دهه شصت بر ما چگونه گذشت؟ پاسخ محمد محمدعلی
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ محمد محمدعلی داستاننویس را میخوانیم که به این سوال در قالب متنی داستانی پاسخ داده است.
مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دههای که یکی از سختترین دورانها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همینقدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمهای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. اینجا پاسخ محمد محمدعلی داستاننویس را میخوانیم که به این سوال در قالب متنی داستانی پاسخ داده است.
ایستگاه هراس
تیرهای پوسیده و سیاه سقف «خطهای آهنیای هستند لرزان و شکننده که گویی هر آن فرو میریزند. اکنون قطاری از راه میرسد و مرا زیر چرخهای سنگیناش له میکند. برق، بوق، پهتهیکا، پهتهیکا… توی رختخواب غلت میزنم تا شاید فراموش کنم این قطارها که بیتوقف میگذرند و شهرم نمیبرند. تکه آهنهایی بیعاطفهاند… خواب به چشمانم گریزی نمیزند. اما قطاری گویی پشت سرم، دور از بالش و تختم پرسه میزند!
مطمئن هستم که در حبابهای نشئهای غوطه نمیخورم. به وضوح یک چراغش را که از گوشه اتاق: از ضلع شرقی به طرفم میآید میبینم او میخزد آرام و به سویم میآید. آیا هم اکنون از راه میرسد و مرا زیر چرخهایش له میکند؟ نفسم فریادی است، استغاثهای شاید، بغضی است که در گلویم سنگینی میکند. تسلیم…
دستانم از گوشههای تخت میافتد. اقتدار از من میگریزد و بر تبدیل این نقطه نورانی کف اتاق و چراغ قطاری که لحظه پیش از مقابل اتاقم گذشت، عاجز و درمانده میشوم. با خود میگویم: «قطار در اتاق وهم است و من زندگی را به یقین و اعتماد دوست دارم. این ماه را که از پنجره نظارهام میکند میپرستم. نکند که در آزمایش شوم محک زده میشوم؟ برخیز مرد. برخیز.» …
اما هنوز در تعجب حضور گامهای این مسافر غریب که از ضلع شرقی اتاق آمده، غوطهورم که بار دیگر پیدایش میشود. حجم التهاب در اطمینان گنگی که نمیدانم چگونه تونلی بر من زده است، وادارم میکند با آخرین رمق فریادی از گلو بیرون بیاورم: «کبریت. فانوس»
صدایم بر امواج نسیم که از پنجره راه به داخل دارد، مینشیند و به اضلاع اتاق میخورند: «ک. ب. ر. ی. ت.» ارتعااش صدایم با پژواکهایش ناآشناست. دستانم را در هیاهوی وجود پیدا میکنم و بر فاجعه بیحسی پایان میدهم. آهسته روی کبریت سر طاقچه مینشانم… میدانم که هنوز نقطه روشن سبز به طرفم میآید. فانوس را روشن میکنم و اطراف را میگردم. زیر تخت، پشت کتابها، کنار بخاری اسقاط جا مانده از مستاجر قبلی. هیچ چیز نیست. هیچ جنبندهای نیست. آیا من در ایستگاه پوچ ایستادهام؟… همراه چراغ، به زاویه و میدان حرکت نقطه نورانی میروم. غیر از چند خط موازی سرخ و خاکستری گلیم چیزی نمیبینم.
در گوشه گیجی میلولم. ریزش مداوم عرق را که در دانههای ساکت و مغموم از امتداد چانهام به زمین میچکد، احساس میکنم. سیگاری در تکوین حوصله از احتراق دلهره روشن میکنم، پرنده ذهنم از ارتباط بین کابوس قطاری درگذر و نقطه نورانی ضلع شرقی اتاق، به دشتهای غصه میپرد و با زمزمه نسیم همراه میشود. عنکبوتها را نفرین میکنم و ارواح خبیث پنهان شده در شب را لعنت میفرستم. فانوس در ضرب فوت محکم من جان میسپارد اما خواب در جدال با چشمانم میگریزد… بذر تردید به آن چه که دیدهام در دلم ریشه میدواند.
آخر چگونه باور کنم این نور سبز که التهابش غاری در من زده و دونیمهام کرده است انتظارم را نمیکشد. آن وجه زیبایش توطئهای نیست؟… او باز هم در مسیر خاکستری سکوت پیش میآید. چه امتداد هولناکی؟ همچون زالوی گرسنهای است که خط خاکستری گلیم را میمکد و ذره ذره آبم میکند، به درگاه خورشید استغاثه میکنم. او را میطلبم. اما کو تا صبح… احساس میکنم از انتهای حماقت یا خوابترین خوابها آمدهام و این لحظه ابتدای ناباوری من به خودم است.
اما به یقین میدانم در ایستگاه پوچ نیستم، چیزی هست رویاروی من، پیش چشم من. نقطه روشنی به اندازه دانهای تسبیح شبنما که با شوق جمع میشود و با اکراه باز میشود و پیش میآید. تمامی خاطرهام بار دیگر از کاسه ذهنم بیرون میریزد: «کبریت فانوس»… حال روشنایی چراغ به اتاقم جاری است. باز هم ستاره روشن وسط اتاق از پیش چشم میگریزد و من بار دیگر به پیشواز ناباوری خویش میروم. بوی غربت را در این شهرک حاشیه مرکز احساس میکنم. با فانوس خاموش، خیره به تنهایی خود مینگرم… جانور نورانی باز هم در امتداد مستقیم پیش میآید.
به بالای سرش که میرسم به نهایت شکست خویش رسیدهام با هزارچشم نگاهش میکنم. ستاره! «ستارهای که به شهادت شب ستاره شده است.» پیش روی من نفس نفس میزند. با تفاخر اطراف خود را تزئین کرده است و وجودم را، شاید بویم را احساس میکند. از حرکت میایستد. او در امتداد تظاهر تکهای از خورشید است در شمایل حشرهای که بدنش نور سبز متصاعد میکند. من در اشتیاق گر گرفتهای میسوزم. از لیوانی بلوری، محبسی برایش میسازم. به آن مینگرم. «گل ستاره» چرخ میزند.
پنجرههای نامرئیاش سطح صیقلی لیوان را درمینوردد. بالا و پایین میرود. هر آن میترسم منفذی بیابد و تونلی به پنجره بزند و چون قطاری چراغانی شده، در یک مسیر طولانی با سرعت از من عبور کند. یا نه، برم دارد و به جهانی ناآشنا رهسپارم سازد. با گذشت لحظهها میبینم که او کوچک بوده است. ضعیف و ناتوان آرزو میکنم کاش به حقیقت بزرگ بود و مرا به جایی غیر از جایی که هستم می برد.
شعفی از کشف یک حس تازه میداد. غرور میبخشید… صبح است و خورشید به اتاقم نور میپاشد. خروسی میخواند. پسر قربانعلی قهوه چی کنار پنجره اتاقم میگوید: «آقامعلم، صبحانه حاضر است.» گل ستاره آرام میزند دم. باز میشود بسته میشود. در احتراق آخرین ذرات فسفر بدنش.