دهه شصت بر ما چگونه گذشت؟ پاسخ منیرو روانیپور
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ منیرو روانیپور نویسنده تازه به میدانآمده آن روزها را میخوانیم.
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ منیرو روانیپور نویسنده تازه به میدانآمده آن روزها را میخوانیم.
پاسخ منیرو روانیپور
عشق اگر عشق باشد
دیروز اردیبهشت شصت بود. به خیابان حقوقی میرفتم، آنجا قصه میخواندند. امروز در نشر مرکز نشستهام بهمنماه شصتونه است و آخرین روزهای دهه شصت با کولی کنار آتش به پایان میرسد.
دیروز در هر جمعی و با هر کسی روبهرو میشدم دفترم را هر کجا که بود، توی پارک، قهوهخانه و یا اتوبوس باز میکردم، طرحهای کوتاه و بلند را میخواندم و از قصههای نانوشته حرف میزدم بعد چشم به دهانشان میماندم تا کلامی بگویند… امروز سومین رمان را پیشرو دارم… ساق پاهایم دوماه است که ورم کرده و تیر میکشد… آخر آینه زن کولی تکان میخورد؛ حلقه خلخالها در ساق پایش فرو میرود و درد میکشد… درد میکشم…
کار و کار و کار… حکایت این دهسال عمر، دهسالی که چندان در آرامش نگذشته و کوچکترین بلا موشکی بود که بیاید و سرم را پریشان کند، این است که میگویم عشق اگر عشق باشد، مشکلات حرف احمقانهای است. باور نمیکنم که بیپولی، بیکاری و یا سرگشتگی عاطفی بتواند عاشقان را از پای درآورد. با کنیزو شروع شد و بعد اهل غرق، و حالا در آخرین روزهای این دهه در انتظار پخش سنگ شیطان و دل فولاد هستم… کولی کنار آتش شاید تا پایان امسال به سامان برسد… ده دفتر خاطرات و صدها طرح و قصه کوتاه چاپ نشده حاصل این دهسال است…
به کار کودکان دست زدهام، با ناشران مختلف کار کردهام، کارهای زیادی زیر چاپ دارم… از بدترین ناشران شروع کرده و به بهترینها رسیدهام؛ به کانون و نشر مرکز… از آخرین کارهای کودکانم راضیام… سود جستن از افسانههای بومی در ادبیات کودکان. و در این راستا با دوستی آشنا شدهام کسی که ایمان را در کردار خود دارد و نه در گفت خود و هم او چشمان مرا به روی کسان دیگر باز کرده است، دوست واقعی من به من یاد داده است که جهان را ببینم و نه تنها گوشهای از جهان را…
و چون جهان را به تصویر میبینم به سینما روی آوردهام… شور و شوق کار بود که مرا به سینما کشاند و هرگز کلمه را کاسه گدایی نکردهام و در این راستا نه تنها با نان و پنیر که با نان سیاه ساختهام، پای دو فیلمنامه تصویب شدهام را محکم امضا کردهام در فیلمنامهای که در تصویر به ناکجا رسید… اولی از تشنگی میگفت که ما به شهادت تاریخ همیشه تشنه ماندهایم و دومی از تنهایی آدمها و رنجی که میکشند…
اما دریغا که در تصویر همه چیز دگرگونه شد، در هیچکدام از این فیلمها در سر صحنه قدرت اجرایی نداشتهام. سه یا چهار جلسه اوایل فیلمبرداری آن سریال رفتم. دو عکس به یادگار گرفتم و بعد برای دومین بار با خودم گفتم که فاتحه ملک خوانده است و بر این شدم که هرگز هیچ قصهای را در هیچ کجای جهان با فیلمی که ساخته میشود یکی نیست، اما من دیگر نمیخواهم جور دخالتها و اشتباهات دیگران را بکشم…
از کسانی که در این دهسال به من زخم زبان زدند و میزدند از تمام کسانی که در محافل خود نشستند و گفتند که او دیگر قصه نمینویسد و یا فاتحهاش خوانده است و هنوز هم میگویند ممنونم از تمام کسانی که مانع کار من شدند چه در سینما و چه در قصهنویسی و خیال میکردند که اینک زنی آمده که خیال مطرح شدن دارد، ممنونم چرا که همینها سکوی پرتاب من است… در رنج کار میکنم نمیدانم زندگی راحت یعنی چه. نمیدانم آسودگی چه مزهای دارد.
من، فرزند رنج و کار از زندگی دهسالهام راضیام، دهسال است که مینویسم، از ابتدای این دهه شروع کردهام، اگر به جایی نرسیدهام، زحمت کشیدهام، تلاش کردهام، نشستهام به تماشا و به همین دلیل از خانم روانیپور لجباز و یکدنده و قلدر هم ممنونم، هر چند آسایش مرا از من گرفته و تمام این دهسال روی سر من بوده همین حالا هم ایستاده است روبهوریم و غضبناک نگاهم میکند تا من دوباره بگویم: «باور کن نوشتن آیین من است.» تا آن وقت اخمش باز شود و کار بعدی را روبهرویم بگذارد.
مرجع: مجله گردون