سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

تولستوی موعظه‌گر و تولستوی هنرمند

تولستوی موعظه‌گر و تولستوی هنرمند

 

می‌توان تمایزی قائل شد بین کاری که نویسنده خواسته بکند و کاری که حقیقتاً کرده است. انگیزه‌ی اصلی او انتقال پیامی درباره‌ی بیهودگی حیات مادی و ضرورت باور به مرگ و اندیشه به آن بوده است، اما ….

می‌توان تمایزی قائل شد بین کاری که نویسنده خواسته بکند و کاری که حقیقتاً کرده است. انگیزه‌ی اصلی او انتقال پیامی درباره‌ی بیهودگی حیات مادی و ضرورت باور به مرگ و اندیشه به آن بوده است، اما ….

 

 

تولستوی موعظه‌گر و تولستوی هنرمند
نقدی بر داستان مرگ ایوان ایلیچ

 

مرگ ایوان ایلیچ یک حکایت اخلاقی است. همزمان یک «فابل» و یک رمان رئالیستی کوچک است. می‌دانم «فابل» شامل داستانی است درباره‌ی جانوران و از زبان جانوران پیام اخلاقی خود را به خواننده منتقل می‌کند؛ برای این می‌گویم مرگ ایوان ایلیچ یک «فابل» است که دقیقاً برای ابلاغ پیام اخلاقی معینی طراحی شده است. رویارویی با مرگ ایوان ایلیچ را به تامل در زندگی گذشته‌ی خودش برمی‌انگیزد و او خود را در میان بستگانش تنها و بی‌کس می‌یابد.

دلیل این امر ــ آن طور که رمان می‌گوید و آن طور که ایوان ایلیچ با اندیشه به گذشته‌ی خودش به نتیجه می‌رسد ــ این است که زندگی گذشته‌اش یک زندگی مادی بوده و از خوشبختی و شادی حقیقی تهی بوده است. تمام عمر او به اندیشه به ارتقا مقام، درآمد بیشتر، بازی ورق، و خانه‌ی مجلل برای رقابت با همقطاران گذشته است. جز در کودکی که دوران معصومیت انسان است و او به یک معنا وارد جهان مادی نشده اوقات خوشی نداشته است.

زندگی خانوادگی هم خلا زندگی او را پر نکرده و اکنون در آستانه‌ی مرگ معلوم می‌شود که وجودش برای خانواده ارزشی ندارد و زنش بیشتر به اندازه و مراحل اداری گرفتن مستمری‌اش می‌اندیشد. تحمل رنج بیماری و نزدیکی به مرگ گویی چشم ایوان ایلیچ را باز می‌کند و او اکنون واقعیت را می‌بیند. آن هم زمانی که دیگر فرصتی برای درست زیستن ندارد (این جاست تراژدی موقعیت). تنها کسی که در آستانه‌ی مرگ نسبت به او مهربان است نوکر جوان و خداباور خانواده است به نام گراسیم که از روستا آمده و با عشقی واقعی از او مراقبت می‌کند.

تنها در حضور گراسیم است که قهرمان رمان احساس آرامش می‌کند و دردش اندکی تسکین می‌یابد. مرگ فرا می‌رسد، اما دیگر برای خواننده روشن شده است که سراسر زندگی ایوان مرگ بوده، ایوان به معنای واقعی کلمه زندگی نکرده است، و این مرگ، بخصوص که به شکل نوری بر او متجلی می‌شود، شاید آغاز حیات حقیقی باشد. مرگ ایوان ایلیچ، عنوان کتاب، به این ترتیب ارجاع می‌دهد به «زندگی» ایوان ایلیچ و نه مرگ فیزیکی او. دست کم این تفسیری است که بسیاری از منتقدان ادبی کرده‌اند و البته ساختار رمان به خوبی به آن راه می‌دهد.

اما جور دیگری هم می‌توان دید. می‌توان گفت که اتفاقاً مرگ ایوان ایلیچ توصیف دقیقی است از رویارویی انسان فانی با مرگ. بیماری لاعلاج، انسان را به مرور زندگی گذشته‌اش برمی‌انگیزد. انسان با بریده شدن از زندگی روزمره که عادی و اتوماتیک شده، می‌تواند با نگاه دیگری به زندگی‌اش بنگرد. واکنش نزدیکان به بیماری و رنج او، این که آن‌ها سالم‌اند و سرگرم گذران اوقات خوش، این که به تدریج بیماری او باری می‌شود بر دوش آن‌ها و احساس می‌کند مزاحم زندگی آن‌هاست، این که کسی وضعیت او را واقعاً درک نمی‌کند و انسان رنج را به تنهایی باید تحمل کند و در تنهایی باید بمیرد،

این که پزشکان درک نمی‌کنند موضوع تنها اختلالی در کارکرد مادی اعضای بدن نیست بلکه مساله‌ی مرگ و زندگی، لحظات امید و یاسی که همه‌ی بیماران لاعلاج یک در میان تجربه می‌کنند، همه با جزئیات تمام در این داستان کوتاهِ بلند  با لحنی واقع‌گرایانه، دور از سانتی‌مانتالیسم و دقیق توصیف شده‌اند. طنز گزنده‌ی داستان بخصوص در رویارویی ایوان با پزشکان و بخصوص آن جا که وضع پزشک را با موقعیت خود در مقام قاضی مقایسه می‌کند، بی‌نظیر است:

 

مدتی در اتاق انتظار نشست تا بالاخره با تشریفات خاصی به  اتاق دکتر راه یافت. با این وضع به خوبی آشنا بود؛ در دادگستری نیز هرکس می‌خواست او را ملاقات کند می‌بایستی مدتی در اتاق انتظار معطل بماند و پس از آن که از جلال و جبروت او مبهوت و متحیر می‌شد به حضورش بار می‌یافت. معاینه و تلنگر زدن و گوشی گذاشتن و سوالاتی که جواب‌های آن از پیش معلوم بود و ظاهراً غیرضروری به نظر می‌رسید، قیافه با ابهت دکتر که به بیمار تلقین می‌کرد:

«شما فقط خود را در اختیار ما بگذارید تا همه کارها را روبه‌راه کنیم، ما به خوبی آگاهیم و تردیدی نداریم که چگونه باید کار را فیصله داد … » تمام این رفتار و کردار و گفتار در مورد همه کس یکسان بود. وضع مطب دکتر نیز درست مثل تالار دادگاه بود. همچنان که او در دادگاه برای متهمین قیافه می‌گرفت، در این جا نیز طبیب مشهور برای او قیافه گرفته بود.  (ص ۱۷۷)

 

می‌خواهم بگویم داستان #مرگ-ایوان-ایلیچ را می‌توان حکایتی واقع‌گرایانه گرفت که قوتش را نه از آن نتیجه‌گیری اخلاقی انتهایش، بلکه از توصیف دقیق بی‌معنایی و پوچی مرگ می‌گیرد. و اتفاقاً این تفسیر قانع‌کننده‌تری است، چون قسمت‌های پایان داستان خیلی قانع‌کننده نیست. گراسیم، نوکر روستایی‌تبار خانه خیلی بی‌مقدمه و در حالی که سراسر حُسن است وارد قصه می‌شود. حقیقتاً ما نمی‌فهمیم او چرا باید این قدر اربابش را دوست داشته باشد. روشن است #تولستویفیلسوف، عارف و نویسنده روس بود که او را از بزرگترین رمان‌نویسان جهان می‌دانند. او بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات و جایزه صلح نوبل شد ولی هرگز به آنها دست نیافت   چه می‌خواهد بگوید.

او می‌گوید برای جوان روستایی نفس حیات مطرح است، فارغ از این که اربابش او را استثمار می‌کند یا نه (ایوان ایلیچ در آخرین هفته‌های حیاتش شب‌ها گراسیم را می‌طلبد تا روبه‌رویش بنشیند و او ساعت‌ها پاهایش را بر شانه‌هایش بگذارد). گراسیم معتقد است مرگ مال همه است و تقدیری است که خداوند مقدر کرده و بنابراین با آرامش با آن روبه‌رو می‌شود، او سمبل باورهای مذهبی جدید تولستوی است، اما حضورش در داستان هم خیلی مختصر است و هم به اندازه‌ی باقی قسمت‌های داستان که طی آن‌ها بیگانگی بیمار از محیط مرفه زندگی‌اش تشریح می‌شود، نیرومند نیست.

او بیش از آن که آدمی باشد زنده و باورپذیر مانند سایر آدم‌های قصه، یک نشانه است، یک مفهوم و اندیشه را نمایندگی می‌کند. این جاهاست که داستان به فابل نزدیک می‌شود.

دیگر عاملی که چندان قانع‌کننده به نظر نمی‌رسد، توصیف آخرین لحظات حیات و رویارویی با مرگ است؛ آن کیسه‌ی سیاه تنگی که ایوان ایلیچ را می‌خواهند در آن فرو کنند و آن نوری که در انتها می‌بیند. این‌ها از یک سو البته تصورات نویسنده درباره‌ی مرگ‌اند. تولستوی آن زندگی خانوادگی و آن بحران بیماری و … را یحتمل تجربه کرده. آن جاها دارد تجربه‌ی زیسته‌ی خود را توصیف می‌کند.

اما انسان یک بار می‌میرد، و این یک بار را هم طبیعتاً هنوز تجربه نکرده است. بنابراین گذر از مرز حیات و مرگ نمی‌تواند جز تصور نویسنده و وسیله‌ای برای القای پیام اخلاقی قصه باشد و اگر خوب بیاندیشیم چندان باورپذیر نیست. بخصوص با توجه به لحن عموماً واقع‌گرایانه‌ و دقیق کلیت اثر.

می‌توان تمایزی قائل شد بین کاری که نویسنده خواسته بکند و کاری که حقیقتاً کرده است. انگیزه‌ی اصلی او انتقال پیامی درباره‌ی بیهودگی حیات مادی و ضرورت باور به مرگ و اندیشه به آن بوده است، او می‌خواهد بگوید مرگ پایان حیات نیست و حتی می‌تواند آغاز حیات باشد چرا که حیاتی که سراسر به مادیات باشد شادی نمی‌آورد. او می‌خواهد موعظه‌گر معنوی/دینی باشد. اما کاری که کرده بیشتر این است که بیهودگی حیات مادی را به نحوی قانع کننده به تصویر کشیده، بدون این که قادر باشد رستگاری موعود را به نحو باورپذیر به خواننده‌اش القا کند. به جای معنا دادن به مرگ، زندگی را چون مرگی ممتد به تصویر کشیده است.

این جا در واقع دارم کاری را می‌کنم که تولستوی ــ در جهت عکس ــ با داستانی از چخوف با عنوان «عزیزم» کرده است. چخوف در آن داستان زنی سنتی را به تصویر کشیده که چند بار ازدواج می‌کند و بعد از هر ازدواج پیشه‌ی همسرش ــ تماشاخانه‌دار، الوارفروش و … ــ به دغدغه‌ی اصلی زندگی‌اش بدل می‌شود و آخر هم با تمام وجود خود را وقف رسیدگی به درس و مشق و امورات بچه‌ی همسایه‌اش می‌کند.

چخوف از این زن تصویری طنزآمیز و کمابیش انتقادی ترسیم کرده. تولستوی در نقدی بر این داستان می‌نویسد که چخوف علی‌رغم خواستش تصویری از یک زن حقیقتاً عاشق، یک زن معمولی روستایی روس به تصویر کشیده است، یک الگوی آرمانی برای زندگی اخلاقی و توام با عشق. داستان کوتاه «عزیزم» و نقد تولستوی بر آن را می‌توانید در کتاب «داستان و نقد داستان» (انتشارات نگاه، ۱۳۷۹) با گزینش و ترجمه‌ی احمد گلشیری بخوانید.

اما تناقضی که که به آن اشاره کردیم، حاصل تناقضی عمیق در کل حیات ادبی و اجتماعی تولستوی بزرگ است که ناباکف از آن به عنوان تناقض بین هنرمند و موعظه‌گر نام می‌برد. ناباکف معتقد است که در داستان مرگ ایوان ایلیچ، تولستویِ هنرمند حضور پررنگ‌تر و موثرتری دارد.

  این مقاله را ۲۷ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *