تهران در ادبیات داستانی ما
مشهور است که شهر در ادبیات ما شخصیت نمیشود و اغلب نقش پسزمینه را بازی میکند اما به هرحال تصویر تهران از دیرباز در ادبیات داستانیمان قابل پیگیری است. در این نوشته بدون ادعای «تمامشماری» و «جامعنگری»، از میان داستانها و رمانهای قدیم و جدید، دست به تکهخوانی زدهایم تا تصویر و روایت تهران را در متون ادبی مرور کنیم.
مشهور است که شهر در ادبیات ما شخصیت نمیشود و اغلب نقش پسزمینه را بازی میکند اما به هرحال تصویر تهران از دیرباز در ادبیات داستانیمان قابل پیگیری است. در این نوشته بدون ادعای «تمامشماری» و «جامعنگری»، از میان داستانها و رمانهای قدیم و جدید، دست به تکهخوانی زدهایم تا تصویر و روایت تهران را در متون ادبی مرور کنیم.
تصویر تهران اگرچه گذرا و تکهپاره اما از دیرباز در ادبیات داستانیمان قابل پیگیری است. قدیمیترینشان شاید تهران مخوف باشد از مرتضی مشفقکاظمی در سال ۱۳۰۵٫ داستانِ رمان حول عشق فرخ و مهین دور میزند اما نویسنده طی آن به علتهای انحراف مشروطه، فحشا و فساد اداری هم میپردازد و شهر را مجموعهای غمزده، عاری از پاکدامنی و خالی از حضور آزادیخواهان و محیطی «دونپرور» توصیف میکند.
«حالا فرخ دو ماه بود که در طهران، طهرانی که چهار سال از آن دور و هر دقیقه آرزوی رفتن به آن را مینمود میزیست ولی آیا او دیگر این طهران را دوست داشت؟ با اینکه دیگر بعد از مرگ مهین، آزار مسببین بدبختی او منتج نتیجه نبود ولی فقط برای اینکه اقلاً طعم زندگانی سخت را بچشند، برای هریک تا حدیکه محیط دونپرور طهران اجازه میداد تنبیهی معین نمود…» (تهران مخوف، ص ۱۱۵)
تهران مخوف را کمابیش اولین رمان اجتماعی فارسی نامیدهاند که شهر در آن چندان تبدیل به شخصیت نمیشود، بنابراین اگر به طور خاص داریم دربارهی رمان شهری صحبت میکنیم، بهتر است نامی هم از سفر شب بهمن شعلهور ببریم که به واسطهی پرسهزنیهای راوی دلزدهاش، هومر، گوشههایی از تهران دههی چهل شمسی را در کتاب میبینیم. به اسماعیل فصیح و توصیفات جاندارش از محلهی «درخونگاه» تهران هم باید به عنوان نویسندهای مهم در توصیف و ثبت تهران در ادبیات داستانی اشاره کرد، برای خواندن این توصیفات به رمان دل کور و یا داستان خاک آشنا رجوع کنید که تهرانی کمابیش نوستالژیک دارند. این نوشته اما به هیچ عنوان ادعای «تمامشماری» و «جامعنگری» نمیکند و بنابراین بیشتر قرار است در باب مسألهای که طرح کرده، تکهخوانی بکند.
جدال خیر و شر
تهرانِ قصههای این روزهایی که گفتیم تا سالها تهرانِ ناله و شکایت است از جدالی سراسری. جدال میان طهران قدیم و تهران جدید، جنگ میان سنت و مدرنیسم، تضاد شمال و جنوب شهر و گاهی هم جدال میان تهران و شهرستان. نویسندگان زیادی به محض نوشتن از تهران از یکی از این وجوه جدالانگیز یاد کرده و سپس برای از دست رفتن معصومیتی منصوب به گذشتهی پایتخت، غصه خوردهاند! جلال ستاری در کتاب اسطوره تهران تهران را شهری اسطورهای نمیداند اما حضور آن را در ادبیات با اسطورهای کهن، پیوندخورده میبیند: «و آن اسطورهی ثنویت و دوبینی و پیکار بیامان و همیشگی میان نیکی و بدی است.» (ص ۲۴۹)
این حسرت گاهی شکل کالبدی دارد و از تخریب طبیعت در جهت مدرن شدن شهر شِکوه میکند، آنچنان که بزرگ علوی در رمان معروف چشمهایش مینویسد: «خیابانهای شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درختهای کهن را میانداختند. کوچههای تنگ را خراب میکردند. بنیان محلهها را برمیانداختند، مردم را بیخانمان میکردند و سالها طول میکشید تا در این برِّ برهوت خانهای ساخته بشود، آنچه هم ساخته میشد، توسریخورده و بیقواره بود…» (چشمهایش، ص ۸)
«هنوز آپارتمانهای چهار و پنج طبقه به اینجا نیامده بود. تهران اینجا، خلوت بود و در رنگ نخودی مانتوی اتوخورده و زنبیل دستبافت آن پیرزن که از خانه بیرون میآمد، یا موهای براق و بافته این دختر بچهای که دوچرخهسواری میکرد، چیزی از سادگی و آرامش تهران قدیم بود.» (نیمهغایب، ص ۵۲)
و گاه فغان از روزمرهای است که دارد در «بیدینی و بیغیرتی» غرق میشود -نمونهاش رمان زیبای محمد حجازی که در آن طلبهی جوان تازه مهاجرت کرده به تهران به یک روسپی دل میبازد- از این رو در مقابل «پاکی» روستا و شهرستان قرار میگیرد و یا تهران قدیم.
«بچه های تهران از شیطان بدذاتترند و بایزید بسطامی را اگر به این شهر آمده بود، از را به در میبردند.» (حجازی،۲۶)
«احساس میکردم هرگز نخواهم توانست عادات و آداب تهران را به خود هموار کنم، نمیتوانم به رضا تن بدهم که زنم بیاجازه من از خانه بیرون برود و در جواب چنین تقاضای مشروعی، پرخاش کند و ناسزا بگوید.» (حجازی،۵۵)
«…شهرستانیها هاج و واج به این بازار مکاره نگاه میکردند. چارهای نبود جز اینکه به میدان بیایند. بچههای شهرستان با غیرتشان، علمشان، عملشان، معرفتشان، ناموسپرستیشان؛ زندهباد بچههای شهرستان.» (تهران شهر بیآسمان،ص ۹۵)
«نرینگی صریح این ملت، زیر فشار اداهای زنانه مردها، عطرها و پودرهای گران، جواهرات و غذاهای فرنگی، زبانهای خارجی و استیکهایی که فقط با کاردوچنگال میشد آنها را خورد، دامنهای کوتاه و زیرشلوارهای چسبان، دانشگاهها و کتابفروشیها و خلاصه زیر فشار اطفار تهرونیها به سمت زنانگی میرفت. قهوهخانه و زورخانه و شیرهکشخانه، جایش را داده بود به کاباره لیدو، پیست دیزین و بولینگ عبدو. بزازی مشحبیب جایش را داده بود به مغازه شارل جوردن. غیرت جایش را داده بود به قرتی بازی، الاغ سواری دم رودخانه و صفای خرمنگاه جایش را داده بود به دودودم قاقارک خیابانهای شهر.» (تهران شهر بیآسمان، ص ۹۲)
آشفتگی
توصیف «شر» در پایتخت همیشه در مقابل «خیر» و از سر عرض ارادت و حسرت نسبت به گذشته یا شهرستان نیست. جعفر مدرسصادقی وقتی در سال ۱۳۶۸ محلات جنوب تهران را از چشم کسرای ایستاده بر لب پنجرهی مسافرخانه روایت میکند، انگار دارد این آشفتگی را بدون هیچ قیاسی تنها توصیف میکند:
«تماشا کرد که چطور مردم از همان اول تاریکی هول میزنند که خودشان را به خانههایشان برسانند، به دنبال تاکسیها میدویدند و سر تاکسیها باهم دعوا میکردند و سر اتوبوسها باهم دعوا میکردند و توی اتوبوسها به هم میپیچیدند و آنها که مدتی بود ماشینی گیرشان نیامده بود کنار خیابان صف کشیده بودند- صفهای نامنظم. و همهی چشمها به یکطرف بود، به انتظار اتوبوس یا تاکسی، و از بس که به انتظار مانده بودند و چشم انداخته بودند، آمده بودند وسط خیابان و وسط خیابان پر از مسافرهای معطل و کفری بود…» نویسنده این توصیف را تا مرحلهی دعوای دو راننده بر سر مسافر ادامه میدهد، دعوا را میخواباند، چراغهای شهر را خاموش میکند و سپس قهرمانش را در تاریکی و خلوت شهر به خیابان میفرستد. (سفر کسرا، صفحات ۱۶۱ تا ۱۶۲)
«این شهر دود گرفته، خانههای بیتناسب حقیر، آفتاب داغ، شبهای گیج، آدمهای سودایی، این تهران بیریخت را بیش از هرجا در دنیا من دوست دارم.» (شبهای تهران، ۱۹۵)
تنهایی و ناشناسی
از دیگر دریچههایی که میشود در ادبیات داستانی برای دیدن و خواندن تهران مثال زد، آنجایی است که شهرستانی «باغیرت» جای خودش را میدهد به کسی که از زیر ذرهبین روابط فامیلی و آشناییهای محیطهای کوچک به تهران جسته؛ از این رو شهر را به جای آنکه بستری برای ظهور «ناپاکی» ببیند، به عنوان محیطی تصور میکند که «فردیت» و «ناشناسی»هایش را به رسمیت میشناسد. صد البته گاهی هم در آن احساس تنهایی میکند.
«با اینهمه گاهی دلم از غصه میگرفت زیرا میدیدم مردم به عجله و شتاب، در اطراف من میآیند و میروند و هیچکس احوالی از من نمیپرسد. سهل است نسبت به یکدیگر هم اعتنایی ندارند! گویی دشمن به شهر نزدیک شده همه در فکر جمعآوری و نجات خویشند… خودم را در میان جمعیتی مضطرب و وحشتزده، غریب و بیکس دیدم.» (زیبا، صفحات ۲۲-۲۱)
«تهرون بزرگ و درندشت بود. لالهزار و زن بیحجاب داشت. بهارستان و کافه لقانطه داشت. سینما و میدان توپخانه داشت. باغملی و ایستگاه قطار داشت و او میتوانست خودش را گم کند، کسی نمیشناختش.» (تهران شهر بیآسمان، ص ۸۷)
زلزله
مطمئن نیستم که اولین داستان یا رمانی که تهران را با زلزلهی احتمالیاش به ما شناسانده باشد چیست اما رد پیگیریهایم در ادبیات داستانی دهههای اخیر که شهر و به خصوص تهران را موضوع خودش کرده مرا به جملهای از رمان کوتاه سارا سالار میرساند.
«به نوارهای آهنی زیر پل نگاه میکنم، به آن همه بتن و خرتوپرت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید حتماً این پل… یک دفعه یادم میآید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هم هست.» (احتمالاً گم شدهام، ص ۱۵).
جدیتر از این سطرها اما کلیت نگران نباش مهسا محبعلی است که بر محور یک روز زلزلهی تهران میگذرد. زلزلهای که اگرچه یک نماد هویتی از طبیعت تهران است اما در این کتاب به شکلی استعاری روزمره و رخوت شهر را تکان میدهد. داستان با تکان خوردن تختخواب شادی (راوی) شروع میشود که تکان خوردن آن را تبدیل شدن «تابوت» به یک «قایق» یا «گهواره» میداند.
روز زلزله، برای تهرانِ دچار رخوت که روزهای کارناوالی کم دارد، روز دور هم جمع شدن است. زلزله شهر را از دست آنهایی که با اولین تکان، پایتخت را به سمت جایی امن، ترک کردهاند درمیآورد و به دست کسانی میسپارد که به بهانهی حضور در شهر ممکن است بهای گزافی بپردازند. «آرش با موهای ژل زده روبهرویم نشسته…با دهان پر دارد بیانیه صادر میکند؛ شهر تو دست ماست. همهی ترسوها دارن میزنن به چاک.» (نگران نباش، ص۲۰)
«تا میپیچم توی خیابان اصلی دو تا پسر مونگرویی که اسکیت پایشان است بهم تنه میزنند و توی شلوغی گم میشوند. یک گله پسر و دختر فنچی از خیابان دربند بیرون میآیند. سردستهشان عقب عقبکی راه میرود و دستهایش را توی هوا تکان میدهد…«بچهها میدون نارمک هم سقوط کرد…شهر تو دست ماست…» فریاد میکشند، بالا و پایین میپرند، سوت بلبلی میزنند و از ته ته رودههایشان جیغ میزنند. پسرها فنچها را قلمدوش میکنند. فنچها دستها را بالای سر میبرند و دم میگیرند؛ «شهر شهر ماست یار گله داره… سیاهی حق ماست یار گله داره.» (نگران نباش، ص ۷۳)
مهاجران
شهرستانی اگر در برخورد با پایتخت «بیدین و ایمان» زبان به شکایت از «بیاخلاقی» باز میکند، راوی تهرانی هم از خجالش درمیآید و در آثار بسیاری نگرانیاش را از هجوم این مهاجران ابراز میکند.
«با هجوم مهاجرین زمین تهرون برای حفر چاه توالت دیگر تکافو نمیکرد. چاهها به یکدیگر راه پیدا میکردند؛ تهرون روی دریاچهای از فضولات شناور بود…» (تهران، شهر بیآسمان، ص ۹۵)
«غرب تهران جای غریبی است…پر است از مهاجرها و آدمهایی که در حال فتح کامل تهران هستند یا خواب این فتح را میبینند…زردنویس سیوسهساله مطمئن است که شرق آخرین تکهی تهران است که هنوز با وجود ناخالصی مقاومت میکند مقابل غرب…یک مبارزهی نابرابر که بین دو ور تونل جریان دارد و بالاخره پایتخت را مال مهاجران خواهد کرد…» (سرخ سفید، ص ۱۵)
نیمهی روشن شهر مدرن
مدرنیتهی رضاشاهی کار خودش را کرده و تهرانِ در حال ساختوساز اگرچه از تخریب طبیعت، آلودگی هوا و رگهای مسدود ترافیکی رنج میبرد اما از قدیم تا امروز برای شهروندان و مهاجرانش، سویههای مدرن جذاب هم کم ندارد.
«شبها لالهزار غرق نور میشود. نور مغازهها و نور چراغهای پایهدار حاشیهی خیابان…درشکهی مدل روسی با اسبهای قهوهای و خاکستری با اتومبیلهای پر دودودم که مثل قایقهای روی آب، روی پستی و بلندی سنگفرش خیابان، بالا و پایین میروند در تردد هستند…» (روزی روزگاری در تهران، ص۹۶)
«خیابانهای اسلامبول و لالهزار دو جادهی بهشتیست که از میان خواب و خیالهای ما عبور میکند و پر از وعدههای کیفآور و اتفاقهای مسحور کننده است: مغازههای پوشاک (لباسهای زیر زنانه، بدننما، با زرقوبرق و تور و منگوله)، سینماها، عکسهای هنرپیشههای فرنگی، کوچهبرلن و سروصداهایش، لاتها، متلکها، نیشگونها، و کتابفروشی معرفت ته خیابان لالهزار، مرکز شعر و ادبیات دنیا، آن همه کتاب، آن همه کلمه، آن همه فکر، آن همه خوشبختی! کلافه و گیج و دستپاچهایم و برای بزرگشدن عجله داریم…» (گلهای شیراز، دو دنیا، ص ۹۶)
و سپس نوبت میرسد به پاساژها و مالهای امروز با برندها و نمایندگیهایشان که بیش از هر جایی در روایت سامان یوسفآباد، خیابان سیوسوم سینا دادخواه ماندگار شدهاند.
«زارا فقط زارای پاساژ آرین…بچهنشو، شلوار رانگلر حتا توی تیراژه هم فیک است… تامی زعفرانیه حرف ندارد…لوئیویتون الهیه الکی گران است…بنتون ونک پاییزه آورده…بوسینی عباسآباد sale زده…وقتی میرفتیم توی نمایندگیها، انگار وارد شهری نامرئی میشدم. دکوراسیون. نور. رنگ. چوبلباسیهای استیل که اگر چشم فروشنده را دور میدیدم، یواشکی یکی دوتاشان را توی کولهام میگذاشتم. ساک خریدهایی که بعضی وقتها از خود لباسها هم قشنگتر بودند. حتا اگر میدانستم که نمایندگی از دم دارد برند فیک به مردم قالب میکند، قشنگیها پابرجا میماندند.» (یوسفآباد، خیابان سیوسوم، ص ۹)
کتابها به ترتیبی که از آنها نقل آوردهام:
تهران مخوف، مرتضی مشفقکاظمی، ۱۳۰۵ (فایل پیدیاف بازتکثیر از کتابخانه کتاب فارسی)
سفر شب، بهمن شعلهور، کتاب خوشه، ۱۳۴۵
دل کور، اسماعیل فصیح، نشر نو، ۱۳۶۸ (چاپ سوم)
خاک آشنا، اسماعیل فصیح، نشر صفیعلیشاه، ۱۳۴۹
اسطورهی تهران، جلال ستاری، نشر دفتر پژوهشهای فرهنگی، ۱۳۸۸
چشمهایش، بزرگ علوی، نشر نگاه، ۱۳۸۹ (چاپ دهم)
زیبا، محمد حجازی، ۱۳۴۵ (نسخه پیدیاف)
تهران، شهر بیآسمان، امیرحسین چهلتن، نشر نگاه، ۱۳۸۸ (چاپ سوم)
سفر کسرا، جعفر مدرسصادقی، نشر نیلوفر، ۱۳۷۰ (چاپ دوم)
شبهای تهران، غزالهعلیزاده، نشر توس، ۱۳۹۲ (چاپ پنجم)
احتمالاً گمشدهام، سارا سالار، نشر چشمه، ۱۳۹۷ (چاپ یازدهم)
نگران نباش، مهسا محبعلی، نشر چشمه، ۱۳۹۰ (چاپ یازدهم)
سرخ سفید، مهدی یزدانیخرم، نشر چشمه، ۱۳۹۵ (چاپ سوم)
روزی روزگاری در طهران، حسن هدایت، نشر روزنه، ۱۳۷۷
دو دنیا، داستان گلهای شیراز، گلی ترقی، نشر نیلوفر، ۱۳۸۱
یوسفآباد خیابان سیوسوم، سینا دادخواه، نشر چشمه، ۱۳۸۸ (چاپ هشتم)
یک دیدگاه در “تهران در ادبیات داستانی ما”
کجایی دختر دلمون برات تنگ شده