفاق میافتد: به جای اینکه به دنبال کتاب بگردید، شخص باید دنبال آدرس نویسندهای بگردد که چه خوب و چه بد، مناسبترین شخص برای تولید آن باشد.
بقیه کار فقط اینست که با او قراردادی امضا شود و او، مشغول نوشتن کتاب پیشساختهای شود که سال بعد جایزه ملی ادبیات را ببرد. نکته تکان دهنده این است که ویراستار، این روش را به کامپیوتر میدهد و جوابی میگیرد که 86درصد شانس موفقیت دارد.
بنابراین اصل مسئله، نوشتن رمان یا داستان کوتاه نیست، بلکه نفس نوشتن مطرح است، حتی اگر به فروش نرود و یا جایزهای نبرد. این جوابی است که وجود ندارد و اگر این روزها کسی برای دانستن آن دلیلی داشته باشد، این شخص خود راقم این سطور است که هدف پنهانی یافتن جواب خود به این معما را دنبال میکند.
من به اتاق مطالعه خود در مکزیکو بازگشتهام. چندین داستان کوتاه ناتمام و رمان در دست دارم و احساس میکنم که نمیدانم کلاف را از کجا باز کنم. با داستانهای کوتاه دردسری نداشتم. آنها در سطل آشغال هستند. بعداز مطالعه آنها، به اندازه کافی جسور هستم که قسم بخورم _و این ممکن است حقیقت داشته باشد_ که این من نبودم که آنها را نوشتهام. آنها بخشی از یک پروژه قدیمی برای نوشتن 60 یا بیشتر داستان کوتاه درباره زندگی آمریکای لاتینیها در اروپا بودند و دلیل اساسی پاره کردن آنها این بود: حتی خود من هم آنها را باور نمیکردم!
آنقدر مغرور نیستم که بگویم هنگام پاره پاره کردن آنها، برای اینکه دوباره به هم چسبانده نشوند، دستهایم نمیلرزید. نه تنها دستهایم بلکه خودم هم لرزیدم، چون در پاره پاره کردن کاغذهایم، خاطرهای دارم که حتی ممکن است تشویق کننده به نظر برسد، اما برای من ناراحت کننده است.
این خاطره به شبی در ژوئیه 1955 برمیگردد که به عنوان خبرنگار ویژه نشریه «ال اسپکتادور» در آستانه سفر به اروپا بودم. «خورخه گیتان دوران» شاعر، در بوگوتا به اتاق من آمد و از من خواست مطلبی برای مجله میتو به او بدهم. من تازه در کاغذهایم جستجو کرده بودم. با دقت آنهایی را که فکر میکردم ارزش نگه داشتن دارند کنار گذاشته، و آنهایی را که نمیخواستم، پاره کرده بودم.
گیتان دوران با اشتهای سیریناپذیری که برای ادبیات دارد، بهویژه هنگامی که فکر میکند ممکن است گنجی پنهانی کشف کند، شروع به گشتن درون سطل آشغال کرد و ناگهان چیزی پیدا کرد که نظرش را جلب کرد. به من گفت: «اما این به خوبی قابل انتشار است.» من برایش توضیح دادم که چرا آن را دور انداخته بودم.
این مطلب یک فصل کامل از اولین رمان من توفان برگ بود که در آن نگنجانده بودم و کتاب، آن موقع، منتشر شده بود و غیر از سطل آشغال نمیتوانست عاقبت محترمانهتری داشته باشد. گیتان دوران موافق نبود. فکر میکرد این قطعه برای رمان لازم نبود، اما به خودی خود ارزشمند بود. من بیشتر برای اینکه او را خوشحال کنم از روی میل و رضا به او اجازه دادم ورقپارهها را به هم بچسباند و آن را به عنوان یک داستان کوتاه منتشر کند.
«چه عنوانی به آن بدهیم؟» گیتان دوران با این پرسش از ضمیر جمع استفاده کرد که جز آن موقع، در مواقع خیلی کمی قابل توجیه بود. من گفتم: «نمیدانم چون این تنها تکمله ایزابلا در حال تماشای باران در ماکوندو بود.» گیتان دوران تقریبا در همان لحظهای که این سخن را گفتم، در حاشیه بالای صفحه اول نوشت:
«تکلمه ایزابلا در حال تماشای باران در ماکوندو.» چنین بود که یکی از داستانهای کوتاه من که بهترین نقدها و بهویژه بیشترین استقبال از جانب خوانندگان را برانگیخت، از سطل آشغال نجات داده شد. اما این تجربه به من نیاموخت که دیگر دستنوشتههایی را که فکر میکنم غیرقابل انتشار هستند به دور نیندازم. چیزی که به من آموخت این بود که لازم است آنها را طوری پاره کرد که هرگز نتوان بهم چسباند.
پاره کردن داستانهای کوتاه اجتنابناپذیر است، زیرا نوشتن آنها مثل بتونریزی است. در حالیکه نوشتن یک رمان مانند چیدن آجر است. این نکته بدان معنی است که اگر داستان کوتاه در کوشش اول متبلور نشد، بهتر است اصرار نکرد. رمان، آسانتر است چون میتوانید دوباره شروع کنید. این چیزی است که حالا اتفاق افتاده است. هم لحن، هم سبک و هم شخصیتها، هیچیک برای رمانی که نیمه تمام گذاشته بودم، مناسب نبودند.
اما توضیح آن همان است. حتی خود من هم آن را باور نداشتم. برای یافتن راه حل، دو کتابی را که فکر میکردم مفید باشند دوباره خواندم. اولی L Education sentimentale اثر فلوبر بود که از شبهای دور بیخوابی در دانشگاه دیگر آن را نخوانده بودم و خواندن آن به من کمک کرد تا از به کار بردن بعضی تشابهات که ممکن بود خیالی بهنظر برسد، اجتناب کنم، اما نتوانست مشکل مرا حل کند. کتاب دیگری را که دوباره خواندم، خانه زیبارویان خفته اثر یاسوناری کاواباتا بود که تا روح من رخنه کرده بود و هنوز هم برایم کتابی دوست داشتنی است.
اما این بار برایم هیچ مفید نبود، زیرا من بهدنبال نشانههایی در رفتار جنسی سالمندان بودم و چیزی که در کتاب یافتم رفتار جنسی سالمندان ژاپنی بود که به نظر میرسد مثل هر چیز دیگر ژاپنی عجیب است و یقینا هیچ ربطی به رفتار جنسی سالمندان کارائیب ندارد.
هنگامی که بر سر میز شام از ناراحتیام صحبت کردم، یکی از پسرانم _آن یکی که بیشتر اهل عمل است_ گفت: «چندسالی صبر کن، از تجربه خودت خواهی فهمید.». اما آن یکی که هنرمند است، مشخصتر گفت: «رنجهای ورتر جوان را دوباره بخوان».
او این را بدون کمترین نشانهای از تمسخر در لحن صدایش گفت. درواقع من، سعی کردم آن را بخوانم نه فقط به خاطر اینکه پدر مطیع و سربراهی هستم بلکه چون واقعا فکر کردم که رمان معروف گوته به دردم خواهد خورد. حقیقت این است که این بار مثل دفعه اول، بر تشییع جنازه غمانگیز او گریه نکردم. من از نامه هشتم جلوتر نرفتم. در این نامه جوان رنج دیده، به دوستش ویلهلم میگوید که چگونه در کابین تنهایش، احساس شادی میکند.
اینست مرحلهای که من به آن رسیدهام. پس عجیب نیست که زبانم را گاز بگیرم و از هر که میبینم نپرسم که «دوست من، به من چیزی بگو، تو چطور یک داستان مینویسی؟»
کمک!
من یکبار کتابی خواندم یا فیلمی دیدم، یا کسی، یک داستان واقعی برایم تعریف کرد که از این قرار بود: یک افسر نیروی دریایی، معشوقهاش را مخفیانه به کابین خود در یک ناو جنگی برد. آنها سالها، رابطه عشقی سوزان خود را در آن محیط خفقانآور، بدون اینکه کسی بفهمد، سپری کردند. من از هر کس که میداند نویسنده این زیباترین داستان کیست، دعوت میکنم که فورا به من خبر بدهد. چون آنقدر از مردم زیادی که نمیدانند، پرسیدهام، که شک کردهام نکند خودم آن را روزگاری نوشتهام و اکنون فراموش کردهام! متشکرم.
منبع: #مجله-چیستا
آموزش-داستان-نویسی
یک دیدگاه در “چگونه داستان می نویسید؟”
من را به نوجوانی ام برد این مطلب
وقتی مجله چیستای پرویز شهریاری را می خواندم