آرمان و خیال، ردپای دهه شصت در آثار جعفر مدرس صادقی
متن حاضر بر پایه بررسی داستانهای کوتاه و بلندی که جعفر مدرس صادقی در فاصله سالهای ۵۴ تا ۷۵ نوشته،به نگارش درآمده است. از این میان داستان بلند نمایش و مجموعه داستان بچهها بازی نمیکنند به دلیل عدم دسترسی نویسنده مورد بررسی قرار نگرفتهاند. در این یادداشت به طور مشخص رابطه بین مدرس صادقی و انقلابیگری از خلال این داستانها بررسی میشود.
متن حاضر بر پایه بررسی داستانهای کوتاه و بلندی که جعفر مدرس صادقی در فاصله سالهای ۵۴ تا ۷۵ نوشته،به نگارش درآمده است. از این میان داستان بلند نمایش و مجموعه داستان بچهها بازی نمیکنند به دلیل عدم دسترسی نویسنده مورد بررسی قرار نگرفتهاند. در این یادداشت به طور مشخص رابطه بین مدرس صادقی و انقلابیگری از خلال این داستانها بررسی میشود.
دهه شصت دههای آرمانی بود. آرمانی نه به معنای خوب، عالی یا پسندیده. آرمانی بود به سیاق پیراهنی که نارنجی است. پیراهن نارنجی میتواند زیبا یا زشت باشد. لزوماً زیبا یا زشت نیست. به دیده بعضی میتواند زیبا باشد، محشر و به دیده بعضی دیگر میتواند زشت باشد، افتضاح. حتی میتواند نه خیلی زیبا باشد و نه خیلی زشت. میتواند معمولی باشد. دههی شصت بدین معنا آرمانی بود که آرمان وجود داشت و در فضا موج میزد و از آن گریزی نبود. اما برای اینکه زمانهای آرمانی شود، به مشارکت جمعیت احتیاج است و گرنه هر عصری را میتوان آرمانی دانست. آرمان به صورت خیال و آرزو همیشه وجود داشته و خواهد داشت اما برای اینکه عینیت پیدا کند به جمعیت نیاز دارد. این جمعیت است که آرمان را از ذهنها بیرون میکشد و میآورد روی زمین. جمعیت که نباشد خواب و خیال و آرزو هست، اما آرمان نیست. (نسخهی صوتی مقالهی ردپای دهه شصت در آثار جعفر مدرس صادقی را از اینجا میتوانید بشنوید.)
اگر مهمترین جلوهی آرمان را در دهه شصت، انقلاب و حوادث مرتبط با آن از جمله جنگ در نظر بگیریم، ردّ پای آن را در داستانهای کوتاه و بلندی که جعفر مدرس صادقی در فاصله سالهای ۵۴ تا ۷۵ نوشته میتوان یافت. از میان ۲۴ داستان کوتاه که در سه مجموعه دوازده داستان، قسمت دیگران و داستانهای دیگر و کنار دریا مرخصی و آزادی چاپ شدهاند در ۱۱ داستان از انقلاب ذکری به میان آمده است. از صرف اشارهای به قبل و بعد از انقلاب یا موشک باران تهران در پس زمینه داستان[۱] که صرفاً کارکرد زمانمند کردن فضای داستان را دارد تا داستانهایی که موضوع اصلیشان جنگ و انقلاب است[۲]. در داستانهای بلند هم ماجرا از همین قرار است. از ناکجاآبادکه صرفنظر کنیم، در بقیه به انقلاب برمیخوریم. از اشارهای کوتاه در بالون مهتا[۳] ( پاییز و زمستان ۶۶) تا شریک جرم (۷۱) که موضوع اصلیاش انقلاب است. مدرس صادقی چه در مقام دانای کل و چه از زبان شخصیتها با لحنی خنثی و فاقد هرگونه هیجانی به تبعات انقلاب از جمله تغییر در نظام ارزشی جامعه (مرخصی) ،تغییر در نظام اداری (میز)، تغییر در ساختارهای اقتصادی و سیاسی و ظهور طبقه حاکم جدید (شریک جرم)، درگیریهای داخلی پس از انقلاب (کله اسب)، زندانیان سیاسی (مرخصی و آزادی) و نقص عضو در درگیریهای خیابانی و جنگ (تیرخوردهها) میپردازد. تبعاتی که همگی منفی است و هیچ سویهی مثبتی در آنها یافت نمیشود.
دوسال بعد از انقلاب، قرار شد همهی کارمندهای غیررسمی یا رسمی شوند یا بازخرید…. به خورشیدی پست ناظر چاپ را دادند و به ارسلان پیش خدمت. همه یکه خوردند. ارسلان یک عمر سرب چاپخانه خورده بود و توی کار چاپ بزرگ شده بود. (میز).
اما به مرور و با گذشت زمان مدرس صادقی تغییر لحن میدهد و لحنی تهاجمی را به کار میگیرد. اولین نشانه این تغییر لحن در داستان کوتاه مرخصی (تیر ۶۷) ظاهر میشود وقتی آقای بیدار دبیر بازنشسته که پسرش اعدام شده و در انتظار دخترش که قرار است بعد از چهار سال و نیم از زندان به مرخصی بیاید، خودش را با گلهای باغچهاش سرگرم کرده دانای کل میگوید:
فرنگیس هم مثل برادر بزرگترش داشت آدم مهّمی میشد و دیگر به دلبستگیهای حقیر پدرش اعتنایی نداشت. روزی ده بار، شاید هم بیشتر، از توی حیاط میگذشتند، امّا حتّا نگاهی به باغچهها، به درختها، به گلهایی که آقای بیدار پای آنها زحمت کشیده بود، نمیانداختند…..مثل اینکه با زمین و زمان قهر بودند. مثل اینکه فکرهای خیلی عمیق و جدّی توی سرشان بود و به امروز و فردا و آنچه که دور و برشان میگذشت کاری نداشتند، به آینده کار داشتند، به آیندهی خیلی دور. گورِ باباشان!
این لحن تهاجمی در شریک جرم به اوج میرسد و به کنایه زدن و حتی تمسخرِ انقلاب و انقلابیون میانجامد:
سهیلا خوشگل بود اما نه به خوشگلی سمر. شاید مال این بود که انقلابی بود. سمر تا حدودی انقلابی بود، اما نه به اندازه سهیلا… انقلاب مثل درس، خوشگلیِ دخترها را به باد میداد. (ص۴۵)
برای هر کاری لازم بود درس بخوانی، برای هر کاری، برای حقهبازی، برای دزدی، برای آدمکشی. اما برای انقلابی بودن دیگر لازم نبود درس بخوانی.(ص.۷۷)
فیدل بود. سگ مشکی هیکلدار خانم صبا… خانم صبا این اسم را روی او گذاشته بود-از لجِ غلام. غلام او را کارتر صدا میکرد. اما خود سگ به فیدل عادت داشت. کارتر که صداش میکردی، محل نمیگذاشت. (ص ۲۹)
با این حال آنچه انقلاب جایش را گرفته و تخریبش کرده هم چیز دندانگیری نبوده. با انقلاب به پیش و پس نرفتهایم. گویا فقط دور خودمان چرخیدهایم.
همان دفتر قدیمی بود. گیرم عکسِ قاب عکس بزرگی که به دیوار روبروی در زده بودند عوض شده بود و پوسترهای تازهای به اطراف زده بودند. (گاوخونی ص۶۰)
مدرس صادقی اما در اینجا متوقف نمیماند. از دید او خیلی هم لازم نیست با قضیه پسینی برخورد شود و نتیجه به نحو پیشینی معلوم بوده.حداقل برای کسرا که معلوم بوده!
پشت همین در بود… که با هم نقشههای آینده را میچیدند. نقشه یک جامعهی خیالی بدون تبعیض… مدینهی فاضلهی همهی عکسهایی که به دیوار اتاق سهیلا بود… کسرا از همان روز اوّل میدانست. مثل روز برای او روشن بود که هیچ نقشهای نمیگیرد. (شریک جرم، ص ۱۰۸ )
به این سیاق مخالفت مدرس صادقی و شخصیتهایش با انقلاب (آرمان) مخالفتی وجودی است. اگر به تمثیل ابتدای نوشته بازگردیم. مخالفت مدرس صادقی با نارنجی نه به خاطر این است که رنگ دیگری را میپسندد یا اینکه نارنجی را نه برای پیراهن که برای شلوار ترجیح میدهد و نه حتی از این باب است که نارنجیِ ذهنش با نارنجیِ واقع متفاوت از آب درآمده است. او در کل به هیچ رنگی امیدوار نیست. اما چرا؟ آیا مدرس صادقی پاسخی به این سؤال داده است؟ جواب من مثبت است و از مجموعه آثار این دورهاش میتوان استنباط کرد که مشکل از جمعیت است. دلیل اینکه شخصیتهای داستانهای مدرس صادقی با آرمان مشکل دارند این است که با جمعیت مشکل دارند.
بعد از ازدواج هم مشکل تجرد داشت. این تجرد مال خیلی وقت پیش بود. (سفر کسرا ص۱۳۱)
از روزی که کفشهای خودش را گم کرد، احساس جمعیت نکرد. (سفر کسرا، ص۱۳۲)
آرمان برای آنکه آرمان بشود به جمعیت احتیاج دارد و همین جمعیت کار را خراب میکند.
انقلاب حالا یک چیز عام و همگانی بود… انقلاب برای کسرا یک چیز کاملاً شخصی و درونی بود که حتا نمیخواست انقلابیهای دیگر را توش سهیم کند. چطور ممکن بود بدون انقلاب زندگی کرد؟ (شریک جرم، ص ۷۸ )
بدین ترتیب آرمان صورت فاسد شده خیالات و آرزوهای فردی است که توسط جمعیت به فساد کشیده شده است. همان طور که انقلابِ کسرا فاسد شد! شاید به همین دلیل است که شخصیتهای مدرس صادقی خیال را به آرمان ترجیح میدهند. همانطور که جهان که به تازگی عضو گروههای پارتیزانی کُرد شده و کسرا را دوست دارد وقتی در مقابل پیشنهاد کسرا که با هم به تهران فرار کنند، از کسرا میخواهد به آنها بپیوندد، به همین نتیجه میرسد.
تو بیا با من بریم! تهران چیه؟ الان وقت تهران نیست … تو از صلح و آزادی خوشت نمیاد؟
چرا چرا خیلی خوشم میاد.
پس بیا با هم بریم پیش بچهها. اونجا ما به خاطر همین چیزا مبارزه میکنیم…
[من] به درد تشکیلات نمیخورم.
بدون تشکیلات نمیشه مبارزه کرد.
مبارزه با چی؟ با زور؟ تشکیلاتی که خودش زور میگه چه طور با زور مبارزه میکنه؟ من با زور مبارزه می کنم. زیر بار زور نمیرم. این خودش مبارزه نیست؟
این که مبارزه نیست…خیالبافیه. خودپسندیه. یه چیزی هست ولی مبارزه نیست.
خب، نباشه. من اصراری ندارم مبارزه کنم. (کله اسب، صص ۲۱۸ تا ۲۲۱)
بدین سان خواب و رویا میشود پناهگاه، جایی امن که میتوان واقعیت را بیمزاحمتِ جمعیت تغییر داد و اصلاح کرد. به همین دلیل است که کسرا زیاد خواب میبیند و راوی گاوخونی خوابهایش را یادداشت میکند تا فراموش نشوند. وقتی از شرایط واقع راضی نبود و نخواست در آرمان یا همان خیالِ جمعی هم سهیم شد، خواب مهم میشود. آنقدر مهم که مرز خیال و واقعیت را میتوان برداشت و بی هیچ مانعی از یکی به دیگری سرک کشید. همانطور که در اکثر آثار مدرس صادقی با آن مواجه میشویم.
تازگیها خواب زیاد میبینم. شبها بیدارم و روزها میخوابم. شنیدهام که خیلیها میگویند خواب زن چپ است. اما شاید خواب شبها را میگویند. خواب روز چی؟ شاید خواب روز به آن چپی نباشد که مردم میگویند. من این خواب را به وضوح دیدهام و شخصاً فکر میکنم خیلی هم راست باشد. (بالون مهتا، ص ۱۱۵)
[۱] پارک به شرط آرایشگاه( آبان ۶۵،)موشک و مار و دریا( اردیبهشت ۶۷) و مسابقه( آبان ۶۷)
[۲] تیرخوردهها( مهر۶۰)،مرخصی( تیر ۶۷ )و آزادی( خرداد ۷۵)
[۳] همه خاطراتی که از انقلاب داشت وحشتناک و غمانگیز بود.ص۱۷