هولدن کالفیلد، پادشه غم زمانه خویش
هولدن کالفیلد، قهرمان ناطوردشت، را همه به عنوان نمادی از نوجوان یاغی میشناسند. پسر 16 سالهای که از مدرسهاش اخراج شده و قبل از رفتن به خانه، سه روز در نیویورک پرسه میزند. جروم دیوید سلینجر، در ناطوردشت داستان بزرگی در مورد از دست دادن تعریف کرده است. قهرمان او در یک لایه برای مرگ برادرش سوگوار است و در لایهای دیگر در تلاش است تا تهماندهی معصومیت کودکی را حفظ کند. هولدن خودش را در ورطهی سقوط به بزرگسالی میبیند و متوجه است که کسی نیست او را نجات دهد. او تصمیم میگیرد ناطوردشت بچهها باشد تا بتواند از معصومیت آنها محافظت کند.
هولدن کالفیلد، قهرمان ناطوردشت، را همه به عنوان نمادی از نوجوان یاغی میشناسند. پسر 16 سالهای که از مدرسهاش اخراج شده و قبل از رفتن به خانه، سه روز در نیویورک پرسه میزند. جروم دیوید سلینجر، در ناطوردشت داستان بزرگی در مورد از دست دادن تعریف کرده است. قهرمان او در یک لایه برای مرگ برادرش سوگوار است و در لایهای دیگر در تلاش است تا تهماندهی معصومیت کودکی را حفظ کند. هولدن خودش را در ورطهی سقوط به بزرگسالی میبیند و متوجه است که کسی نیست او را نجات دهد. او تصمیم میگیرد ناطوردشت بچهها باشد تا بتواند از معصومیت آنها محافظت کند.
در سال 1951، ناطوردشت پس از رد شدن از طرف چند ناشر معروف، منتشر و بلافاصله پرفروش شد. جروم دیوید سلینجر، پیش از آن چند داستان کوتاه نوشته بود که همگی به نوعی با مضامین قربانیان جنگ و افسردگی در ارتباط بودند که البته در تعدادی از آنها هولدن کالفیلد قهرمان ناطوردشت نیز حضور دارد؛ مثلاً در داستان من دیوانهام. به نظر میرسد هولدن کالفیلد به نوعی در زمان جنگ و در میانهی نبرد در ذهن سلینجر خلق شده است؛ سپس در ابتدای دههی 50، زمانی که جنگ تمام شده و آبها حسابی از آسیاب افتاده نوشته و منتشر شده است.
دههی پنجاه زمان خاصیست برای آمریکا؛ هم از بُعد فرهنگی و هم اقتصادی. نوعی از رفاه اقتصادی در حال شکلگرفتن است؛ همراه با رشد حومههای شهری و فرهنگ پاپ. روپوشی از شادی، سعادت و یکنواختی در جامعه. جایی برای دستیابی به رویای آمریکایی. هولدن کالفیلد بیگانهای ست که از این خانهی پوشالی سربرآورده است.
او صدای شورشها و زخمهای زیر پوست اجتماع است که در حین این سازندگی همگانی، نادیده گرفته شدهاند. شاید به همین دلیل است که ناطوردشت در نیمههای دههی پنجاه به اوج فروش خودش رسید همگام با انتشار زوزهی آلن گینزبرگ و فیلمی مثل شورش بی دلیل. از زمان انتشار تا کنون ناطوردشت همواره بیانیهای ادبی بوده برای مرز کشیدن بین هنجارهای جامعه و فرد. به تعبیر لوئیس مناند نویسنده و منتقد نیویورکر، هولدون کالفید پادشاه غم زمانهی خودش است.
«اگر میخواهید در این مورد چیزی بشنوید لابد اولین چیزی که میخواهید بدانید این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبتبارم چطور گذشت و پدرم و مادرم پیش از من چه کار میکردند و از این مهملاتی که آدم را یاد «دیوید کاپرفیلد» میاندازد. اما راستش را بخواهید من میل ندارم وارد این موضوعها بشوم.» (ص 1)
هولدن داستان خودش را با گفتن اینکه هیچ علاقهای به چرندیات دیویدکاپرفیلدی ندارد شروع میکند. از همین ابتدا دو پیام به خواننده داده میشود؛ یکی اینکه قرار است چیزی بشنوی که تا حالا نشنیدهای، یک روایت ضد پیرنگ. دوم اینکه قرار است من با تو حرف بزنم. خود خود توی خواننده، به طور مستقل و بیواسطه… همین سطرهای آغازین پیوندی بین خواننده و راوی برقرار میکند که در بیشتر مواقع در این جمله خلاصه میشود: «اینکه منم، خود من».
فکرش را بکنید رمان ناطوردشت تاکنون تنها 650 میلیون نسخهی رسمی فروخته است. اگر از این بین تنها یک میلیون نفر نیز تا این اندازه با هولدن حس همذاتپنداری کرده باشد، خودش جمعیتی است نه؟
داستان ناطوردشت دربارهی هولدن کالفیلد، پسر 16 سالهای است که از مدرسهی خصوصیاش اخراج شده، او تصمیم میگیرد قبل از بازگشت به خانه، چند روز در نیویورک وقتگذرانی کند. این رمان، یکی از معروفترین آثار ضدپیرنگ قرن بیستم است، در آن سلینجر به جای توجه به یک خط داستانی مشخص به شخصیت توجه کرده است.
اینکه چگونه با تکنیکهایی مثل زبان (عامیانه)، فضا (شهر در کریسمس)، زمان (نیمهی دههی40 میلادی)، مکان (نیویورک) و شخصیتهای فرعی مثل (الی برادر مردهی هولدن، یا هم اتاقیهایش) یک نقطه دید، از قهرمان ارائه دهد. از همین زاویه است که ما هولدون را میبینیم و میشناسیم.
ناطوردشت، به وسیلهی اول شخص روایت میشود. این راوی مزیت بزرگی دارد و آن این است میتواند هرجور دلش بخواهد حرف بزند _ که به شدت در ایجاد صمیمیت به خواننده کمک میکند_ اما این راوی اول شخص ضعف بزرگی هم دارد؛ او محدود است و دستش بسته است و این تبحر سلینجر است که هولدن را نه از آنچه میگوید، بلکه از آنچه نمیگوید به ما میشناساند.
برای مثال هولدن کالفیلد معتقد است که خنگترین آدم در خانوادهشان است. مدام از خواهر و برادرهایش حرف میزند که هوش درخشانی دارند. اما ما او را میبینیم که کتاب میخواند و آن هم از نویسندگان درجه یک. در مواجهه با راهبهها، او نظراتش را در مورد رومئو و ژولیت میگوید و دیگر اینکه ظرفیت همدلی بسیار بالایی دارد. یا در جاهای فراوان میبینیم که هولدن با دادن یکی دو تصویر، عصارهی شخصیت یا یک فضا را نشان میدهد:
«ارنست مارو همیشه بعد از اینکه از حمام در میآمد، راه میافتاد توی راهرو مدرسه و حولهی خیس و نجسش را چهارتا میکرد و میزد در کون بچهها. بله ارنست یک همچو شاگردی بود.» (ص85)
«آنکه آواز میخواند_ ژانن_ همیشه پیش از اینکه شروع کند به خواندن، مدتی توی میکروفون فوت میکرد. با انگلیسی دست و پا شکسته میگفت: «حالا ما میکائیم امپرسیون خودمان را دربارهی وولی و فرانسه برای شوما بیان کنیم. این سرگذشت مال یک دختر کوچک فرانسیهای است که به یک شهر بزرگ به اندازهی نیویورک میره و عاشق یک پسر کوچیکی که اهل بروکلین بوده میشه. امیدواریم که شوما ازش کوشتان بیاد.»
بعد، موقعی که فوت و موتش تمام میشد، تصنیف چرندی را به زبان انگلیسی و فرانسوی قاطیپاتی میخواند و تمام آن حقهبازهایی را که آنجا نشسته بودند از شور و شعف دیوانه میکرد. اگر آدم مدت زیادی آنجا مینشست و کفزدنها و هورا کشیدنهای آن حقهبازها را میدید از هر چه آدمیزاد است بیزار میشد.» (ص218)
هر چه هست او به نوجوانهای خنگی که توان پاس کردن درس خود را ندارد شبیه نیست. حتی میشود گفت او زیادی باهوش و حساس است و البته نگاه قضاوتگر از بالایی دارد. این نوع نگاه از همان سطرهای ابتدایی شروع میشود و بعد اظهارنظرهای او در مورد همهی آدمها و مکانهایی که میبیند در سرتاسر رمان ادامه مییابد.
اولین تیر ترکشش به مدرسهی خصوصیاش میخورد، جایی که معتقد است آدمها به آنجا میآیند تا حقهبازیشان تکمیل شود و در آینده بتوانند سوار کادیلاکی چیزی بشوند. از نظر لوئیس مناند، این روحیهی قضاوتگرانه، وجه اعتیادآور شخصت هولدن است؛ «هولدن یک نوجوان معمولی نیست، او یک اعجوبه است. او چیزی دارد که افراد کمی به آن دست مییابند: نگرش به زندگی.»[i]
او بعد از دعوا و مشاجره با هم اتاقیاش به سرش میزند که خیلی زودتر از خوابگاه بزند بیرون. دلیل دعوا نقش خیلی مهمی در سرتاسر رمان دارد که به نوعی به تم اصلی رمان یعنی معصومیت برمیگردد. ماجرا از این قرار است که هم اتاقی خوشتیپ و به قول هولدن خودشیفتهاش از او میخواهد انشایی توصیفی برایش بنویسد در حالی که خودش، قرار است شب با جین، دوست بچگی هولدن، بیرون برود.
هولدن مینشیند و انشایی در مورد دستکش برادر مردهاش الی مینویسد. جین و دستکش الی، هر دو نمادی از بیگناهی و کودکی هستند. همانطور که پذیرش مرگ الی برای هولدون سخت است، اینکه دختری مثل جین، با کسی مثل هماتاقیاش بیرون برود هم وحشتناک است. نیمههای شب پس از دعوا، هولدون منزجر از همهی ساکنین خوابگاه و مدرسه به خیابان میزند.
وقتی به نیویورک میرسد اولین چیزی که به ذهنش میرسد این است که برود توی یک باجهی تلفن و به کسی زنگ بزند اما هر چه در ذهنش بالا و پایین میکند هیچ کس به فکرش نمیرسد. «بعد از این که بیست دقیقهای توی اتاقک تلفن وقت تلف کردم از آنجا آمدم بیرون.» (ص 94) این تصویر، لحظهای است ماندگار و همدلانه که از اختراع تلفن به این سو، بشر تجربه کرده است؛ کشف یک نوع تنهایی جدید انسانی.
از اینجا به بعد است که خواننده اگر تا به حال حس همدلی نسبت به هولدن پیدا نکرده است و یا به نظرش پسر بچهی قُد و چاخانی میآمده، از نظر احساسی تا اندازهای با او همراه میشود. از این پس است که ما هولدن را همواره تنها میبینیم چه در مواجهه با شهر و چه آدمها.
داستان ناطوردشت در نیویورک میگذرد، نیویورک شهری بزرگ که مظهر ثروت است؛ ثروتی که فقط در وال استریت و برجهای بلند خلاصه نمیشود بلکه بعدی فرهنگی و جریانساز نیز دارد؛ غنی از موزهها و سالنهای تئاتر، مراکز هنری، بارها و در مرکز آن سنترال پارک.
هولدن کالفیلد وقتی تصمیم میگیرد از مدرسه بزند بیرون و قبل از اینکه خانوادهاش بفهمند که از مدرسه اخراج شده، چند روزی استراحت کند در ذهنش نیویورک چنین جایی است؛ جایی که میشود به آن پناه برد. پس او شبانه از دبیرستان به قول خودش نکبتی پنسی میزند بیرون. در یک هتل خوب اتاق میگیرد و خب از آنجایی که به دلایلی پول توی جیبش فراوان است هیچ خستی به خرج نمیدهد.
او خیال دارد چند روزی عین یک پادشاه به خودش برسد. اما خیلی زود متوجه میشود که نیویورک توی ذهنش وجود خارجی ندارد. نیویورک وجه بزرگسالانهی خودش را به او نشان میدهد؛ چیزی که هولدن از پذیرفتنش سرباز میزند.
فضاسازی سلینجر و زمان داستان، خیلی به شخصیتسازی هولدن و نزدیک شدن خواننده به دنیای درونیاش کمک کرده است. نزدیک کریسمس است. هوا سرد است و تاریک، خیابانها شلوغ و پرسروصدا. ساختمانها بلند هستند و مثل این است که در بین این همه صدا و عظمت گم شده باشی. او از چهارشنبه تا جمعه در این شهر سرگردان است. پسرکی استخوانی و قدبلند با کلاه شکار قرمز رنگی روی سرش، قهرمانی تنها و بیخواب. اغلب چیزی نمیخورد و مدام سیگار میکشد. تلاشهایش برای ایجاد گفتگو با دیگران بینتیجه است و …
سلینجر، پرترهای هیولاوار از نیویورک کشیده است که انزوا و معصومیت هولدن را در خود میبلعد. در سرتاسر رمان تنها دو بخش است که هولدن احساس آرامش دارد؛ یکی وقتی به خواهر کوچکش فیبی سر میزند و دیگر، در موزهی تاریخ طبیعی وقتی کنار یک مومیایی ایستاده است.
طنز قضیه این است که هولدون دانستههای غلطی هم دربارهی مومیاییها دارد (که خودش وجهی کودکانه از شخصیت اوست) اما از این جهت که در آنجا همه چیز ثابت است و دستنخورده لذت میبرد. کسی قرار نیست مومیایی را به چیز دیگری تبدیل کند، اما هولدن مجبور است بزرگ شود. مجبور است که از دره پرت شود پایین و دیگر کودک نباشد.
در بخشهای انتهایی داستان، هولدن پس از چشیدن مزه واقعی نیویورک و خوردن به پست آدمهای جعلی و عوضی، در حالی که از سرما میلرزد و چند سکه بیشتر توی جیبش نیست به سنترال پارک میرود. آنجا دنبال مرغابیها میگردد. این سوالی ست که از اول داستان ذهنش را به خود مشغول کرده؛ مرغابیها موقع یخ بستن دریاچهی پارک به کجا میروند؟
او در تاریکی پا توی پارک میگذارد و سپس ناامید از یافتن مرغابیها، روی نیمکتی مینشیند و به برادرش الی فکر میکند و در دلش به نوعی آرزو دارد که کاش خودش جای او بود. الی هم مثل دستکش بیسبالش، برای همیشه معصوم مانده است. بعد هوای سرد و لرزش دندانها او را به یاد سرمای سیمان و سنگ قبر میاندازد و روزهای بارانی قبرستان.
«وقتی که هوا آفتابی بود، رفتن به آنجا چندان بد نبود، اما دو بار موقعی که آنجا بودیم، باران شروع کرد به باریدن. خیلی ناراحتکننده بود. باران روی سنگ قبر الی، روی علفهایی که روی شکمش سبز شده بودند، میبارید. به همه جا میبارید. تمام آنهایی که برای زیارت اهل قبور آمده بودند، چهارنعل شروع کردند به دویدن به طرف اتوموبیلهاشان. این چیزی بود که واقعاً ناراحتم کرد. که تمام آنهایی که برای زیارت اهل قبور آمده بودند، میتوانند سوار اتوموبیلهاشان بشوند و پیچ رادیو را باز کنند و بعد بروند به جایی که غذایش به آدم میچسبد_ همه غیر از الی.» (ص237)
و در ادامه نتیجه میگیرد که «آفتاب هم هر وقت میل خودش باشد در میآید.» این یکی از زمانهایی ست که ما میبینیم هولدن سرش به سنگ خورده است. اگر تا به حال او را یاغی و عصیانگر میدیدیم، اگر آدمی بود که شاخ و شانه میکشید و با همه چیز درمیافتاد دیگر چندان از آن جسارت در او خبری نیست. تحول شخصیت او به نقطهی اوج خودش رسیده است.
این بخش از داستان او سروقت خواهرش فیبی میرود و بعد هم تصمیم میگیرد شب را در خانهی معلم محبوبش بگذراند. اما نیمههای شب وقتی معلم را بالای سر خود و در حال نوازش موهایش میبیند از آنجا هم میزند بیرون. شهر بیگانه است و در آن خبری از جنب و جوش کریسمسی نیست. ترسیده است، سردش است و خیس از عرق.
«هر دفعه که سر یک چهارراه میرسیدم اینطور وانمود میکردم که دارم با برادرم الی حرف میزنم. بهش میگفتم، «الی، نذار من سر به نیست بشم. الی، نذار من سر به نیست بشم. الی نذار من سر به نیست بشم. خواهش میکنم، الی.» و بعد موقعی که به آن طرف خیابان میرسیدم _ بدون اینکه سر به نیست شده باشم_ از او تشکر میکردم…» (ص 303)
خسته است و فکر میکند که وقتش است بالاخره از آن شهر بزند بیرون و فکری که توی سرش در مورد یک زندگی پر انزوا در یک جای حومهای یا جنگلی است را عملی کند. سلینجر تا اینجا داستانی برای ما گفته از قهرمانی، که قهرمان نیست و این داستان دربارهی از دست دادن است. از دست دادن کودکی که همراه با خودش معصومیت را هم میگیرد. این تم داستانی در لایههای مختلف با مضامین دیگری در ارتباط است:
عصیان؛ هولدن یک روحیهی شورشی دارد. زبانش تند و تیز و پر از کنایه است. در مورد همه چیز نظر میدهد و گاهی این زبان رکیک هم میشود. چنین شخصیتی تا پیش از او تقریباً در ادبیات داستانی وجود ندارد (تنها میتوان گفت هاکلبری فین گاهی اوقات از این نظر به او نزدیک است). هولدن یک شخصیت ناراضی است و خب واقعیت این است که گاهی دلایل همراه کنندهای نیز دارد. او دلش میخواهد به جای همهی آن شغلهای کلاس بالا و قلابی، تمام وقت، در دشتی بزرگ مواظب (ناطور) بچهها باشد و نگذارد آنها از دره پرت شوند پایین.
تنهایی؛ هولدون احتمالاً به دلیل روحیهی یاغیگریاش همیشه تنهاست. ما همیشه او را میبینیم که سعی در برقرار کردن ارتباط با آدمها دارد و در این کار ناکام است. البته به جز وقتی با بچهها طرف است. در مورد بزرگترها داشتن این ذهنیت که همهی آنها تقلبی و عوضی هستند، باعث بروز یک سری رفتارهایی از او میشود که ادامهی گفتگو را ناممکن کند.
با این حال او از این تنهایی هیچ لذتی نمیبرد و به شدت و حتی گاهی امیدوارانه مشتاق است که بتواند با کسی حرف بزند، مثلاً در جایی به دختر روسپی پول میدهد تا با او حرف بزند اما او هم دکش میکند.
سوگ؛ و شاید هم بتوان گفت پذیرش واقعیتی به نام مرگ، به نظر من مهمترین مفهوم رمان است که تمامی مفاهیم قبلی مثل عصیان و تنهایی را هم زیر چتر خودش میگیرد. هولدن کالفیلد از همان ابتدا هم معصوم نیست. برای اینکه با قطعیت تغییرناپذیر مرگ برادرش مواجه شده است. این فشار یا هل دادن اولیه، به ورطهی بزرگسالی اتفاق افتاده و آنهم با رخدادی غمانگیز.
در تمام سه شبی که هولدن سرگردان است، یاد و خاطرهی الی حضور دارد و به نظر میرسد که هر کاری هولدن میکند به نوعی با روح برادر مرده مربوط است. شاید همین رفتار و گفتار متناقض او را هم تا حدی توجیه کند. سوگواری او برای برادرش، به سوگ برای شهر هم سرایت کرده است. نیویورک حالا در نظر او شهری است پر از افادهایهای فضلفروش، قلابی، سرد و بیروح، خشن و پر از تجارت جنسی و الکل.
او قهرمان تنهایی است که با تهماندههای معصومیت در جیبش، بر ضد ماهیت غمانگیز این مکان شورش میکند و البته، از پا در میآید.
در انتها هولدن را میبینیم که همراه خواهر کوچکش فیبی به پارک میرود و برای او بلیط کراسل میخرد. خودش روی نیمکتی مینشیند و او را تماشا میکند. اینجاست که منحنی تحول شخصیت او کامل میشود. گویی دیگر از ناطوردشت بودن انصراف داده است.
«من میترسیدم مبادا از روی اسب بیفتد پایین، اما نه حرفی زدم و نه کاری کردم. بچهها یک اخلاقی دارند که اگر دلشان بخواهد حلقهی طلایی را بگیرند، نبایست کاری به کارشان داشت و یا حرفی زد. اگر بیفتد پایین، بهتر از این است که آدم چیزی بهشان بگوید که دلشان بشکند.» (ص321)
او همان جا روی نیمکت مینشیند و به زودی بارانی شدید میگیرد. جوری که همهی مردم فرار میکنند و به جایی پناه میگیرند. هولدن کماکان روی نیمکت نشسته است و خودش را به دست جریان داده است. این تصویر یادآور الی است که باران روی قبرش میبارد.
الی نمیتواند از قبر بیاید بیرون. هولدون هم از جایش جم نمیخورد او هم نمیتواند فرایند بیوقفهی بزرگ شدن را متوقف کند. او آنجا مینشیند و در حالی که تسلیم فروپاشی روانی میشود، خواهر کوچک و کودکش را تماشا میکند که سوار اسبهای کراسل همراه با آهنگی قدیمی، میچرخد و میچرخد.
«ناگهان بیاندازه احساس خوشحالی کردم. اگر حقیقتش را بخواهید، آنقدر خوشحال بودم که نزدیک بود داد بکشم. نمیدانم چرا. فقط برای اینکه فیبی با آن پالتو آبیرنگش آنطور که داشت پشت سر هم چرخ میخورد، بیاندازه قشنگ شده بود. چقدر دلم میخواست شما هم آنجا بودید.» ( ص 323)
سن مناسب برای خواندن ناطور دشت:
به نظر من، برای خواندن ناطوردشت یک زمان طلایی وجود دارد و آن نوجوانی است. در 16-17 سالگی، درست زمانی که هم سن و سال هولدن کالفیلد هستید. شر و شور دارید و کلهتان بوی قورمهسبزی میدهد و به نظرتان میرسد بزرگترها، آدمهایی ناتوان از فکر و عمل مستقل هستند و اکثرشان منافعشان را در قالب دوستی پنهان میکنند. بله باید همچین روحیهای داشت تا بتوان با هولدن خندید و کنایههای او را درک کرد. از طرفی قادر به فهم اندوه عمیق او بود و حرف منتقد نیویورکر را در گفتن اینکه او «پادشاه غم زمانهی خود» است، پذیرفت.
راستش را بخواهید این اتفاق برای خود من هم افتاده و درست وقتی 16 ساله بودم با هولدن کالفیلد آشنا شدم و او را درون خودم یافتم؛ دختری از طبقهی متوسط که در مدرسهای درس میخواند که شعارش این بود: «باید از بند کفشتان هم پیدا باشد که دانشآموز فرهنگ هستید.» اثر به اصطلاح تخریبی هولدن _ این دوست ناباب_ برای من رها کردن جشنوارهی خوارزمی و المپیاد ادبیات در مرحلهی کشوری بود.
به این دلیل که نمیخواستم جزوی از افتخارآفرینی برای سیستمی باشم که از بودن در آن نفرت داشتم. یکی از دلایلی که معتقدم سن طلایی خواندن این کتاب در نوجوانی و ابتدای جوانی است، هم همین است. با اینکه همیشه از آثار مخرب این اثر نام بردهاند. اما به نظرم خواندنش در سن مناسب کمک میکند، فرد تکلیفش با خودش زودتر روشن شود و از طرفی نقش یک عایق روانی مفید را هم برای او ایفا میکند.
بچههای سلینجر:
پس از انتشار ناطوردشت، سبکی از قصهگویی شکل گرفت، که لقب «بچههای سلینجر» را از آن خود کرد. دامنهی این اثرگذاری به سینما هم کشید، _ جایی که کفر هولدن را درمیآورد- برای مثال، در همین سالهای اخیر، تنها سریال وودی آلن «بحران در شش صحنه» پر است از ارجاعات و نقلقولهای هولدن و ناطوردشت. در دنیای ادبیات این آثار، داستانهاییاند دربارهی بلوغ، با محوریت نوجوانهایی تنها، منزوی، ناراضی، طغیانگر و حتی جامعهستیز.
با وجود اینکه معمولاً نویسندگان بزرگی شانس خود را برای خلق شخصیتی مثل هولدن امتحان کردهاند هیچکدام موفقیت او را نداشتهاند. از این بین میتوان به رمان «حباب شیشه» از سیلویا پلات، «مزایای انزوا» از استیفن چیباسکی، «تبصره 22» جوزف هیلر، «این داستان یک جورهایی بامزه است» ند ویزینی، «خداحافظ کلمبوس» فیلیپ راث، «شاگرد قصاب» پاتریک مک کیب، «برفک» دان دلیلو و… اشاره کرد. همینطور میتوان کافکا در کرانه اثر هوراکی موراکامی را نوع ژاپنی این رمان و زندگی در پیش رو اثر رومن گاری را به عنوان نسخهی فرانسوی برشمرد.
در آمریکا، نسل بیت و بعد از آن، با الهام از شخصیت یاغی و ماجراجوی هولدن کالفیلد داستانهایی مربوط به سفرهای جادهای نوشتند که از این بین میتوان به «حالا میبینید چه سرعتی داریم» از دیو اگرز و «در جاده» جک کرواک اشاره کرد. ویلیام فاکنر در سال 1958 در سمیناری در دانشگاه ویرجینیا میگوید: «ناطوردشت بیانگر چیزیست که من سعی داشتم بگویم…»
[i] Holden at Fifty,Newyorker,october1,2001