داستان رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی
کتابهای ورزشی همیشه کم داشتهایم. در سالهای اخیر چند نشر شروع کردهاند به ترجمه کردن کتابهای ورزشی موفق آن سوی آب. کتابهایی درباره قهرمانان معروف ورزش (اغلب فوتبال) یا از زبان آنها. چندین و چند کتاب هم حمیدرضا صدر نامآشنا نوشته است. «دست نیافتنی» اما تلاشی است برای تولید چنین کتابهایی از بین قهرمانان خودمان و سراغ کشتیگیری موفق با یک زندگی دراماتیک رفته است: علیرضا حیدری. کتاب حاصل شصت ساعت همصحبتی با حیدری است. رقابت سخت و نفسگیر او با کورتانیدزه گرجی را یادتان هست؟
کتابهای ورزشی همیشه کم داشتهایم. در سالهای اخیر چند نشر شروع کردهاند به ترجمه کردن کتابهای ورزشی موفق آن سوی آب. کتابهایی درباره قهرمانان معروف ورزش (اغلب فوتبال) یا از زبان آنها. چندین و چند کتاب هم حمیدرضا صدر نامآشنا نوشته است. «دست نیافتنی» اما تلاشی است برای تولید چنین کتابهایی از بین قهرمانان خودمان و سراغ کشتیگیری موفق با یک زندگی دراماتیک رفته است: علیرضا حیدری. کتاب حاصل شصت ساعت همصحبتی با حیدری است. رقابت سخت و نفسگیر او با کورتانیدزه گرجی را یادتان هست؟
این داستانی است که باید از آخر تعریفش کنم. داستان زندگی قهرمانی که راهی المپیک آتن شده بود برای کسب مدال طلا، تا دیگر با خیال راحت از ورزش قهرمانی خداحافظی کند. داستان آرزوهایی که اگر برآورده نمیشدند، تبدیل به سدی میشدند که آنسویش حسرت موج بخورد و این سویش ترسِ فروریختن و اگر برآورده میشدند، به خیالانگیزی افسانههای باستان بودند: سرسبز مثل دشتهای قلمروی خدایان و آهنگین مثل صدای گامهای اسبهای پیروزِ سپیدیالِ بازگشته از جنگ با تاریکی.
داستان پسربچهای در ردهی نونهالان که روزگاری با کارت دانشآموزی مجتبی حسینی در مسابقات نوجوانان تهران شرکت کرده بود، چهارم شده بود و حالا در آتن برای طلا میجنگید، به عنوان کاپیتان تیم ملی کشتی، با اسم شناسنامهایاش: علیرضا حیدری. اما به قول خاقانی انصاف در جبلت عالم نیامده است، راحت نصیب گوهر آدم نیامده است. قرعه را که کشیدند، مبارزه اول: الدار کورتانیدزه.
تنها کسی که سه بار از او شکست خورده بود، کشتیگیری که افسانهی شکستناپذیریاش ورد زبانها شده بود، ۱۷۳ سانتیِ ۹۶ کیلوییای که انگار آفریده شده بود تا مدال از چنگ حیدری برباید.
در اروپا راحتتر میباخت، تاسایف اوکراینی بیدردسر برده بودش و چون زبان بلد نبود، با پانتومیم رمز شکستن طلسم را به حیدری گفته بود. چهارمین نبرد که آغاز شد، همه چیزش مثل سه مبارزه قبلی بود، حداقل تا شروع وقت اضافه. کمرگیری که شروع شد انگار دیگر وقتش شده بود حال و هوایمان عوض شود، خودش احساساتش دربارهی مبارزاتش را اینگونه تعریف میکند:
«اگر جایی هستی، مقامی داری و یا چیزی به دست آوردهای باید بهایش را پرداخته باشی… بدترین اتفاق موقعی میافتد که به جایی یا چیزی میرسید، بدون اینکه بهای واقعی آن را پرداخت کرده باشید.»،
حتی گزارشگر مبارزه هم باورش نمیشد کسی که دستش باز شده کورتانیدزه بوده نه حیدری. دو بار خاک، امتیاز سه و حالا بعد از این همه سال قهرمان میگوید: «در آن لحظه کابوس، سقوط، جهنم تمام شد. خلاص شدم».
تمام کتاب، داستان همین خلاص شدنهاست، از جهنم، از کابوس از سقوط، از تمام وقایعی که یک سرش مبهم و معماگونه، رازآلود و نامکشوف، از دیدهی ما پنهان مانده بودند.
چیزهایی ابریتر و سربیتر از مثلاً باخت ۴-۱ به لس گاچز آمریکایی در جام جهانی کشتی، مثل سرِ پایین و سکوت و در نهایت زیر گریه زدن قهرمان ۸۵ کیلوی تیم ملی در یکی از استیکفروشیهای استیلواتر، قدمزدنهای تنهایی و از سر پریشانی در خیابانهای نیویورک و آنکارا، یا حتی خیلی قبلتر، از نگاهی کودکانه به قبری که پدر در آن آرام گرفته بود، قبری که فقط با یک کبودی پر شده بود.

جایی در فصلهای اول کتاب، حیدری از روزهایی میگوید که با کتانی چینی درجه سه تولید ایران و دوبندهی بیکیفیت روی تشک مقابل پسربچههایی قرار میگرفت که با بهترین لباسها جلوی چشمان امیدوار پدرانشان، که روی سکوها نشسته بودند تا شاهد هنرنمایی دردانههایشان باشند، میخرامیدند.
«یک بار، دوبار، ده بار، حریف را مثل گونی سیبزمینی روی زمین میکوبیدم و از حرص خوردن پدرانشان کیف میکردم.»
انگار کشتی راهی باشد برای سبک کردن دردهایی که بر قلب قهرمانِ کوچک، «کوه الوند» بود، مرهمی موقت، نوش جانگزاتری از سم، رنجی که انگار هر چه بزرگتر میشوی جراحت بیشتری بر پیکر و روحت وارد میکند، چه آن هنگام که از بختِ ناگهانی درست زمانی که از اردوی تیم ملی جوانان اخراج شده بود برزگر با خود به اردوی تیم بزرگسالان بردش و چه در روزهایی که قَدَر دهل زد و بزرگسالان تیم ملی بی هیچ استقبالی ناچارش کردند به ترک اردو.
«حس میکردم چون بزرگتری بالای سرم نیست خیالشان راحت است که میتوانند بیدردسر از شرّم خلاص شوند و بقیه را هم کنترل کنند.» اما هر بار برمیگشت، به همان تیم ملی که بار قبلتر انتخابش نکرده بود، همان تیم ملی که او را از اردو بیرون میکرد و ثابت میکرد که اشتباه کردهاند، «اشکهایش را نگه میداشت» و ثابت میکرد اشتباه کردهاند، مثلاً با سوم شدن در جهانی مجارستان:
– میدونی که جدول چهجوریه حیدری؟… دور دوم میدونی به کی میخوری؟
– بله
– طرف ستارهی مسابقات سال قبله، گرجیه، هم قهرمان شده هم بهترین کشتیگیر کل مسابقات
– بله میدونم
– میدونی که ببازی حذف میشی؟
– بله
– خب دیگه طرف قهرمان دنیاست.
– بله، یعنی چیکار کنم؟
– هیچی. میگم دور دوم ببازی حذف میشی
– فهمیدم، یعنی الان ببازم به آلمانیه؟
– نه نمیگم که بباز ولی دور دوم اگه ببازی طرف هم قهرمانه، کلاً حذف میشی
– یعنی میگید اگه ببازم شانس سوم چهارمی بیشتره؟
– تقریباً.
باخت، به جدول بازندهها رفت، شش مسابقهی ۱۵-۰ و سوم شد، حس رهایی. سکوی دوم را بگاشویلی گرجی گرفت که فینال را به ترکیه باخته بود. همه چیز برای علیرضا حیدریِ اهل زورآباد کرج تازه شروع شده بود. برای صعود کردن به نقطهی صفر رسیده بود.
حیدری عضو تیمی بود که برای اولین بار بعد از انقلاب اسلامی، به عنوان تیم ملی جمهوری اسلامی ایران راهی آمریکا شد، یکی از سیاسیترین سفرهای ورزشی تاریخ ِ ایرانِ پس از انقلاب که حتی امام جمعهی تهران هم راضی به وقوعش نبود ولی انجام شد. جایی از حرفهایش تعریف میکند پیشنهاد پناهندگی گرفته، اما بدون اینکه کسی منتظر پاسخش بماند با طالقانی مواجه میشود که انگار در تلاش بوده تا خیالش را با گفتن
«الان برگردیم یک پیکان جایزه میگیری، قهرمان میشی» راحت کند. مسابقات تمام شد، ایران بین شش تیم در جایگاه سوم قرار گرفت، حیدری چند تورنمنت جهانی دیگر را هم با مدال به پایان برد و بالاخره چند سال بعد، درست بعد از المپیک سیدنی، در یکی از همان پیکانها از سایر مسافران میشنید که : «آقا به شما یه ماشین هم نمیدن؟ چه وضعیه! چرا کشتی میگیرین؟»
قرار بود داستان را از آخرش تعریف کنم، از آتن نه، از سیدنی نه، از دقیقاً روز آخر، از کرمانشاه. کمی قبل از المپیک پکن، از آخرین مبارزهی کسی که میتوانست کاپیتان تیم ملی در چین باشد، شاید مدالی بگیرد مثل آتن یا حتی خوشرنگتر از آن، یا شاید هم شکست میخورد، مثل سیدنی یا حتی بدتر از آن. علیرضا حیدری و جعفر دلیری. وقت اول را چهار بر صفر پیروز شد و «به نظرش دیگر کافی بود» داستان باید به پایان میرسید، با شروع وقت دوم، دستان دلیری را بالا برد، چهار گوشهی تشک را بوسید و ۱۸ خرداد ۱۳۸۷ برای همیشه با دنیای قهرمانی خداحافظی کرد.

امروز اگر «دستنیافتنی» را بخوانید فقط داستان برد و باخت یک کشتیگیر پیش روی شما نخواهد بود. با پسربچهای مواجه میشوید که در بعیدترین جای ممکن، بزرگترین آرزوهای برزبان نیامده را در وجود خود میپروراند، میجنگد، هر چند به سبک خودش، پیش میرود، و مهمتر از همه چیز: درست مثل یک انسان واقعی خطا میکند، ناامید میشود و هربار دوباره قد راست میکند و آمادهی قمار دیگر. هر روز بزرگتر میشود، به کتاب خواندن عادت میکند و بالاخره در جمع بزرگان صندلیاش را پیدا میکند، جایی مخصوص خودش که هیچکس دیگر نتواند از آنجا بلندش کند.
در جایی از کتاب تعریف میکند وقتی یزدانیخرم رییس تازهوارد فدراسیون به احترامش در جمعی بلند نشد، روبرویش ایستاد:
- سلام جناب یزدانی، بلند شید… دست بده، آفرین. حالا بشین.
رد پای علیرضای حیدری حتی روی صخرههای ورزش ما هم مانده است. زندگی کرده، با اشتباه، با شکست با پیروزی و حالا داستانش پیش روی ماست. اگر از من بخواهید این داستان را در یک جملهی کوتاه توصیف کنم فقط میتوانم بگویم داستان عشقی است به یک دوستنداشتیِ لعنتی، با تهمایههای نفرت و تم شرقی: عشق به مبارزهی زندگی. حیدری دربارهی مسیر زندگی خود نوشته است:
«من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم، رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم که بهترین اتفاقها همیشه در آینده رخ میدهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خودِ بهتر و برتر از امروز. خود که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است، کمال دارد و دستنیافتنی است. خودی که همهی ما در تمام زندگی باید دنبالش باشیم، مهم نیست که هرگز به دستنیافتنی خود نمیرسیم، مهم این است که در این مسیر گام برداریم و زندگی را با همهی سختیها و ناهمواریهایش تجربه کنیم.»
شاید چیزی شبیه به بخشی از رمان قمارباز: از یکی از همین پنجرهها ممکن است یکی ایستاده باشد و با خودش بگوید: همه چیزم را به بازی گذاشتم و باز در میان آدمها سرفراز بودم…
عایرضا-حیدری
آرزوهای دست نیافتنی
5 دیدگاه در “داستان رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی”
خیلی عالی بود، ممنون از این معرفی جذاب.
خوشحالیم که دوست داشتید
کتابی بی نظیر برگرفته از حقایق و وقایع زندگی یک انسان شریف
سلام ووقت بخیر
ایده ی بسیارخوبی بود ومتن ونوشتاربسیارخودمانی
بنده کارشناس ارشداماکن ورزشی هستم ودراین زمینه ایده های خوبی میتوانیم به همراهتان داشته باشیم ازباب ورودبه این زمینه
ممنون از معرفی عالی که آدم رو به وسط گود می کشونه و به وجد میاره و شعله ی نبرد برای زندگی رو در دلش برافروخته میکنه براى گذر از رنج ها