چطور رضا امیرخانی از دریچه کاراکتر «ارمیا» جنگ را دوره میکند؟
ارمیا معمر، پسری نوزدهساله، دانشجوی عمران و از خانوادهای ثروتمند و سطح بالا، اولین بار در کتاب «ارمیا» از رضا امیرخانی معرفی میشود؛ چاپ سال ۱۳۷۴. اما آنچه این کاراکتر داستانی را ماندگار میکند، حضور مستمر او است در سالهای پس از جنگ، در کتابهای بعدی امیرخانی: در «بیوتن» و در «رهش». ارمیا در کتاب اوایل دهه هفتاد در و بعدها در نیویورک و در آخرین کتاب چاپشده امیرخانی مرد آدمگریزی است که ساکن کوهها شده. ارمیا تغییرات زمانه را در قلم نویسندهاش بازتاب میدهد.
ارمیا معمر، پسری نوزدهساله، دانشجوی عمران و از خانوادهای ثروتمند و سطح بالا، اولین بار در کتاب «ارمیا» از رضا امیرخانی معرفی میشود؛ چاپ سال ۱۳۷۴. اما آنچه این کاراکتر داستانی را ماندگار میکند، حضور مستمر او است در سالهای پس از جنگ، در کتابهای بعدی امیرخانی: در «بیوتن» و در «رهش». ارمیا در کتاب اوایل دهه هفتاد در و بعدها در نیویورک و در آخرین کتاب چاپشده امیرخانی مرد آدمگریزی است که ساکن کوهها شده. ارمیا تغییرات زمانه را در قلم نویسندهاش بازتاب میدهد.
چطور رضا امیرخانی از دریچه کاراکتر «ارمیا» جنگ را دوره میکند؟
«ارمیا یعنی همین بابایی که دستکم صد پلیس کنار گیت دورهاش کردهاند. یک آدم نه خیلی معمولی با موهای مجعد و ریشهای بلند، جوری که هر جوری که لباس بپوشد –ولو شلوار کوتاه- و هر جایی که برود –ولو فرودگاه جی.اف.کی- عبدالله بودنش تابلو است.
البته تورات عهد عتیق بر این باور است که ارمیا یعنی ارمیای نبی. در کتاب ارمیای نبی او را فرزند حلقیا مینامد و معاصر یهویاقیم ابن یوشیا و برادرش صدقیا ابن یوشیا از پادشاهان یهودا، که البته هیچ ارتباطی با جی.اف.کی ندارند. عهد عتیق، خطاب به او مینویسد: بدان که ترا امروز بر امتها و ممالک مبعوث کردم تا از ریشه بر کنی و منهدم سازی و هلاک کنی و خراب نمایی و بنا کنی و غرس بنمایی…
و ارمیا زیر لب میگوید: آخر چهجوری؟»
ارمیا معمر، پسری نوزدهساله، دانشجوی عمران و از خانوادهای ثروتمند و سطح بالا، اولین بار در کتاب «ارمیا» از رضا امیرخانی معرفی میشود؛ چاپ سال ۱۳۷۴. اگرچه میشود ادعا کرد آنچه ارمیا معمر را تبدیل میکند به یکی از ماندگارترین شخصیتها در ادبیات جنگ و پایداری، کتابی نیست که اسمش بر آن نهاده شده، بلکه حضور مستمر او در سالهای پس از جنگ در کتابهای بعدی امیرخانی است: در «بیوتن» و در «رهش».
در کتاب «ارمیا»، او را در جبهه میبینیم. پسری جوان با موها و ریشهای پر و سادگی و پاکی بیش از حد، همانگونه که رسانهها، سالها رزمندگان را به همین شکل معرفی میکردند: مذهبی، بیزار از ثروت و نام و نشان و حتی تحصیلات، سربهزیر و عاشق شهادت.
در همان اول داستان، «مصطفی» همسنگر و رفیق ارمیا با «آخرین خمپاره جنگ» شهید شده و به شکلی نمادین، در کتاب و در ذهن ارمیا مبدل به «آخرین شهید جنگ» میشود.
داستان اصلی با برگشتن ارمیا به زندگی عادی بهخاطر آتشبس پی گرفته میشود. ارمیای برگشته از جنگ و جنوب، دیگر آن ارمیای سابق نیست، گرچه سعی میکند خاطرات سادگی و یکرنگی جبهه را فراموش کند: «غیر از پنجشنبهها که با مادر مصطفی به بهشت زهرا میرفتند تا برای مصطفی فاتحهای بخوانند، در بقیه روزهای هفته ارمیای معمر یک آدم عادی تلقی میشد. با مردم، عادی رفتار میکرد. سعی میکرد خاطرات جبهه را فقط برای خودش مرور کند…»
اما ارمیا میفهمد که دیگر شباهتی به مردم عادی ندارد؛ آنچه در سالهای اول پس از آتشبس بین رزمندگان و مردم شکاف عظیمی ایجاد کرده بود؛ در رمان هم خودش را نشان میدهد. امیرخانی که موقع نوشتن این کتاب بهنظر تندروتر از کتابهای بعدیاش میرسد؛ از زبان ارمیا (و شاید آنچه ارمیا نماینده آن است: رزمندگان از جبهه برگشته) مینویسد: «به چه دلیلی ارمیا مجبور بود به کشورش خدمت کند. ارمیا چه وظیفهای نسبت به شماره یازده و امثال او داشت؟»
امیرخانی در این کتاب سعی میکند چهرهای قدیسگونه از ارمیا معمر بسازد؛ چهرهای که شاید در آن سالهای نگارش و چاپ کتاب، همان تصوری بوده که مردم از رزمندهها و شهدا و جانبازان داشتهاند. کسی که مثل ارمیا با شنیدن آهنگ در تاکسی، پیاده میشود تا در کوه و جنگل تنها بماند.
امیرخانیِ جنگنرفته و جوان، در کتاب ارمیا اعتقادش به جنگ را فریاد میکشد و ناامیدیاش از پذیرش قطعنامه را پنهان نمیکند: «در جبههها همه چیز به هم خورده بود.
همه بیهدف راه میرفتند و هر دوتایی که به هم میرسیدند، هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. همدیگر را در آغوش میگرفتند؛ میگریستند و بعد هم در همان سکوت حزنآلود همدیگر را رها میکردند و میرفتند.» یا «زندهها میدانستند که دیگر شهید نمیشوند و تلاش بیهوده است. در جمعهای دو نفری و سه نفری، که حالا خیلی بیشتر شده بود، حرف، حرف خاطرات بود و به تعبیر خودشان کمسعادتیها.»
ارمیا معمر، سیزده سال بعد برمیگردد؛ این بار در فرودگاه جی.اف.کی در نیویورک. در «بیوتن» ما با ارمیایی طرف هستیم بسیار پختهتر، با اعتقادات تعدیل شده، اما هنوز جامانده در خاطرات جبهه و جنگ.
ارمیا معمر در این سالها مهندس عمران شده و در پروژه ساخت مناره مصلای بزرگ تهران همکاری میکند که روزی در بهشت زهرا، بر سر مزار همسنگر سابقش سهراب، دختری ایرانی و ساکن آمریکا را میبیند و دلبستهاش میشود. حالا ارمیا، رزمنده زمان جنگ، با ترکشی در کمر و اعتقاداتی محکم، به خاطر عشق «آرمیتا» در قلب آمریکاست؛ نیویورک.
در کتاب بیوتن، علاوه بر اینکه گویا شور جوانی و انقلابی از سر امیرخانی افتاده و نظریاتش را غیرمستقیم و در لفافه بیان میکند؛ خود داستان و روایت هم نسبت به ارمیا بسیار پیشرفت کرده است. اگر ارمیا کتابیست که نثر و داستانی خطی و معمولی دارد و شاید چندان ماندگار نیست؛ بیوتن نثر و روایتی بسیار قوی دارد و «تیپ» ارمیا معمر کتاب اول را، تبدیل به یک «شخصیت» خاص و برجسته در ادبیات جنگ میکند.
فقط تغییر مکان داستان ارمیا و بیوتن نیست که مقدس بودن شخصیت ارمیا و رزمندهها و جبهه را تعدیل کرده است؛ در کتاب اول شخصیتی که نقش مرشد را برای ارمیا بازی میکند؛ مصطفی آیتی است. پسری بی هیچ خطا و معصوم. اما در بیوتن؛ این خاطره «سهراب» است که ارمیا را راهنمایی میکند. سهرابی که در کتاب اول تنها چند صفحه حضور داشت. او از بچههای «گردان لاتها» است و ادبیات مخصوص خودش را دارد.
امیرخانی بر خلاف مصطفی؛ از سهراب چهرهای قدیسگونه نمیسازد و او را با کم و کاستیهایش معرفی میکند. همانطور که ارمیا -اگرچه هنوز هم به شکلی اغراقشده معتقد و مثبت است- هم در بیوتن ضعفهایی از خودش نشان میدهد و اشتباهاتی میکند.
ارمیا با اعتقاداتی که مو لای درزشان نمیرود؛ با یاد و خاطره جنگ و رفقای جبهه که لحظهای تنهایش نمیگذارند؛ پا به آمریکا میگذارد. خودش هم مدام فکر میکند: «بچهی کربلای پنج را چه به فیفث اونیو؟ خدایا! من، ارمیا معمر، جمعی گردان ۲۴ لشگر ۱۰ سیدالشهدا، توی خیابان پنجم نیویورک چه کار میکنم؟» او رزمندهایست که شهید نشده و نمیتواند یاد و خاطره جنگ را فراموش کند. او هنوز با یاد سهراب و خمسه-خمسه زندگی میکند و تاب زندگی در دنیای پس از جنگ را ندارد.
وضعیت ارمیا نمایانگر وضعیت آنهایی است که بعد از جنگ، به دنبال نان و نام نبودند و نتوانستند خودشان را با تغییرات جامعه هماهنگ کنند. حتی در بخشی از کتاب؛ ارمیا میگوید فقط «دوره اول» را توانسته تحمل کند؛ که اشارهای به دولت اصلاحات و نظریات سیاسی امیرخانیست. از این قبیل اعتراضات سیاسی کوچک به تغییر دولت، در چند جای دیگر کتاب هم به چشم میخورد. ارمیا سرخورده از روی کار آمدن «آقای گاورمنت»هایی که اهل «پشت خط» هستند؛ به آمریکا آمده؛ اما در زندگی آمریکایی هم حل نمیشود.
امیرخانی در بیوتن بسیاری از انتقاداتی که به جنگ و رزمندهها شده را بیان میکند؛ مثل وقتی که آرمیتا میگوید: «همین جنگ است که شما را اینجور غیرِاجتماعی بار آورده است، رفتارهای نادرست و آنرمال اجتماعی در یک جامعه بدوی!» گرچه به این انتقادات پاسخ روشنی نمیدهد و به نوعی درک این مسائل را نیازمند نوعی عرفان و بینش میداند.
امیرخانی گرچه نظریاتش را تعدیلشدهتر ابراز میکند؛ اما هنوز به جنگ دلبستگی دارد و به نوعی از تمام شدن جنگ ناراضیست: «…اواخر جنگ اصلا دلمان نمیآمد به عراقیها تیر بزنیم. میترسیدیم همهشان را بکشیم و جنگ تمام شود…»
ارمیا شهید نشدنش را مرتبط با بیلیاقتیش میداند و در انتهای داستان؛ خودش را در میان «خیل حرامی و وحشی» تنها مییابد. اما این پایان داستان ارمیا نیست.
در «رهش»، آخرین کتاب چاپشده امیرخانی؛ باز هم ارمیا را میبینیم: در همین سالها و در هیبت مرد آدمگریزی که ساکن کوهها شده. سرنوشتی محتوم برای رزمندهای تنها و معتقد که نمیتواند جلوی کسانی که با نام جنگ و شهادت نان میخورند بایستد.
یک دیدگاه در “چطور رضا امیرخانی از دریچه کاراکتر «ارمیا» جنگ را دوره میکند؟”
هفته دفاع مقدس
ادبیات جنگ
….
پاییز
همشاگردی سلام