دلتنگیهای ویران
سیروس علینژاد در مقاله کوتاهی که درمورد کتاب «بخارای من ایل من» در مجله آدینه نوشته است داستان به شیوهی امروزی نیست، نقل و حکایت به شیوهی قدما نیست، گزارش پرحشو و زوائدی است با ساخت و بافت انشاپردازانه که از تکرار در موضوع و تکرار در قهرمان پردازیهای یک دست پرهیز ندارد و خاطرات کودکی و جوانی نویسنده را باز میگوید. این مقاله در شماره 40 مجله آدینه مورخهی دی ماه 1368 چاپ شده است. این همان شمارهای است که در آن به بحث فردوسی و شاهنامه و شاملو پرداخته شده بود.
سیروس علینژاد در مقاله کوتاهی که درمورد کتاب «بخارای من ایل من» در مجله آدینه نوشته است داستان به شیوهی امروزی نیست، نقل و حکایت به شیوهی قدما نیست، گزارش پرحشو و زوائدی است با ساخت و بافت انشاپردازانه که از تکرار در موضوع و تکرار در قهرمان پردازیهای یک دست پرهیز ندارد و خاطرات کودکی و جوانی نویسنده را باز میگوید. این مقاله در شماره 40 مجله آدینه مورخهی دی ماه 1368 چاپ شده است. این همان شمارهای است که در آن به بحث فردوسی و شاهنامه و شاملو پرداخته شده بود.
دلتنگیهای ویران
بخارای من، ایل من گزارش نوستالژیهای عشایری نویسندهای است که دست سرنوشت او را به علت تبعید پدر و مادر در دورهی رضاشاه از ایلاش کنده و در وسط یک شهر بزرگ رها کرده و جانش را در سالهای کودکی و نوجوانی سوزانده است. هر چند این امکان را هم به او داده که در تهران تحصیل کند و از فرهیختگان جامعه گردد.
این روایتها اگر در آغاز دههی پنجاه که دلتنگیهای روستا جذابیت و کشش بیسابقهای نزد روشنفکران داشت انتشار یافته بود، شوری بهپا میکرد، اما اکنون پس از گذشت دو دهه و پس از سرگذراندن تحولات اجتماعی که موجب فروکش کردن چنان احساساتی شده و حال و هوای روشنفکری را دگرگون کرده است، نمیتواند همان تاثیر دامنهدار را به جای بگذارد.
از سالهای بیست که مهاجرتهای وسیع روستایی به سوی شهرها آغاز شد تا کودکان روستایی آن زمان از بهداشت و مدرسه و تغذیه و مواهب دیگر شهری برخوردار شوند، اندک اندک نسلی از روشنفکران برآمد که نوستالژیهای روستایی داشت و همهی تمایل خود را در بازگشت به روستا میدید و دلش برای محیط بیریای روستایی همراه با طبیعت دلکش پاکش لک میزد، هرچند اگر به روستا میرفت چند روزی بیشتر نمیتوانست در آن بزید.
این نوستالژی در سالهای 40 شروع شده و در سالهای آغازین دههی پنجاه به اوج خود رسیده بود و نه تنها در هنر و ادب که حتی در عرصه سیاست نیز بسیاری از حرکتها و مفاهیم را شکل داد ولی پس از آن در تحولاتی که رخ داد محو و ناپیدا شد.
هم چنین آن نسلی که در سالهای بیست و پیش از آن زاده شده بود، کمکم با رسیدن به سن پختگی و کمال از برخوردهای احساساتی حذر کرد و این سوال برایش مطرح شد که روستا به همان اندازه که در خیال او جذاب و دوست داشتنی مینمود، قابل زندگی بود آنهمه مهاجرت که نسل پیش از او را از خانه و کاشانهاش آواره کرد، برای چه بود؟ البته آن نسل در گیرودار تحولات بزرگی که پیش آمد هرگز فرصت آن نیافت که به پاسخگویی به این سوال بپردازد.
اینک کتاب «بخارای من، ایل من ایل من» این بهانه را پیش آورده است که اندکی به آن بپردازیم و بیراه نخواهد بود اگر برای مداقهی بیشتر سوالهایی مطرح کنیم.
شیفتگی به روابط روستایی و عشیرهای، عشق به اسبها و مادیانها و میشها و… دلتنگی برای چادرهایی که هر چندگاه باید این جا و آن جا برپا شوند، یاد کسانی که در ذهنمان قهرمانانی رستم صولت از آنان ساختهایم، تصویر کردن دخترانی که همهی زیباییهایشان در اندام خلاصه میشود، همه و همه با وجود آن که بخشی از تاریخ روابط اجتماعی-اقتصادی ما را در پارههایی از میهن نقش میزند ناگزیر باید پذیرفته شود که دورانشان به سر آمده و به گذشته تعلق یافتهاند، و اینک که پایان یافته تلقی میشوند ناگزیر باید از خود بپرسیم آیا آن چادرها زیبا بودند؟
زیباتر از خانههایی که به آسودگی میتوان در آنها زیست؟ آیا آن روابط زیبا بودند؟ اگر آن روابط زیبا بودند، چگونه است که «ایمور» قهرمانان داستانی به همین نام جان بر سر آن گذاشت؟ آیا آن زحمتها و مشقتها و جان کندنهای بیحساب برای امرارمعاش، صرفا به دلیل این که ایل در کوچ خود مثلا بهار دلانگیز را از قشلاق تا ییلاق درچندین مکان مختلف تجربه میکرد، زیبا بودند؟
کسانی که به تصویر آرمانی روستا میپردازند، به قول «آرنولدهاوزر» در اشاره به نقاشیهای آرمانگرایانه نقاشان در دورهی خاصی از این هنر از نزدیک به پیراهن روستایی ننگریستهاند.
باری، دلبستگی البته موضوع خوبی برای نوشتن است.آن چه جای بحث دارد، این است که آیا در بین انواع دلبستگی، نویسنده به دلبستگیهایی که در روزگار ما بیشتر مطرح است پرداخته یا به آن نوع که دیگر دورانش به سر آمده است؟ دلبستگیهایی که «بهمن بیگی» مطرح میکند، در زندگی ادبی ریشهدار قدیم است.
حکایت «بوی جوی مولیان» که «نظامی عروضی» با آن قلم «سحرفریب» پرداخته و شعر رودکی که «امیر سامانی» را بیموزه سوار خنگ نوبتی کرده است، شهرت فراوان دارد. شاید دلبستگی طوطی در حکایت «طوطی و بازرگان» را هم بتوان در همین رده جای داد. اما دلبستگیهای دیگری هم هست. دلبستگیهایی که «هاینر بشبل» در «عقاید یک دلقک» مطرح میکند یا در آثار «پروست»، «جویس» و «ولف» آمده از نوع دیگری است.
در ادبیات قدیم خودمان، نوع کاملتری هم تجربه شده است. «بشنو از نی چون حکایت میکند»، «بر سر جو بود دیواری بلند»، «داستان عاشق بخارا» و «وکیل صدر جهان مولانا» که در آن عاشق، کشته شدن را بر فراق ترجیح میدهد و جانش عزم بخارا میکند، باز از یک نوع دیگر است. بیآن که بخواهیم هیچ یک از این دلبستگیها را بر نوع دیگر ترجیح دهیم، گویا انسان امروز این دلبستگیهای آخرین را از دلبستگیهای مکانی و مبتنی بر روابط روستایی دوستتر دارد و تجربه کردن آنها را جذابتر میانگارد.
چنین میپندارم که مطرح کردن دلبستگیهای عاطفی از آن دست که در ادبیات قرن بیستم اروپا میبینیم، امروزه از دلبستگیهای مکانی به جوامع بشری مربوطتر است. دلبستگیها عمیقتر از نوع حکایات مولانا و نوابغی چون او که مرزهای زمانی را در هم میشکند، موضوع دیگری است.
مرثیهای که «بهمن بیگی» برای از دست نهادن مکان و اشیاء و روابط روستایی سر میدهد البته در جای خود ارزشمند است و تاثیر واگذاشتن چنین دلبستگیهایی را هم پیش از این «اروینتافلر» در شوک آینده به نحوی جامعه شناسانه بررسی کرده است. گذشته از اینها، این دلبستگیها در چند نسل از معاصران ما رگ و ریشه دارد اما ناچار باید پرسید که چنین مرثیههایي برای نسلهایی که دیگر چنین دلتنگیهایی ندارند، نسلهای که اکنون بیست سی سال است سربرآوردهاند و دردهای دیگری دارند و دلتنگیهای دیگری و آوارگیهای دیگری، چه در بر خواهد داشت؟
«بخارای من، ایل من» داستان به شیوهی امروزی نیست، نقل و حکایت به شیوهی قدما نیست، گزارش پرحشو و زوائدی است با ساخت و بافت انشاپردازانه که از تکرار در موضوع و تکرار در قهرمان پردازیهای یک دست پرهیز ندارد و خاطرات کودکی و جوانی نویسنده را باز میگوید. در این روایتها قهرمانان چنان سرآمد و همه فن حریف و یگانه و کم مانندندکه غیر واقعی مینمایند.
هرچند متن خاطرهگونه نوشتهها نشان میدهد که تمامی آنها از زندگی واقعی برگرفته شدهاند اما در ساخت دوبارهی شخصیتها، بر اثر شیفتگی بیش از حد نویسنده، چنان وضعیت مصنوع و فابریکی یافتهاند که تشخیصشان از یکدیگر آسان نیست و اگر سرنوشت تلخشان نبود، که سرنوشت همهی آدمهای واقعی است، باور کردنشان دشوار میبود. این که همهی مردان ایل به تقلید از قهرمانان داستانهای «کنتربری» همه فن حریف و یگانه و آرزوانگیز باشند شگفتیآور و باور نکردنی است.
مثال آن شیرویه است در داستانی به همین نام:
«ایل هم نابغه داشت. نابغهی ایل جوانی بود به نام شیرویه. شیرویه از گلهای نازنینی بود که گاه… نبوغ شیرویه یک بعدی نبود، از سر هر انگشتش هنری میبارید. شیرویه آواز میخواند. آوازش افسانههای داوود را به خاطر میکشید. شیرویه کمانچه میزد. نغماتاش زهره را در آسمان به رقص در میآورد. زبان شیرویه شیرین بود. سخنانش مثل یک نسیم بهاری… لطیفههایش شهرت ایلی داشت. حضورش نشاط میآورد… شیرویه شهسوار ایل بود… شیرویه اندامی زیبا داشت، هیچ پیکرتراشی از هیچ مرمری چنان بر و بازویی… .»
اینها و بسیاری چیزهای دیگر برای این گفته میشود که گونهای اختلاف طبقاتی از نوع کاستهای عهد ساسانی را نشان میدهد و بگوید که طبقات بالاتر به شیرویه زن ندادند. هیچ تردیدی نیست که روایت نویسنده حقیقت دارد، اما فکر میکنم که مدتهاست چنین مسائلی به روزگاران گذشته تعلق یافتهاند.
چون برخلاف اشرافیت که دیوارهای حصین و غیرقابل نفوذی دارد که غیر را در خود راه نمیدهد، روابط بورژوازی که از انقلاب مشروطه به این سو کم و بیش بر روابط اجتماعی ما حاکم بوده است فاقد خصوصیات دگم اشرافیت است و اتفاقا یکی از ویژگیهای آن این است که هر آدم با استعدادی در خود راه میدهد و هرکس یکی از صفات شیرویه را داشته باشد هر چند خانی به او زن ندهد، در شهر صد مکان و مرتبه در شهر صد مکان و مرتبه در شهر صد مکان و مرتبه بروی او آغوش میگشاید.
نمونهاش در همین کتاب «ایمور» است. ایلیاتی بیسوادی که بر اثر استعدادش در شهر میماند و پزشک میشود، هر چند سرانجام به علت گرفتار بودن در نوستالژیهای روستایی و عشیرهای به ایل باز میگردد و کشته میشود، و نمونهی بارزتر آن خود نویسندهی کتاب است.
«بخارای من، ایل من» بیش از هرچیز نشان دهندهی آن است که «بهمن بیگی» آدم با استعدادی است. او در زمان گذشته به هر حال خوب درس خوانده و توانسته است خدمتگزار ایل عشیره و کشور خود باشد و آوازهی کارهایش از مرز ایل و شهر و دیارش گذشته و در سطح قابل قبولی بین همهی مجریان تراز اول کشور مطح شده است.
در این ده سال هم که انقلاب بسیاری را خانهنشین کرده، او دست به نوشتن زده و از این راه بار دیگر مطرح شده است. او از همهی قهرمانانی که زندگیشان را بازسازی کرده یا خود ساخته و پرداخته، واقعیتر، پذیرفتنیتر، دوستداشتنیتر و از این رو قهرمانتر است، هر چند این ضعف بزرگ بشری هم در او وجود داشته باشد که پس از سالها نتواند از گذشته بگریزد.
وقتی خواندن کتاب را به پایان میبرم و آن را میبندم، خود را راضی مییابم. نوشته «بهمن بیگی» جان ما را میکاهد، غمهای کهنه را نو میکند بر درون آدمی چنگ میاندازد و غم غربت و دلتنگی نهفته در آن را بیرون میریزد و این همه هنری است که از هر قلمی ساخته نیست. اما ترجیح میدادم به رغم حسهای پرورش یافته در من، گرسنگی آینده را در من برانگیزد و نه وسوسه گذشته را. حتی اگر «آینده» به تعبیر «م.امید» پر از «هوم، حیف، هیهات» باشد مگر گذشته جز «افسوس» چیزی داشت؟