سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

عشق که از بین برود، جنون از راه می‌رسد

این داستان نمونه‌ی نابی است از نیهیلیسم و راه رهایی از آن. نازلی می‌توانست نیفتد اگر همسرش عاشقش بود، راهِ رهیدن و رهایی اصلا دور از دسترس نبود اما بوسیله‌ی انسان‌ها از بین رفته بود. عشق از بین رفت و اگر عشق از بین برود، جنون از راه می‌رسد.

 

 

 

 

 

 

این‌همانیِ جنون و نیهلیسم در داستان دیوانگیسم اثر پانته‌آ کهن‌داد

 

 

عشق که از بین برود، جنون از راه می‌رسد

خلاصه داستان

داستان «دیوانگیسم» دومین داستان در کتاب آقای دژاوو اثر پانته‌آ کهن‌داد است. کتاب مذکور توسط انتشارات یاد آرمیتا در سال 1399 به چاپ رسید. در داستان دیوانگیسم، ماجرای زنی به نام «نازلی ابتهاج» روایت می‌شود که در همان آغاز داستان با چاقویی در دست در آشپزخانه ایستاده است و زندگی‌اش را بخاطر می‌آورد. مادری که در آسایشگاه روانپزشکی بستری است و همه گمان می‌کنند دچار پارانویا شده است و به شوهرش تهمت می‌زند اما او درست می‌گفت. پدر نازلی به او خیانت کرده بود. از تنهایی عاشق مردی کتابفروش می‌شود اما او زن دارد و پیشنهاد نازلی را برای ازدواج نمی‌پذیرد.

این مرد همان نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی او بود اما نازلی نمی‌دانست و بعدا در مراسم خاکسپاری‌اش این موضوع را می‌فهمد. در ادامه با استادش به نام ارسلان حاتم ازدواج می‌کند و از او دختری به دنیا می‌آورد. حالا جنون بر او غلبه کرده، چاقو به دست گرفته، در آشپزخانه ایستاده است و رنج خویش را روایت می‌کند. در ادامه اما…

 

 

تحلیل داستان

پیش از شروع تحلیل، توضیح مختصری از نیهیلیسم ارائه می‌شود. نیچه کلیه‌ی ارزش‌های مابعدالطّبیعه را که از آغاز تاریخ اندیشه در غرب برآمده باطل می‌داند و آن را به نیهیلیسم تعبیر می‌کند. در نیهیلیسم، ایمان به تحقق‌پذیری طرحی که خدا در جهان صورت داده سست می‌شود در نتیجه ارزش‌های برآمده از آن نیز از بین می‌رود[1]. در نیهیلیسم ارزش‌ها دچار بحران می‌شوند[2]. در نیهیلیسم موضوعات تحمیل شده بر اندیشه‌های انسان نفی می‌گردد. فرد اتمیزه می‌‌شود و روابط یخ می‌زند. انسان دچار شک می‌گردد اما راهی برای برون‌رفت نمی‌یابد.

پاسخی نیست؛ «چرا» وجود دارد اما ذهن نمی‌تواند پاسخ دهد. ارزش‌ها فرو می‌ریزد، آن‌چه تا دیروز درست بود اکنون درست نیست، حقیقت فرو می‌پاشد، کشاکش میان ایمان و شک در می‌گیرد و انسان خیّام‌گونه به جهان می‌نگرد. بحران آغاز می‌شود و تمام نمی‌شود. انسان ارزش‌های سفت و سخت را تخریب می‌کند اما توانایی بازسازی را ندارد. بدبینی، وجود را اشباع می‌کند، هستی عینیّتی تراژیک می‌شود و این درد و رنج است که سیل‌وار بر انسان هجوم می‌آورد. امید می‌میرد و انسان، مرگ را به انتظار می‌نشیند. باور به این‌که شر به صورت مطلق پیروز خواهد شد، ارزش‌های متعالی به خاک سقوط می‌کنند و مرگ فرا می‌رسد. در نیهیلیسم انسان پس از این همه تخریب، پوک می‌شود و فرو می‌ریزد.

 

پانته‌آ کهن‌داد در دیوانگیسم زنی را به تصویر می‌کشد که آینه‌ی تمام‌نمای مولفه‌های فوق است. زندگی نازلی انباشته از غم است؛ به‌گونه‌ای که حتی هوش و استعداد فرزندش نیز باعث انزجار اوست: «کاش او احمق بود. کاش احمق بود و هرگز نمی‌فهمید چقدر زندگی دردناک و پیچیده است. اینطوری تحمل دنیا برای یک دختر آسان‌تر می‌شود. کاش نمی‌فهمید مادرش تا چه اندازه غمگین است» (صفحه 65). نازلی حماقت، ناآگاهی و جهل را باعث سرخوشی در این دنیا می‌داند به عبارت دیگر معتقد است انسان برای رنج نبردن می‌تواند به دامن جهل پناه ببرد؛ از این رو آگاهی سبب رنج انسان می‌گردد زیرا او را از موقعیت خویش در جهان، آگاه می‌سازد.

 

نازلی مادری دارد که در آسایشگاه روانی بستری است. او فراموشی گرفته و به زحمت دیگران را می‌شناسد اما همین‌که شوهرش (پدر نازلی) را به یاد می‌آورد شروع به بدوبیراه گفتن به همسر و پرستارش می‌کند.  مادر نازلی همسرش را متهم می‌کند که با پرستار پیری که در خانه است ارتباط دارد و به او خیانت می‌کند. دیگران گمان می‌کنند آلزایمر او به پارانوئید آلوده شده درحالی که بعدا مشخص می‌شود مادر نازلی درست متوجه شده بود. پدر نازلی با پرستار پیری که با عصا راه می‌رفت روی هم ریخته و به مادرش خیانت می‌کرده است. مادر نازلی اشتباه نمی‌کرد و بیچارگی بر زندگی‌اش باریده بود. پدر او اعتیاد به الکل نیز دارد.

 

نازلی به دانشگاه می‌رود و در رشته‌ی معماری تحصیل می‌کند. او تک‌فرزند است. تک‌فرزندی او نمادی از انزوا و تنهایی او در جهان است که نویسنده در داستان در قالب تک‌فرزند به تصویر کشیده است. نازلی می‌گوید: «تک‌فرزندها تنهایند. آن‌قدر تنها که تنهایی به پوست و گوشت و خونِ اویِ منفی‌شان نفوذ کرده. آن‌ها در تنهایی خویش محاصره شده‌اند. پیش روی‌شان تنهایی است. پشت سرشان تنهایی. راست؟ تنهایی. چپ چطور؟ باز هم تنهایی. از هر طرف ماشه را نشانه رفته بود روی پیشانی‌ام نکبت» (صفحه 72).

نازلی از کودکی درگیر تنهایی و انزوا است. او می‌خواهد از این تنهایی برهد؛ به کجا؟ به عشق. تصمیم می‌گیرد در قلب کسی باشد تا از انزوا رها شود. عشق می‌تواند او را رها کند. رها از خاطره‌ی تلخِ مادر، رها از تفرّد، رها از پدری الکلی و خائن. او با پیرمرد کتابفروشی آشنا می‌شود، با او حرف می‌زند و از رنج تنهایی انسان می‌گوید:

«ما تنهاییم. ما مثل بچه‌های یتیم بزر میشیم و هیچ مادری نداریم که بشینیم توی بغلش و گریه کنیم. ما رو آوردن توی این لجنزار. بهمون غم دادن و ولمون کردن به امان خدا و تازه می‌گن خودتو نکش» (صفحه 90). نازلی در جایی آگاهی را بدبختی می‌داند و اکنون نیز به خودکشی فکر می‌کند؛ به عبارت دیگر تمام سوژه‌های مثبت زندگی برای او رنگ باخته‌اند.

خواستِ زندگی که باعث شادمانی است اکنون جای خود را به مرگ داده و آگاهی که ارزشمند بود اکنون سبب بدبختی خود و دخترش شده است. او به این فکر می‌کند که نیستی او را به رهایی می‌رساند، اما با حرف‌های پیرمرد کتابفروش فکر می‌کند که عشق، نجات‌دهنده است. کتابفروش نیز عشق را نجات‌دهنده‌ی انسان می‌داند. او در نامه‌ای که به نازلی می‌نویسد به انزوا، حیرانی، بی‌پناهی، بی‌آرمانی، ترس و بی‌هدفی زندگی اشاره می‌کند که همگی از مولفه‌های نیهیلیسم هستند. او در نامه به نازلی می‌نویسد: «دنیای جدیدی که در آن متولد شده‌ام جای عجیبی است ساکنی ندارد.

خبری از صلح جهانی و حقوق بشر و قانون و نظم نیست. گل‌ها همه کاغذین، جان‌ها همه چرکین، آدم‌ها همه دروغین، سرپناهی نیست، راه‌هایش هموار نیست. سنگلاخ است و زمین ترک خورده از عطش و سنگستان صحرای بی‌آب و علف که نه گلی دارد و نه سبزه‌ای و باغی…در این کویر سرگردانم. لب‌هایم از عطش شکافته و دستانم از محرومیت می‌لرزد. مقصدی نیست» (صفحه 92) و پیرمرد عشق خود به نازلی را عیان می‌کند. نازلی با چنین عشقی بعد از مدت‌ها به آرامش می‌رسد و بدون کابوس می‌خوابد. او در پی رهایی از رنج از خانه می‌رود و به پیرمرد کتابفروش پناه می‌برد و از او می‌پرسد: «می‌خوام بدونم دوسم داری یا نه؟» (صفحه 101).

آیا عشق می‌تواند نجات‌دهنده باشد؟ شاید! اما نازلی را نمی‌تواند برهاند زیرا پیرمرد می‌گوید من زن دارم! و نازلی بار دیگر فرو می‌ریزد. نازلی نمی‌داند پیرمرد کتابفروش همان آقای «م. روشن» نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش است و این موضوع را زمانی می‌فهمد که پیرمرد مرده است. او می‌خواست از فشار روانیِ خیانتی که پدرش به مادرش نموده رها شود، به دامن عشق پناه می‌برد اما راه بسته است. انسانی که مسحور نیهیلیسم شده خود را اسیر نفرینِ ابدی می‌داند نه می‌تواند برود نه می‌تواند برهد، باید بماند و عذاب بکشد.

عبدالرحمن المنیف نویسنده‌ی عرب به زیبایی چنین وضعیتی را توصیف می‌کند: «این که در چنبرِ نیرویی بیدادگر گرفتار شده، آدم است؛ نه نابود می‌شود نه رها؛ این آدم است. همان آفریده‌ی نگون‌سار و فروپاشیده»[3]. نازلی نیز خود را اسیر نفرین می‌داند: «نفرینو بپذیر. تو با اون به دنیا اومدی و با اونم می‌میری. سعی نکن نفرینو باطل کنی. خودتو مسخره نکن» (صفحه 105) و در نیهیلیسم انسان رها نمی‌شود حتی اگر بخواهد و نیهیلیسم یک پدیده‌ی تاریخی نیست بلکه می‌توان گفت یک مقوله‌ی انتولوژیک[4] است.

 

نازلی به مرگ می‌اندیشد تا رها شود اما استاد او به نام ارسلان حاتم از او خواستگاری می‌کند و با یکدیگر ازدواج می‌کنند. هر دو اهل هنر و اندیشه. هر دو اهل مطالعه اما آگاهی به رهایی نمی‌انجامد. ارسلان درگیر رابطه‌ با زن دیگری می‌شود. دومینوی شکست و فروپاشیِ نازلی تمامی ندارد و این بار توسط شوهرش نادیده گرفته می‌شود: «فرقی نداره زن اول باشی یا زن دوم، تو زیر بار نادیده گرفته شدن له می‌شی» (صفحه 126). نازلی به مردی پناه آورد تا از رنج‌ها رها شود اما نه تنها رها نشد بلکه مورد خیانت نیز قرار گرفت و رنجی بزرگ بر انبوهِ رنج‌های او اضافه شد.

در نیهیلیسم همه چیز به نابودی می‌گراید. خوشی نابود می‌شود، عشق می‌میرد و هیجان عاشقانه فروکش می‌کند. او از ارسلان می‌پرسد: «ما که همه چی داشتیم، ما که خوشحال بودیم چرا این کارو کردی؟» (صفحه 128) و حقیقت این است که ارسلان نیز دلیلی ندارد. دلیل با توجیه فرق می‌کند. ارسلان تنها دست به توجیه می‌زند و در درون خود می‌داند که با زندگی‌اش چه کرده است؛ اگر جز این بود هیچ‌گاه برای رهایی از عذاب وجدانی که دچارش شده بود معشوقه‌اش را نمی‌کشت. او برای رهایی از عذاب وجدانی که با حرف‌های نازلی به آن دچار شده بود دست به قتل زنی می‌زند که با او ارتباط داشت.

 

نیهیلیسم مبین نوعی فقدان است و در این فقدان، تمامی امکانات نابود و مسیرها مسدود می‌شوند. اما وقتی تمام مسیرها مسدود است راه رهایی انسان چیست؟ این‌جاست که نازلی به جنونی می‌رسد که از عقلانیت نیز بی‌بهره نیست. او تصمیم گرفته دخترش ساغر را قربانی کند تا او نیز مانند مادرش این‌گونه رنج نکشد. پدر نازلی به مادرش خیانت کرد، اکنون همین وضعیت در زندگی دختر نازلی بوجود آمده است، از کجا معلوم که رنجِ زندگی ساغر مانند مادرش ادامه‌دار نباشد؟ او با کاردی در دست تصمیم گرفته فرزندش ساغر را بکشد.

چرا نازلی به جنون رسیده است؟ چرا با رنج اول به جنون نرسید؟ شاید فکر کنید که ظرفیتش بالاتر بود اما من عقیده دارم نازلی در آن موقع، پناهی داشت که از پناهگاهی به پناهگاه دیگر برود اما حالا به جایی رسیده که تمام درها بسته است؛ او حالا هم می‌خواهد رها شود. در کجا؟ در ناامیدی! نازلی می‌گوید: «رهایی در ناامیدی است. رهایی در رهایی است» (صفحه 107). انسان چگونه می‌تواند در ناامیدی احساس رهایی کند؟ وقتی که هیچ امیدی نداشته باشد. انسان بدون امید چگونه رها می‌شود؟ او به راحتی با مرگ مواجه می‌شود.

بنابراین جمله‌ی پانته‌آ کهن‌داد که می‌گوید: «رهایی در رهایی است» این‌گونه تفسیر می‌شود: «رهایی در مرگ است». نازلی دیگر به این نتیجه رسیده که عشق نیز انسان را نمی‌رهاند و مرگ، چاره‌ای می‌شود برای رهایی انسان از رنج. نیهیلیسم به صورت فعال بر نازلی سیطره یافته است. در نیهیلیسم منفعل انسان اراده نمی‌کند و نمی خواهد اما در نیهیلیسم فعال انسان اراده می‌کند، می‌خواهد اما «هیچ»، نصیبش می‌گردد.

 

تلنباری از سوالات در ذهن جنون‌زده‌ی نازلی می‌چرخد. او از زادنِ فرزند خود ناراحت است: «من که از هست بودنِ خودم پشیمون بودم چرا یه نیستی رو تبدیل به هستی کردم؟ اون داشت توی خلا واسه خودش می‌چرخید…جنایت بود، جنایت» (صفحه 134).

در ادامه می‌گوید: «کاش می‌شد قبل از این‌که به دنیا بیام ازم بپرسن بودنو انتخاب می‌کنم یا نبودنو؟» (همان). این جمله قبلا در فلسفه شنیده شده است. کیرکه‌گارد می‌نویسد: «انگشتم را در هستی فرو می‌برم، بوی پوچی می‌دهد. کجا هستم؟ این چیزی که آن را جهان می‌خوانند چیست؟ چه کسی مرا به این دام انداخته و اکنون مرا وانهاده است؟ کی هستم؟ چگونه به جهان آمدم؟ چرا با من مشورت نشد؟».

انسان به اجبار به این جهان آمده اما توانایی انتخاب دارد و نازلی میان زندگی و مرگ، ترجیح می‌دهد نبودن را انتخاب کند. او دیگر هیچ پناهگاهی ندارد تا در آن بخزد و از رنج در امان باشد و نیچه‌وار به این نتیجه رسیده که: «آن چه از همه بهتر است مطلقاً فراسوی دسترسی توست، زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن اما پس از آن بهترین چیز برای تو هرچه زودتر مردن است»[5].

 

نازلی می‌کوشد ارزش‌ها را خلق کند زیرا از نظر او جهان فی‌نفسه فاقد ارزش است اما در خلقِ جایگزین‌ها ناتوان است. در نیهیلیسم حتی اگر انسان بخواهد از پوچی برهد ابزار رهیدن وجود ندارد. پانته‌آ کهن‌داد در بخشی از داستان این حالت را در یک کابوس تصویر می‌کند: «شهر مرده بود و از آسمان جسد می‌بارید. تکه‌ای دست. تکه‌ای پا. تکه‌ای سر. شهر کور شده بود و کر. نابینا و ساکت. دیگر خط بریل به درد نمی‌خورد. دیگر هیچ خطی به درد نمی‌خورد. جملات خالی از مفهوم و مفهوم خالی از اندیشه و اندیشه خالی از تصویر. جسدها می‌باریدند بر زوال خویش» (صفحه 145).

نازلی به جنون می‌رسد، می‌خواهد فرزند خود را بکشد اما ارسلان مانع او می‌شود، در حین درگیری چاقو بر قلب ارسلان می‌نشیند و می‌میرد. نازلی حتی در پیاده کردنِ طرحِ جنون‌آور خود نیز ناتوان است. می‌خواهد فرزندش را از رنج برهاند، شوهرش را می‌کشد و دیگر آخرین پناه به دست خود او از بین می‌رود. نیهیلیسم در او به جنون دگردیسی یافت. دیگر برای ادامه‌ی زندگی توانی نیست: «از هم گسسته و خسته‌ام. خسته‌تر از آن‌که بتوانی فکرش را بکنی و می‌دانم معجزه‌ای انتظارم را نمی‌کشد. این است که می‌گذارم جسمم روی زانوهایم بیفتد… چرا ادامه دهم؟» (صفحه 150).

او در نهایت با مرگِ آگاهانه‌ خود را می‌رهاند: «زندگی همیشه از مرگ شکست می‌خورد» (صفحه 95). «زندگی، همیشه یک قدم از تو جلوتر است تا با پررویی تمام بزند روی شانه‌ات و بگوید هی فلانی دیدی چقدر بدبختی؟ و تو حتی نتوانی دست کثیفش را از روی شانه‌ات برداری» (صفحه 68).

 

در این داستان، نیهیلیسم به جنون رسید. رگبار بدبختی‌ها و رنج‌هایی که به زندگیِ یک انسان بارید او را به جنون کشاند. آیا واقعا راه رهاییِ نازلی تنها مرگ بود؟ پانته‌آ کهن‌داد در جایی از داستان تلاش می‌کند تا عشق را راه رهایی معرفی کند اما چرا عشق نتوانست نازلی را رها سازد؟ اگر پدرش عاشق مادرش بود؟ اگر مرد کتابفروش؟ اگر ارسلان… در آخر هم که به نازلی خیانت شد. به عبارت دیگر راه رهایی در دسترس بود اما به دلیل لغزش‌های انسانی مسدود شد. نازلی و ارسلان اگرچه در پایان داستان می‌میرند اما نویسنده، معتقد است عشق، راهی برای پایان رنج‌های انسان است.

او می‌گوید: «خیانت یعنی تو دیگر مهم نیستی. تو تنهایی و بایستی بمیری. پس لطفا جفت‌های‌تان را تنها نگذارید. در زمستان‌های قطب جنوب تنها پنگوئن‌هایی زنده می‌مانند که به یکدیگر چسبیده باشند. جفت‌تان را رها نکنید تا از سرما نمیرید. جفتم مرا رها کرد و من افتادم روی زمین» (صفحه 139).

 

این داستان نمونه‌ی نابی است از نیهیلیسم و راه رهایی از آن. نازلی می‌توانست نیفتد اگر همسرش عاشقش بود، راهِ رهیدن و رهایی اصلا دور از دسترس نبود اما بوسیله‌ی انسان‌ها از بین رفته بود. عشق از بین رفت و اگر عشق از بین برود، جنون از راه می‌رسد.

 

 
  

 

[1] . شایگان، داریوش (1391)، آسیا در برابر غرب، چاپ یازدهم، تهران: امیرکبیر، صفحه 21.

[2] .زوپانچیچ، آلنکا (1398)، کوتاه ترین سایه، ترجمه صالح نجفی و علی عباس بیگی، تهران: هرمس، صفحه 72.

[3] . منیف، عبدالرحمان (1390)، پایان ها، ترجمه یدالله احمدی ملایری، تهران: انتشارات مروارید، صفحه 145.

[4] . هستی‌شناختی

[5] . نیچه، فردریش (1398)، زایش تراژدی از روح موسیقی، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: انتشارات جامی، صفحه 38.

 

عشق که از بین برود، جنون از راه می‌رسد

  این مقاله را ۹ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

نوشته‌های مرتبط

2 دیدگاه در “عشق که از بین برود، جنون از راه می‌رسد

  1. Saeid Paristen می گوید:

    نقدی که نوشته اید بسیار علمی بود جناب تاجیک (و البته راهگشا برای فهم بهتر کتاب)و نشان میدهد که منتقد خودش از گروهیست بنام «اقلیّت کتابخوانها» .بانو پانته آ یک روانشناس است و این میتواند بر تأثیرگذاری قلم او بیفزاید. من با اشعار ایشان و نقطه نظرات روانشناختی ایشان در اینستاگرام، آشنا هستم. خوانش این کتاب را به همه ی علاقمندان به ادبیات داستانی ، توصیه میکنم.
    با احترام
    س . مهربد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *