در شباهت کتابفروشیها و لباسفروشیها
حتماً شما هم تجربه کردهاید که به محض وارد شدن به یک فروشگاه تعدادی از فروشندگان دنبالتان راه بیافتند و بخواهند کمکتان کنند. اتفاقی کمابیش ناخوشایند که در موارد زیادی خریدار را معذب کرده و فراری میدهد. تجربهی شما از خرید کتاب چگونه است؟ کتابفروش ایدهآل کیست و چطور میشود که از شباهت کتابفروشیها به لباسفروشیها جلوگیری کرد؟
حتماً شما هم تجربه کردهاید که به محض وارد شدن به یک فروشگاه تعدادی از فروشندگان دنبالتان راه بیافتند و بخواهند کمکتان کنند. اتفاقی کمابیش ناخوشایند که در موارد زیادی خریدار را معذب کرده و فراری میدهد. تجربهی شما از خرید کتاب چگونه است؟ کتابفروش ایدهآل کیست و چطور میشود که از شباهت کتابفروشیها به لباسفروشیها جلوگیری کرد؟
چند تجربه از خرید کتاب
یک روز غروب میروم برای خرید کتاب. انتخابم کتابفروشیِ معروفی است در خیابان کریمخان تهران. لیستی دارم از کتابهای حوزهی اندیشه و ادبیات که دربارهی خرید بعضی عناوینش مطمئن نیستم. راه میافتم بین قفسهها و چندتایی از کتابها را به راحتی پیدا میکنم. دستهبندیها موضوعی است و در مواردی که رنگ عطف کتاب را میدانم کارم سخت نیست. دو عنوان را اما هرچه میگردم پیدا نمیکنم. از یکی از کارمندها کمک میگیرم و او با اشتیاق میرود به سمت قفسهی درست.
– چطور کتابیه؟
-خیلی عالیه، خیلی.
– یعنی چی؟
– خیلی خوبه دیگه! اصلاً شاید هیچی ازش نمونده باشه. (دنبال کتاب میگردد)یکی هست. خیلی کتاب خوبیه، همهش رفته…
یک بار دیگر تلاش میکنم تا شاید بتوانم دربارهی اثر اطلاعاتی از فروشنده بگیرم. کتاب را در دستم میگذارد، روی خوب بودنش تأکید میکند و مثل برق میرود سراغ کاری دیگر. کمی دنبالش میروم و با کمرویی میپرسم که چه چیز کتاب خوب است؟ توضیح میدهم که فقط معرفی مختصرش را در صفحهی روزنامهای دیدهام و به خریدنش مطمئن نیستم. حس میکنم که حرفم به فروشنده برمیخورد و کمکم دارم حوصلهاش را سر میبرم. میگوید که او هم همان معرفی را دیده و چون کتاب پرفروش بوده حتماً که خوب است.
-نخری، بیای دیگه نیست.
جا میخورم. کتاب جدیدالانتشاری است و تقریباً مطمئنم که قرار نیست نایاب شود. از برخورد فروشنده حسابی دلچرکین شدهام. قیمت پشت جلد را نگاه میکنم. گران نیست. برش میدارم و با باقی انتخابهایم به طرف صندوق میروم.
برخورد بعدی در کتابفروشی دیگری است در همان حوالی. در دستهبندیهای موضوعی کتابی را پیدا نمیکنم. از فروشنده که کمک میخواهم، میرود و در استندی مجزا به دنبال کتاب مورد نظرم میگردد. میگویم مگر نباید در داستانهای ایرانی باشد؟
-کتابهای غیر ترجمهی انتشاراتِ … رو اینجا میذاریم.
کتاب را که دستم میدهد بعد از ارزیابی اولیه سرجایش میگذارم.
با تعجب میپرسد که مگر کتاب را نمیخواستم؟ میگویم که فعلا پشیمان شدهام و احساس کسی را دارم که به فروشنده خریدی را بدهکار است. از همکارش دربارهی کتابی دیگر سئوال میکنم. خیلی وارد نیست. رمانی از نویسندهی معروفی را به او نشان میدهم و میپرسم که چطور است؟ اظهار نظر زیادی نمیکند. میگوید مال فلانی است دیگر. و بعد که میبیند هنوز منتظر نظرش هستم اقرار میکند که کتاب را نخوانده اما شنیده که این و یک عنوان دیگر از همان نویسنده خوباند.
– همکارم که واردتره صبحها میاد.
اغلبِ کتابهای لیستم را خریدهام. در راه برگشت اینستاگرامم را بعد از دو روز باز میکنم و تبلیغ طرح تخفیف پاییزانهی کتاب اولین چیزی است که روی صفحه میبینم. احساس خسران بدی است هرچند که با این خرید ورشکست نشدهام و با آن تخفیف هم پولدار نمیشدم. به کل تاریخها را فراموش کرده بودم. آیا اگر من فروشنده بودم به مشتریام که لیست پر و پیمانی از خرید کتاب در دستش بود، شروع تخفیفها از فردا را یادآوری نمیکردم؟
پرسهزنی و کتابخری را در روز آخرِ طرح تخفیف از سر میگیرم. بین التعطیلین تهران را خلوت کرده اما بعضی کتابفروشیها پر از مشتریاند. سه تا فروشگاه مهم در حوالی کریمخان را انتخاب میکنم و بعد هم از آنجا میروم به دنیای آشفتهتر کتابفروشیهای محبوبم در خیابان انقلاب سر میزنم. در یک مورد پسر جوانی میخواهد کمکم کند و میپرسد که آیا دنبال چیز خاصی هستم یا نه؟
میگویم که قبل از طرح، خرید اصلیام را کردهام و حالا فقط آمدهام چرخی بزنم تا اگر از چیزی خوشم آمد بخرم. گفتگویی است که میتوانست در یک بوتیک هم اتفاق بیافتد و از این جهت من را یاد تجربههای اولم در آغاز نوشته میاندازد. هرچند در این مورد جواب من بدتر بود.
در کتابفروشی بعدی در خیابان انقلاب دربارهی قصههای چند جلدی شاهنامه برای بچههای دبستانی میپرسم و صاحب انتشاراتی که پیرمردی دنیا دیده است توصیه میکند که هرگز برای بچهای کتاب انتخاب نکنم.
– اگه خودش نجوم دوست داره بر فرض بذار همونو بخونه. این اون چیزیه که «شما» داری به خوردش میدی. زدهش میکنه…
جایی دیگر از مرد میانسالی که فروشگاه معروفی را میگرداند میپرسم که فلان کتاب را دارید؟ از جایش بلند نمیشود و میگوید که اگر توی قفسهی روبه رویت نیست یعنی نه. برخوردش با مشتریهایی که با او خوش و بش دارند هم همینطور است. زنی را که نمیتواند اسم کتاب مورد نظرش را به خاطر بیاورد با حرافیهای معمولِ میانِ فروشندهها و مشتریهای قدیمیشان سرگرم نمیکند و به مراجع دیگرش که میگوید «یه کتاب به من بده مث این(اشاره به کتابی پر فروش).» میگوید مگر کتابها مثل هم میشوند؟
در کتابفروشی بزرگ و معروف دیگری دوتا پسر دبیرستانی برای پیدا کردن کتابهایی دربارهی کانت و هگل که موضوع تحقیق مدرسهشان است کمک میخواهند. فروشنده قفسهی کتابهای مربوط به دو متفکر را نشانه میگیرد: «اینجا.» صبر میکنم و کمرویی دانشآموزها را زیر نظر میگیرم. بعد از حدود یک ربع گیج و مستأصل نفری یک کتاب برمیدارند و به صندوق میروند. انتخابهایشان خوب است؟ کتابفروش دارد با همکارش دربارهی محتوای کانال تلگرام فروشگاهشان صحبت میکند.
همه چیز را اما نمیشود به گردن فروشنده انداخت. کتابفروش یک تیپ نیست. بستگی دارد از کجا و چطور خرید کنی. آخر وقت بروی یا اول صبح. به مرکز فروش نشر مراجعه کنی، شهر کتاب یا کتابفروشی معروفی در مرکز شهر. خیلی فاکتورها وجود دارند و در سالهای تجربهی خریدم از کتابفروشیها به موارد متفاوت زیادی برخوردهام در عین اینکه مشاهدات این چند روزم را هم نمیتوانم نادیده بگیرم. تفاوت برخوردها از کجاست؟
چند سال پیش رفته بودم شهرکتابی حوالی غرب تهران که دختر جوانِ فروشنده آمد و سر حرف را باز کرد. گفت از انتخابهایم معلوم است که رمانخوان حرفهایام و بعد هم تمایلم را پرسید برای اینکه آنجا به جای او استخدام شوم. کمی حرف زدیم و انتهای صحبت رسید به اینجا که از پیشنهادش منصرف شد. اعتراف کرد که بدجوری گیر افتاده و باید یک نفر را جایگزین خودش بکند اما کارش آن کاری نیست که به کسی پیشنهادش بدهد.
از ساعتهای زیاد کار، حقوق کم، چرخشی بودن شیفت کاری و فشار سر و کله زدن با مشتری گفت. گفت که فکرهایم را بکنم اما اگر واقعاً شغل را میخواهم باید تصورات رمانتیکم از «دختر کتابفروش» را کنار بگذارم.
روزگاری تصورم از «کتابفروش»، پسر جوانی بود که به کمک شرکایش در اراک کتابفروشی موفقی را راه انداخته بود. در سالهای دبیرستانم رفت و آمدم به آنجا زیاد بود و با صاحبش دوست شده بودم. سلیقهاش تا مدتها سلیقهام بود و قبل و بعد از خواندن هر کتابی میتوانستم با او به عنوان یک مرجع مطلعتر گفتگو کنم. در تهران اما کتابفروشی خاصی نیست که واقعاً پاتوقم باشد. بسیاری از کتابفروشها نیروهایشان را تند تند عوض میکنند.
حقوق کم و سختی کار دل و دماغ چندانی برای فروشنده نمیگذارد و از اینها مهمتر اصلاً مگر چقدر میشود کتابهای این بازار سرسامآور را به درستی رصد و مطالعه کرد؟ چقدر میشود به حوزهای مسلط شد و هر کتابفروشی چقدر میتواند نیروی متخصص استخدام کند و چند نفر برای این همه حوزهی مختلف؟
در کنار همهی این فاکتورها خوب است که به نقش مشتری هم آگاه باشیم. خریدار با انتظاراتش میتواند به برخوردها و پاسخهای کتابفروش شکل بدهد. در عصر حاضر نمیشود بهانهی کافی جور کرد برای بیاطلاعی صد در صدی از بازار و محتوای کتابها. سایتها، کانالهای تلگرام و صفحههای اینستاگرامِ انتشاراتیها و کتابفروشیها حالا منابع آنلاین و رایگانی هستند که اگر کمی دنبالشان کنیم میتوانند در کمترین حالت از تازههای نشر و شناسنامهی کتابها مطلعمان کنند.
وقتی با ذهنی خالی و از سر تنبلی به کتابفروشی مراجعه میکنیم امکان شنیدن جوابهای دم دستی و کم محلی را بیشتر کردهایم. فشار آوردن به کتابفروشهای غیرمتخصص گاهی نتیجهاش گیرانداختن آنهاست در نوعی رودربایستی، طفره رفتن از «نمیدانم، نخواندهام، حوزهی من نیست» و در نهایت جوابی از سرناچاری.
از طرف دیگر ادمین صفحات اینستاگرام انتشاراتیها به واسطهی دیده شدن عملکردشان هم که شده ناچاراً یا از سر اشتیاق جواب سئوالاتمان را بهتر میدهند. و اگر در مراجعهی حضوری به کتابفروشی نمیتوانیم مناسبترین گزینه دربارهی هگل را پیدا کنیم، در کامنتها هستند کسانی که راهنماییمان کنند.
در واقع اگر در گذشته ساختن یک پاتوق و #کتابفروشی محبوب برای خودمان یکی از راهحلهای رسیدن به تجربهی خوب خرید کتاب بود حالا تا حدی اینترنت میتواند همان کارکرد مشابه را برایمان داشته باشد. مشتری وفادار دیروز خیلی وقتها فالوور پر و پا قرص امروز است که باید در جواب سئوال «میتوانم کمکتان کنم؟» کتابفروشی را از تبدیل شدن به لباسفروشی نجات بدهد.
در شباهت کتابفروشیها و لباسفروشیها
5 دیدگاه در “در شباهت کتابفروشیها و لباسفروشیها”
این که کتابفروش شبیه لباس فروش شود بستگی به سیاست گذاری مسئولین و مدیر ارشد کتابفروشی دارد وقتی از کتابفروش میخواهند هر چه هست بفروشند و فرقی نمیکند چه باشد مشخصا وضع همین میشود.
براساس تجربهای که دارم میدانم که کتابفروشیها معمولا از استخدام فرد متخصص فراری هستند چون باید امکانات و حقوق بیشتری را برایش در نظر بگیرند و به راحتی نمیتوانند سلیقه خودشان را اعمال کنند و به آنها دستور دهند.
نکته قابل تٲملی بود، ممنون
خوب بود، سوژه سوژهی خوبی بود
قابل تامل و قابل لمس، اگر کمی تو پیچ و تاب قفسههای کتابخونهها گشته باشی حتما بهش فکر میکنی
مقاله در کل خوب بود.
اما شروع تکراری و شاید بتونم بگم نگاه تکراری به یک سوژه..یک خواست ،یک انتظار ،یک بلاتکلیفی
خواست ارتباط و پرسش گری ،
روایت خوب نویسنده مقاله
پایانی عالی اما ،نامرتبط با آغاز ،منظور این است که نتیجه از دل متن حاصل نمی شود ،من خواننده از سیر و سلوک راوی به پاداش نهایی نمی رسم ،در متن مشخص نمی شود که آیا راوی از سر ناچاری تن به پذیرش داده است یا نه متنی یا معجزه ای او را دگرگون ساخته.
مدت زیادی است که کتاب های بسیاری منتشر می شود ،عناوین بسیار هیجان انگیز ،نه تنها برای تورق که برای غرق شدن در دنیای نویسنده ،مترجمان بسیار ،که انتخاب هایی متفاوت تر از اساتید خود دارند ،انتظار برای انتشار کتابی از محمد قاضی و سروش حبیبی و عبدالله کوثری و نجف دریابندری به پایان رسیده
حالا ما با صدها مترجم با دنیای متفاوت روبرو هستیم ،با ناشرینی که با کمک تکنولوژی تا شب نشده ،چاپ اول را در دویست نسخه وارد بازار می کنند ،شبکه های اجتماعی در خدمت همین تنوع .کتابفروشانی که به لطف همین شبکه ها و همین تنوع و به مدد شبکه توزیع کالاهای فرهنگی ،با دنیایی از درخواست ها و انتظارات مواجه شده اند ،باید ملت عشق و من پیش از تو را خوانده باشند ،از دنیای هری پاتر که حالا جای خود را به دنیل کرافورد شانزده ساله کالج نیوهمپشایر داده تا همین کانت و هگل ،مورد نظر نگارنده مقاله و جدیدا سلبریتی های اینستگرامی که تکه ایی می شوند از یک کل منسجم
همیشه برای من هم پرسش بوده ،که کتابفروش تا چه میزان باید از کتاب ها اطلاع داشته باشد ،کمی یا کمی بیشتر از کمی یا به اندازه یک پشت جلد یا نه مقدمه ،مقدمه کمه ،بهتره ماخره هم اضافه کنیم
بیست هزار جلد ،سی هزار جلد ،صد جلد؟مرجع پاسخ به این پرسش کیست ؟
در جستجوهایم با فروشندگانی جالب توی همین شهر کتاب ها با حقوق کمتر از هزینه رسیدن به کتابفروشی،و در جستجوهایم در کتابفروشی ها ی پاتوقی و محلی و کوچک و در جستجوهایم در کتابفروشی ،چند کشور تجربه کرده برای سفر و از خواندن همین مقالات و همین گلایه ها و همین انتظارها
پاسخی شخصی یافتم ،که مهم تر از اطلاع کتابفروشی درباره همه کتاب ها و دانستن محتوای آنها و همچون شوی تلوزیونی اجرا کردن درباره کتاب ها ،این است که کتابفروش بتواند مسیر بدهد ،از کتاب های خوانده خود ،از مقاله ها ،جدید تر از پادکست ها ،که من خواننده که جدیدا کتاب چادر کردیم رفتیم تماشا را به پایان رساندم ،چه کتابی را پیشنهاد دارد که بخوانم.پس نگارنده مقاله را دعوت می کنم تا در آشتی با همان کتابفروش بی حوصله ،به پرسش آخرین کاری که خواندی چه بوده و چرا باید آن اثر را خواند ..تا هم سنگ محکی باشد بر کتابخوانی فروشنده و تفاوتش با آجیل فروش و هم سنگ بنای ارتباطی آشتی جویانه باشد با افرادی که به هر دلیلی تمبر هندی و بادام زمینی نمی فروشند.
متن جالبی بود!