سه نویسنده از شکستهایشان میگویند
مارگارت آتوود، جولیان بارنز و آن انرایت از یاسها و شکستهایشان در زندگی و نوشتن میگویند. این شکست ممکن است ناتوانی در به سرانجام رساندن رمانی باشد، یا تماشای زندگی نویسندهای رو به زوال، یا درک ذهنی شکست در نوشتن کتابی که برای خود نویسنده، و نه برای دیگران، موفقیتآمیز تلقی شود. این مقاله در 22 ژوئن 2013 در گاردین منتشر شده است.
مارگارت آتوود، جولیان بارنز و آن انرایت از یاسها و شکستهایشان در زندگی و نوشتن میگویند. این شکست ممکن است ناتوانی در به سرانجام رساندن رمانی باشد، یا تماشای زندگی نویسندهای رو به زوال، یا درک ذهنی شکست در نوشتن کتابی که برای خود نویسنده، و نه برای دیگران، موفقیتآمیز تلقی شود. این مقاله در 22 ژوئن 2013 در گاردین منتشر شده است.
مارگارت آتوود
شکست فقط نام دیگری برای قسمت عمدهای از زندگی واقعی است: بسیاری از کارهایی که برای به سرانجام رساندنشان تلاش میکنیم به شکست ختم میشوند، یا حداقل به نظر ما این طور میآید. چه کسی به ما گفته که باید به هر قیمتی موفق شویم؟
و اما لیست شکستهای خود من؟ طولانی است. اول از همه، خیاطی. مثلاً کت کوتاه زردی با لبههای کج و معوج که در 12 سالگی دوختم. با آن کت مثل یک بچه بیکس و کار خیابانی میشدم و هر بار که جرات میکردم از در بیرون بروم مادرم جلوی چشمهایش را میگرفت.
اما چنین افتوخیزهایی در این سن طبیعی است. شاید چیزی حماسیتر میخواهید؟ مثلاً یک رمان ناموفق؟ مثلاً زمان زیادی صرف کرده باشم، این طرف و آن طرف قدم زده باشم، خرچنگ قورباغه چیزی نوشته باشم و به چیزی نرسیده باشم؟ یا همان طور که در نیوفندلند [1] میگویند، باسن خیس و ماهی نگرفته (آش نخورده و دهن سوخته).
موارد بسیاری از این دست وجود داشته است. مثلا زمستان 1983 در بلکنی نورفولک [2] را در نظر بگیرید. ما برای نوشتن و تماشای پرندگان به آنجا رفته بودیم؛ فعالیت دوم موفقیتآمیز بود، اما اولی با شکست مواجه شد. یک طرح داستانی پیچیده در سر داشتم و آن را در کلبه ساخته شده از قلوه سنگی دنبال میکردم که قبلاً متعلق به یک ماهیگیر بود و کف سرد سنگی، و شومینه کوچکی داشت که هرگز نتوانستم با آن کار کنم. طرح من لایههای زمانی مختلف و ترکیب غیرمحتمل شخصیتهای درک نشده، و حفاری سنگهای چخماق عجیب و غریب مایاها -اسمشان همین بود- در بخشی از آمریکای شمالی را داشت که من چیزهای کمی در موردشان میدانستم. چه چیزی من را در این مسیر انداخته بود؟ مسیری که باریکتر و باریکتر شد و در نهایت به زمینی پر از گیاه بابا آدم و پهن گاو رسید؟
خیلی زود بیخیال سنگهای چخماق عجیب و غریب شدم، اما مجبور شدم به نحوی وقتم را بگذرانم چون محل کاری دوست داشتنی (گرچه سرد) داشتم. بنابراین کپه رمانهای ژان پلیدی [3] را میخواندم که بازدیدکنندگان تابستانی به جا گذاشته بودند. بعد، به جایی که زندگی میکردیم برمیگشتم -یک خانه کشیش که به قول معروف توسط راهبهها تسخیر شده بود -و پاهای سردم را روی پیشبخاری میگذاشتم و بدین ترتیب سرمازده میشدم. شاید همان شش ماه تلاش بیهوده، یعنی گرفتاری رماننویسی و سرمازدگی بود که باعث شد دیوارهایی نامرئی را بشکنم؛ چون بعد از آن بود که رنجشی را که از آن دوری میکردم احساس کردم و شروع به نوشتن «داستان ندیمه» کردم.
همانطور که گفته میشود، سوار اسبی شو که تو راه انداخت. همچنین گفته میشود که: از شکست همان قدر یاد میگیرید که از موفقیت.

جولیان بارنز
وقتی که بزرگ میشدم، شکست خودش را به عنوان چیزی واضح و آشکار نشان داد: در امتحانی رد میشدی، در پرش ارتفاع شکست میخوردی. در دنیای بزرگسالان هم، اوضاع همینطور بود: ازدواجها شکست میخوردند، تیم فوتبال (محبوب)تان نمیتوانست از لیگ دسته سوم (جنوب) صعود کند. بعدتر، متوجه شدم که شکست همچنین میتوانست خصوصی و پنهان باشد: شکست عاطفی، اخلاقی و جنسی وجود داشت. شکست در درک کردن شخصی دیگر، در دوست پیدا کردن، در گفتن آنچه برایت معنیدار است. اما حتی در این حوزههای جدید، سیستم صفر یا صد اعمال میشود: برد یا باخت، قبول شدن یا رد شدن. زمان زیادی طول کشید تا بتوانم تفاوتهای ظریف موفقیت و شکست را درک کنم، که ببینم آنها اغلب چقدر در هم تنیدهاند، چطور موفقیت یک نفر، شکستی برای دیگری است.
من به کندی وارد محافل ادبی لندن شدم -در اواخر دهه بیست زندگیام وقتی فریلنسری را شروع کردم و در اوایل دهه سی زندگیام وقتی اولین شغل پشت میزنشینیام را گرفتم. محیط به شدت مردانهای بود و بسیار رقابتیتر از آنچه از بیرون تصور میکردم. به دور و برم نگاه کردم و خیلی زود تشخیص دادم چه کسانی را تحسین میکنم و چه کسانی را نه. من به هر دو الگوی موفقیت و شکست نیاز داشتم: یکی برای تقلید کردن و دیگری برای حذر کردن. تعداد نسبتاً زیادی الگوی شکست در معرض دید بود: الکلی، بی کفایت، نوچه، و پر فیس و افاده. از این که دریافتم ممکن بود که زندگیتان را در کنار نامهای بزرگ ادبیات بگذرانید و به خاطر افاده زمینگیر شوید شگفتزده شدم. یک جنتلمن ادبی باسابقه یک بار من را برای نهار به کلوباش برد و بعد از آن روی پلهها، ضمن نشان دادن دنیاپرستیاش، توضیح داد که شخص هرگز نباید «رابطه نامشروعی را پی بگیرد». فکر کردم به خاطر چنین توصیهای است که مردان جوان به نقد و بررسی کتاب میپردازند.
با خودم زمزمه میکردم: «مثل فلانی گند نزن، مثل بهمانی گند نزن.» آن اوایل میدانستم که گناه نخستین زندگی هنرمندانه، خطا کردن در مورد استعداد خودت است. فلانی خاصی وجود داشت که نمیخواستم مثل او گند بزنم. او یک نسل قبلتر از من بود و من احتمالاً او را به عنوان یک مثال نقض در نظر گرفته بودم چون او با بورسیه گرفتن خودش را از طبقات پایین بالا کشیده بود و یک فرانکوفیل (عاشق هرچیز فرانسوی) بود. در سالهای اولیه فعالیتش، شعرهایی بسیار خوب و چند داستان منتشر کرده بود. او خوشتیپ و بذلهگو بود. زمانی که او را ملاقات کردم، یک الکلیِ حسابی بود که عادت داشت بگوید وقتی مینوشید زندگی واقعاً جالبتر است؛ هشیاری کسالتبار است (همان بهانه قدیمی میخوارهها). نوشتههای او درخشان بودند اما زندگیاش در هم مچاله شد. به نظر میرسید رژیم غذاییاش عمدتاً از ودکا، آبجوی مخصوص و گوالوا [4] تشکیل شده بود. ازدواج او «ناموفق» بود. تا به اینجا این فعل را در گیومه میگذاشتم، زیرا که ازدواج بسیاری از معاصران خود من هم در حال فروپاشی بود. او دو فرزند داشت که در آپارتمان اعانهای او زندگی میکردند و از نوشتن یک ستون هفتگی امرار معاش میکرد. او میتوانست معاشری دلربا باشد؛ کار کردن با او میتوانست دردسرساز باشد. با خودم تکرار میکردم: مثل فلانی گند نزن.
راهمان از هم جدا شد. وقتی او مست بود هرازگاهی تلفن میکرد، همیشه با قصدی پیشپاافتاده، مثل کمک گرفتن برای جدول کلمات متقاطع یا سرنخی برای یک مسابقه. اگرچه من حدس میزدم که او هدف ژرفتری داشت که مبارزه با تنهایی بود. بعد از یک مقدمه طولانی، بیسروته و خودمحورانه او بالاخره از من پرسید: «چرا من به تو زنگ میزنم عشق من؟» من با اوقات تلخی جواب دادم: «چون به ته خط رسیدهای».
سالها گذشت. او از ستون هفتگیاش اخراج شد. نوشتههایش تک و توک دیده میشد. شنیدم که مشروب خوردن را ترک کرده و سعی میکند سیگار را هم ترک کند. سیگار را به روزی 17 نخ رسانده بود و برای این که کفنفساش را تشویق کند، هر بار که یکی روشن میکرد آن را یادداشت میکرد. به شدت هوایی شده بود و از هر بهانهای برای ترک نکردن آپارتمانش استفاده میکرد. بعد سکوت بود؛ بعد شنیدم که او مرده است، البته، در تنهایی. زمان احتمالی مرگ را از آخرین ثبت سیگار در دفترش محاسبه کردند.
به تشییع جنازه رفتم. بعضی از شعرهای اولیه و بسیار استادانه او خوانده شدند، و من از اهانت واپسین نسبت به استعداد او غمگین شدم. سپس دیگران صحبت کردند. سرانجام، دختر و پسرش برای جمع کوچک صحبت کردند. آبرومندانه ظاهر شدند. هر دو فریبنده و باهوش بودند. آنها با شوق و محبت مناسبی در مورد پدرشان صحبت کردند. دختر توضیح داد که پدرش چطور او را برای ورود به کمبریج راهنمایی کرده است، و چقدر صبور و یاریرسان بوده است. خیلی منقلبکننده بود. من اشتباه میکردم یا فقط تا اندازهای ملتفت شده بودم. همانطور که کوره مردهسوزی را ترک میکردم تا شبزندهداری کنم، به خودم، و به او میگفتم: «نه، تو اصلاً گند نزدی».

آن انرایت
من با شکست مشکلی ندارم، این موفقیت است که غمگینم میکند. شکست آسان است. هر روز شکست میخورم، سالهاست که این کار را کردهام. بیشتر از این که جملاتی را در خودم نگه داشته باشم، آنها را بیرون ریختهام، ماهها کار را دور انداختهام، تمام سال را برای نوشتن چیزهای اشتباه برای آدمهای نادرست هدر دادهام. حتی زمانی که به راه درست و پرکار هدایت میشوم و سرانجام کارهایم به چاپ میرسد، از نتایج راضی نیستم. ریا نیست، شکست خوردن کاری است که نویسندگان انجام میدهند. ذاتی است. جاهطلبی بیحد و حصرتان از طریق تکتک هزاران کلمه رمانتان جبران میشود. هر کدامشان بارها و بارها نوشته و بازنویسی شدهاند و این مستلزم آن است که اعصابتان را برای مدتی طولانی حفظ کنید. یا از حفظ کردن اعصابتان صرف نظر کنید، جهان پهناور و آن همه اضطراب را فراموش کنید و فقط کلمه پشت کلمه، کارتان را بکنید.
عشق متعالی و پایدار نویسنده برای زبانی است که هر روز با آن سر و کار دارد. شاید این چیزی نباشد که ما را پشت میز تحریر میبرد، اما چیزی است که بعد از بیست یا سی سال ما را آن جا نگه میدارد. این عشق عادت، لذت و ضرورت را ارزانی میدارد. بنابراین، همه اینها معلوم است. در دراز مدت همه ما میمیریم و هیچ کدام از ما پروست نیستیم. باید بدانید که 90 درصد شکست عواطف، 10 درصد واقعیت خودکامبخش، و این حقیقت بیاهمیت است که ما به تسخیر آن درآمدهایم. به زبان ذن بدین معناست که موفقیت و شکست هر دو وهم و خیالاند و این اوهام شما را از میز تحریرتان دور نگه میدارند. آنها استعدادتان را زایل میکنند. آنها زندگی و خوابتان و نحوه صحبت کردن با عزیزانتان را تباه میکنند.
مشکل این استدلال معنوی این است که موفقیت و شکست هم واقعی هستند. میتوانید نوشتن کتابی واقعی را تمام کنید و منتشر بشود یا نشود، بفروشد یا نفروشد، برایش ریویو بنویسند یا ننویسند. هر کدام از این اتفاقات واقعی میتوانند نوشتن، چاپ و فروش کتاب بعدی را راحتتر یا سختتر کنند. و کتاب بعدی را، و کتاب بعد از آن را. اگر ادامه بدهید و در سمت درست این قضایا بمانید، افتخارات و جوایز به شما اعطا خواهد شد. در خیابان شناخته خواهید شد، در خیابانهای کشورهای مختلفی شناخته خواهید شد که انگلیسی زبان مادریشان نیست.
میتوانید از یک لعنتی بداخلاق، یا چند لعنتی بداخلاق بخواهید تا بگوید که کارتان نه تنها موفقیتآمیز، که حتی مهم هم نیست. و آنها میتوانند قبل از این که کاملاً مرده باشید اینها را بگویند. ضمناً، همه اینها میتوانند اتفاق بیفتند، چه کارتان واقعاً خوب باشد یا نه. موفقیت ممکن است مادی باشد اما عاطفی هم هست، حسی که نه توسط شما، بلکه توسط مردم درک میشود. به همین دلیل است که مشتاقاش هستیم و نمیتوانیم تماماً آن را داشته باشیم. مال ما نیست که داشته باشیمش.
من با احساس شخصی که شکست است راحتترم تا نمایش موفقیت. با وجود این که خدا میداند، جاهطلب و فرصتطلب هستم این را میگویم و میخواهم با بقیه آن مردم آنجا باشم. بالا! آنجا!
نکته غمانگیز این است که وقتی نور فلاش ترقتروق میکند و محو میشود، در پالس بعد از نور، با احساس شدید این که مردم وقتی به چیزی که در زندگی میخواهند دست مییابند چقدر ناشادند سر جایت میمانی. مردمانی کاملاً موفق. با زندگیهای کاملاً خوب. و قدردان کسانی میشوی که این کثافت را فهمیدهاند. ضمناً و اجمالاً، تو «موفق» هستی، که به این معناست که ابژه حسادت یا تحسین هستی. بعضی از مردم از همه اینها خوششان میآید، اما من، به دلایلی که هنوز متوجه نشدهام آن را دشوار میدانم. من نمیخواهم یک ابژه باشم. حسادت را ناخوشایند میدانم (به خاطر این که ناخوشایند است). در برابر تحسین مقاومت میکنم.
زندگی نویسندگی یک امتیاز بزرگ است، ممکن است بگویید پس «بسوز و بساز». تعداد طرفداران از اوباش مجازی بیشتر است. اما اینجا دو جاهطلبی گاهی مجزا از هم وجود دارد. یکی شناخته شدن، شاید پول درآوردن و تعظیم کردن در برابر تشویق هاست و مورد تایید قرار گرفتن توسط آن جانور خطرناک، یعنی مردم. دیگری نوشتن یک کتاب واقعا خوب است.
اما یک کتاب نه برای مردم، بلکه یک خواننده نوشته میشود. یک رمان نه برای مورد قضاوت قرار گرفتن (نسبتاً رقتانگیز)، بلکه برای تجربه کردن نوشته میشود. میخواهی مردم را در سرهایشان ملاقات کنی، حداقل من میخواهم. من هنوز این ایده گنده و احمقانه را دارم که اگر به اندازه کافی خوب و به اندازه کافی خوششانس باشی میتوانی ابژهای باشی که بر حقیقت سوبژکتیوش اصرار میورزد، یک چیز شخصی، کتابی که بین دو جلدش جابهجا میشود و به راحتی روی یک صفحه باقی نمیماند، یک رمان واقعی که زندگی میکند، حرف میزند، نفس میکشد و حاضر به مردن نیست. و در این مورد، من محکوم به شکستم.

مقاله اصلی که در گاردین منتشر شده است حاوی 7 روایت از 7 نویسنده درباره شکست است که ما سه روایت را ترجمه کردهایم و متن اصلی حتی مفصلتر از این است. اگر چهار روایت دیگر را به زبان انگلیسی خواستید بخوانید، اینجا را کلیک کنید.
[1]Newfoundland از شرقیترین استانهای کانادا
[2] Blakeney, Norfolk روستایی در بریتانیا
[3] Jean Plaidy نام مستعار النور آلیس هیببرت (1906 – 1993) نویسنده انگلیسی رمانهای عاشقانه
[4] Gauloises یک برند سیگار فرانسوی