درِ باز به اتاق تاریک
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودیداستانهای کوتاه کافکا مجموعهای از آثار کافکا است که او به طور پراکنده در مجلات ادبی منتشر کرده، آثاری که پس از مرگش منتشر شدند و تمثیلها و پارادوکسها. از این مجموعه داستان نسبتاً بلند «مسخ» را انتخاب کردهام تا به قول نابوکوف از پوستهی «فانتزی حشرهای» آن فراتر بروم و کمی آن را بشکافم. «مسخ»؛ این داستان خانوادگی با چاشنی قصههای کارمندی.
داستانهای کوتاه کافکا مجموعهای از آثار کافکا است که او به طور پراکنده در مجلات ادبی منتشر کرده، آثاری که پس از مرگش منتشر شدند و تمثیلها و پارادوکسها. از این مجموعه داستان نسبتاً بلند «مسخ» را انتخاب کردهام تا به قول نابوکوف از پوستهی «فانتزی حشرهای» آن فراتر بروم و کمی آن را بشکافم. «مسخ»؛ این داستان خانوادگی با چاشنی قصههای کارمندی.
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودی
در دنیایی که همهچیز به تصویر ختم میشود، مسخ به صورت یک روایت کاملاٌ ادبیاتی هنوز استوار است.
جان آپدایک
نوشتن دربارهی مسخ دشوار است. اثری که نابوکوف، نویسندهی مشهور روسی دربارهاش شرح مفصلی نوشته و جان آپدایک، منتقد ادبی و نویسندهی آمریکایی بهخوبی آن را شکافته است. تفسیر و نشانهشناسی به زبانهای مختلف و در درجات گوناگون بر این داستان بلند، کم نیست و حالا پس از ۱۰۵ سال، نوشتن دربارهی آن با این سابقهی کمِ خواندن و نوشتنی که من نسبت به این آدمهای حرفهای دارم به نظر خودم هم کمی عجیب میرسد.
اما هر بار که این داستان خوانده شود، در هر خوانندهای که به قول نابوکوف از پوستهی «فانتزی حشرهای» (نابوکوف: ۱۳۹۳، ۴۲۶) ماجرا عبور کند، بارقهای از بیقراری تولید میکند که نوشتن از آن میتواند اندکی تسکینش دهد.
بعید است ماجرای مسخ را ندانید، اما برای آنهایی که کتاب را نخواندهاند باید بگویم که کافکا در این داستان بلند، قصهی مردی جوان را برایمان تعریف میکند که بازاریاب پارچه و منسوجات است.
او شغلش را دوست ندارد اما حقوقش تنها چیزی است که میتواند با آن خرج خواهر، پدر ورشکسته و مادر مریضش را بدهد. یک روز گرگور از خواب بیدار میشود و از وول خوردن تعداد زیاد پاهایش روی تنهی محدبش حسابی به وحشت میافتد؛ پسر خانوادهی زامزا در ابتدای داستان تبدیل میشود به حشرهی غولپیکر سوسکمانندی که ما به شکل خلاصه سوسک مینامیماش، اما یادتان باشد که کافکا حسابی بر حذر بود از اینکه خوانندگانش این موجود را یک سوسک تمام و کمال بدانند.
به وسواس نویسنده بر سر ماهیت این حشرهی عجیب برمیگردم، فعلاً میخواهم کمی از احوال گرگور برایتان بگویم.
او در همان لحظات اول مسخ شدن به ساعت توی اتاقش نگاه میکند و متوجه میشود که حسابی دیرش شده. ترس از دست دادن شغل و سپس ذره ذره خارج شدنش از دنیای روزمرهی آدمهای عادی، دو موضوع مهمی است که داستان با آنها پیش میرود. بخشهای مهمی از داستان به توصیف شغل بازاریابی میگذرد و نفرتی که گرگور از کار کردن در یک سیستم بوروکراتیک دارد اما این داستان واقعاً دربارهی چیست؟
بستگی دارد چندبار مسخ را بخوانیم و در چه شرایطی. بار اول احتمالاً آنقدر از وحشت ابتدای داستان گرگور که اصلاً حواسش نیست سوسک شده و فقط میخواهد که خودش را به اولین قطار و سر کار برساند، متأثر میشویم که ممکن است تا پایان داستان مشاعرمان را برای درک اندوهی که در ادامهی قصه او را در بر میگیرد، از دست بدهیم. اندوهی که گرگور را در هیئتی مشمئزکننده و جدا افتاده از باقی اعضای خانوادهاش توصیف میکند.
جان آپدایک در این مورد مسخ را با مرگ ایوان ایلیچ مقایسه کرده است. (Updike, 1995) ماجرای اصلی داستان مرگ ایوان ایلیچ هم از قضا در همان ابتدا اتفاق میافتد، ایوان که پیشتر قاضی مرفهی بوده، مرده است و ما میبینیم که اطرافیان و خانوادهی او در مراسم ختمش چندان متأثر نیستند.
داستان تولستوی بهطور خلاصه دربارهی فرآیند بیماری و فراموش شدن تدریجی ایوان ایلیچِ افتاده در بستر است. هرچند جزئیات واقعگرایانهی داستان تولستوی را نمیشود با تند و تیزی فانتزی کافکا مقایسه کرد اما آپدایک حق دارد، هم گرگور و هم ایوان، در گردابی غیرانسانی گیر افتادهاند؛ فراموش شدن.
البته مقصودم از این حرفها کمرنگ کردن موضوع رابطهی گرگور با کارش نیست. ۱۶ صفحه از این متن ۵۳ صفحهای به طور کلی حول موضوع شغل گرگور زامزا و کارمندی رقتانگیز او میگردد و باقی اعضای خانواده هم با مقولهی «کار» بیگانه نیستند. گرته، خواهر گرگور که هنوز نوجوان است و در خانواده اولویت کار کردن ندارد اما در نهایت به فروشندگی در یک مغازه مشغول میشود، پدر خانواده که ورشکسته و بیکار است و بعد از مسخِ گرگور او هم به نگهبان یک بانک بدل میشود و مادر که با وجود آسم برای یک فروشگاه، در خانه لباسزیر میدوزد.
در صحنههای انتهایی داستان، هر سه نفر دور میز نشستهاند و سه نامهی غیبت برای صاحبکارهایشان را مینویسند؛ این تصویر هم در کنار دیگر تصاویر جزئی داستان از کارمندی مینشیند؛ مثل توصیف خستگی و رخوتی که گریبان اعضای خانواده را بعد از برگشتن به خانه میگیرد، کسالتی که رفته رفته گرته و سپس مادر را از پرداختن به گرگور بازمیدارد و پدر را که پیشتر حسابی شستهرفته در داستان حاضر میشد با لباسی شندرپندر در حال چرت زدن سر میز شام برایمان توصیف میکند.
بهنظر میرسد گرگور در داستان کافکا دو بار مسخ میشود، بار اول را ما ندیدهایم اما اینطور که از طبع لطیف و آرزوهای گرگور پیداست او پیش از بدل شدن به حشرهای غولپیکر یکبار از هیئت «انسان» خارج شده و تبدیل به «کارمند» ترسان و مفلوکی شده که حالا بعد از سوسک شدن، تنها نگرانیاش این است که نمیتواند سر ساعت به محل کارش برسد.
از طرف دیگر، این داستان یک داستان کارمندی تمام و کمال هم نیست. کافکا به ناشرش توصیهی اکید کرده بوده که مبادا بر روی جلد مسخ، تصویر یک سوسک را بکشد! پیشنهاد کافکا برای جلد کتاب صحنهای از خانواده بوده در آپارتمانی با در قفل شده یا یک در باز که مخاطب میتواند از آن تاریکی اتاق نشیمن خانوادهی زامزا را تماشا کند. آپدایک مینویسد: «هر نسخهی تئاتر یا سینمایی داستان باید بر این تصویر استوار باشد.» (Updike, 1995)
بنابراین میتوان گفت که مسخ یک داستان خانوادگی با چاشنی کارمندی است. عضو متفاوت خانواده که میتواند در مقیاس بزرگتر، عضوی ناهمسان با اکثریت جامعه هم فرض شود، در اثر یک جور تفاوت، بیماری، معلولیت و یا حتی استعدادی دردسرساز بهتدریج و با بیمهری تمام از میان کسانی که یک روز تمام زندگیاش را وقف آنها کرده بوده، حذف و فراموش میشود. و در اینجا «خانوادهی زامزا که حشرهی غریب را احاطه کرده، هیچ نیست مگر همان میانمایگی که نبوغ را احاطه کرده است.» (نابوکوف: ۱۳۹۳، ۴۳۸)
هرچند نابوکوف بهوضوح بر تفسیرهای فرویدی بر داستان کافکا خط بطلان میکشد (همان، ۴۳۲) اما بسیاری از جمله آپدایک نظر دیگری دارند. تمثیل پدر در داستان کافکا بسیار جدی است و شاید بشود به رابطهی خود کافکا با پدرش هم نسبتش داد. میدانیم که فرانتس تحت سرپرستی پدری تنومند، مستبد و ریشخندکنندهی فضای فکری و روحی او بزرگ شده. کافکا در جایی از نامه به پدر مینویسد:
«شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب میخواستم و دست از گریه و زاری برنمیداشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه میخواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بینتیجه ماند. مرا از تختخواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظهیی پشت در بسته نگه داشتی. نمیخواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانهات را به روش دیگری بازیابی.
با یادآوری این خاطره فقط میخواهم روشهای تربیتی، و تأثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالاً واکنش تو کافی بود که شبهای دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانستهام رابطۀ دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستن بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرون در ماندن بسیار وحشتناک.
حتی تا سالهای بعد هم از این اندیشۀ دردناک رنج میبردم که این مرد قویهیکل که پدرم باشد، چگونه توانست در آنیترین محاکمه، بیانگیزه مرا از تختخواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتماً در چشمهای او هیچ بودم.» (کافکا: ۱۳۸۶، ۲۰-۱۹)
در داستان مسخ، یکی از دفعاتی که گرگورِ بدل شده به سوسک از اتاقش بیرون میآید و ناخواسته برای خانوادهاش دردسر درست میکند، مورد حملهی پدرش قرار میگیرد که با سیبهایی که دم دستش دارد به او ضربه میزند. یکی از این سیبهاست که گرگور را میکشد، زخمی که پدر به نوعی ناخواسته و برای صیانت از آسایش خانواده به پسرش میزند. شخصیت مادر هم در مسخ از قضا بیشباهت به مادر خود کافکا نیست، زنی پنهان شده پشت پدر که در همهحال همسرش را حمایت میکند.
با این همه انصاف نیست که ماجرای شباهت خانوادهی زامزا با کافکا را بیش از این ادامه بدهم. نابوکوف اگر بهعمد بر روی چنین تفسیرهایی خط میکشد، دلیلش احتمالاً شناختن و شناساندن هرچه بیشتر ارزشهای مسخ است به عنوان یک اثر ادبی، یک فانتزی تلخ و سیاه که احساسات متناقض اعضای یک خانواده را با همهی پایین و بالاهایش بهدرستی تصویر میکند و نه یک تقلید صرف از واقعیت.
درونمایهی کلی مسخ را اگر همان «دگردیسی» فرض کنیم، جدای از بدل شدن آشکار گرگور به حشرهای سوسکمانند، سیر تحول گرته، خواهر گرگور هم جالب توجه است.
کسی که در ابتدا تنها دلسوزِ گرگور در خانواده بهنظر میرسد و رفتهرفته بدل میشود به «خواهر سلطهگر، خواهر قدرتمند قصههای پریان، همهکارهی خوشقیافهای که به ابله خانواده امر و نهی میکند، خواهران از خودراضی سیندرلا، مظهر ظالمانهی سلامت و جوانی و زیبایی شکوفا در خانهی فاجعه و غبار.» (نابوکوف: ۱۳۹۳، ۴۵۶) نابوکوف همهی متحدان خانهی زامزا علیه گرگور را با قلمش مینوازد.
«گرگور انسانی است که به هیئت حشره درآمده؛ خانوادهاش حشراتی هستند به هیئت آدمی.» (همان، ۴۷۱) «خانوادهی گرگور انگل او هستند، استثمارش میکنند و از درون او را میخورند.» (همان، ۴۳۹) اما از کجا میشود اینقدر مطمئن بود که این داستان را باید چیزی ورای یک فانتزی سوسکی در نظر گرفت؟
جواب برای من در صحنهای است که گرته ویولون مینوازد و مستأجرها در اتاق نشیمن به او بیاعتنایی میکنند، گرگور در این لحظات کاملاً از خود بیخود میشود و تا وسط راهرو پیش میآید. کافکا مینویسد: «او که اینگونه مسحور موسیقی شده بود، بهراستی حیوان بود؟» (کافکا: ۱۳۹۷، ۱۴۲) گرگور سوسکی است با سرشتی کاملاً انسانی، آدمیست گیر افتاده در بدترین کابوسها که کسی به دادش نمیرسد. نزدیکترینهایش فقط میخواهند از شر او خلاص شوند و با این حال، تنها شانس پیوند گرگور با جهان انسانی، همین خانواده است.
- نابوکوف، ولادیمیر (۱۳۹۳)، درسگفتارهای ادبیات اروپا (استیونسن، آستن، پروست، جویس، دیکنز، فلوبر، کافکا)، ویراستهی فردسن باوئرز، ترجمهی فرزانه طاهری، نشر نیلوفر.
Updike, John (1995), FOREWORD TO KAFKA
- کافکا، فرانتس (۱۳۹۷)، «مسخ» در داستانهای کوتاه کافکا، ترجمهی علیاصغر حداد، نشر ماهی.
- کافکا، فرانتس (۱۳۸۶)، نامه به پدر، ترجمهی الهام دارچینیان، انتشارات نگاه.