ترجیح تنهایی
زن چپ دست
نویسنده: پیتر هانتکه
مترجم: فرخ معینی
ناشر: فرهنگ جاوید
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۹۰
ترجیح تنهایی
هانتکه نویسنده و نمایشنامهنویس است، یک اتریشی آوانگارد که در سال ۲۰۱۹ نوبل ادبی را برنده شد و مخالفتهای زیادی را برانگیخت. مسئله البته بر سر کیفیت ادبی آثار او نبود، بلکه گفته میشد که هانتکه در دورهی جنگ بوسنی از نیروهای صرب پشتیبانی کرده و به همینخاطر لایق گرفتن نوبل نیست. (مقالهی بهزاد وفاخواه را در این خصوص در وینش بخوانید.)
اهل فیلمدیدن اگر باشید ممکن است #پیتر-هانتکه را به خاطر فیلمنامهی زیر آسمان برلین که ویم وندرس کارگردانیاش کرده، بشناسید. البته خود هانتکه هم علاوه بر نوشتن، دستی در سینما داشته و فیلمهایی مثل همین زن چپ دست را که قرار است موضوع اصلی این نوشته باشد، کارگردانی کرده است.
زن چپ دست، تا نیمهی کتاب نامی ندارد. از طرف نویسنده «زن» خطاب میشود و این وضعیت گوشهای از فاصلهای است که در تمام طول کتاب میان مای خواننده با شخصیت اول قصه وجود دارد. کتاب دربارهی تنهایی و کمی هم افسردگی است. عصیانی خاموش علیه روزمرگی که قرار است یک زن اسیر در چنگال عادتها را نجات دهد.
ماجرا از عصری دلمرده شروع میشود و توصیف زن پای چرخخیاطی برقی در کنار پسر هشت سالهاش که سرگرم انشانویسی است. پسرک دارد از آرزوهایش مینویسد و شروع میکند به بلند خواندن انشایش که آن را به این شکل تمام کرده است: «[ای کاش] از تموم دوستهایم چهار نفر بیشتر نمیموندند و آدمهای ناشناس غیب میشدن. کلاً هر چیزی که نمیشناختیم غیب میشد.» (ص. ۱۴)
قرار است همسر زن که مدیر فروش شعبهی محلی یک شرکت معروف چینیسازی است از مأموریتی چندهفتهای در اسکاندیناوی برگردد. زن به فرودگاه میرود، با همسرش، برونو، در هتل شام میخورند، شب را همانجا میگذرانند و صبح در حال بازگشت به خانه زن از او میخواهد که تنهایش بگذارد. تصمیمی ظاهراً ناگهانی و عجیب و غریب که علاوه بر مرد، خواننده را هم گیج میکند.
چند صفحهای میگذرد، با خودمان خیال میکنیم که شاید ماجرا فقط یک تکانهی عصبی بوده باشد، دلخوری نامعلومی که امید داریم به زودی حل شود و زوج بدون مشکلِ چند صفحه قبل را دوباره کنار هم بگذارد. زن، اما به خوشبختی بدبین است و زندگی واقعی را انتخاب کرده. این است که خواننده به جای این خیال شیرین، کمکم شروع میکند به کشف دلایل تصمیم ناگهانی زن.
منطقی باشیم! همچون تصمیمی چطور میتواند، «ناگهانی» بوده باشد؟ نشانهها را کنار هم بچینیم و خودمان را به دنیای زن بدون نام نزدیکتر کنیم. زنی که تا پیش از ازدواج کارمند یک انتشارات بوده، در آستانهی ترفیع شغلی و بدل شدن به مترجمی کاردرست، معلوم نیست چرا این موقعیت را ترک میکند و در دنیای کسالتبار یک شهرک ویلایی پلکانی در دامنهی جنوبی یک کوهستان نه چندان مرتفع اسیر میشود. زندگیاش بد نیست. اوضاع مالی نسبتاً خوب، بچهای سر حال و همسری پرتلاش که به محض بازگشت از مأموریت کاری خالصانه به زن ابراز عشق میکند.
در قلب زن اما حفرهای خالی است، مغاکی آشنا برای اهالی رمان و ادبیات. زن قصهی ما خشنود نیست و این اندوه، سرنوشت زنهای زیادی در دنیای ادبیات است؛ از زنان رمانهای بالزاک گرفته تا اِما بوواری که در نهایت خودکشی میکند. هانتکه اما بر خلاف نویسندگان این آثار ماندگار کلاسیک، رمانی پر جزئیات ننوشته و زن اصلی کتابش را در کتابی کوچک، با صفحاتی محدود گیر انداخته است.
زن در کتاب مانند سایهای در هوای گرگ و میش یک غروب کشدار زمستانی آرام آرام پرسه میزند و بیآنکه پرحرفی کند و یا بنای درددل را با خوانندهاش بگذارد او را به دنبال خودش میکشد. چرا تنهایی را انتخاب کرده؟ آیا با او همدردیم؟ در تنهایی چه میکند؟
مستندی دربارهی آدمهای تنها را تماشا میکند، دیوانهوار برای خانه خرید میکند و پای ترجمهی کتابی مینشیند که به نظر میرسد شباهتی با زندگی خودش دارد: «تابهحال هیچ مردی به من قوت قلب نداده است. شوهرم میگوید: “میشله قوی است.” در واقع او میخواهد من در کارهایی قوی باشم که خودش علاقهای به انجام آنها ندارد: نگهداری بچه، خانهداری و پرداخت مالیاتها. اما هروقت نوبت کار مورد علاقهی من میرسد روزگارم را سیاه میکند. میگوید: “زن من خیالباف است.” اگر خیالبافی به این باشد که آدم بخواهد به آرزویش دست یابد، بله من خیالبافم.» (ص. ۴۴-۴۳)
تنهایی زن و حبابی که دور خودش ایجاد کرده آنقدر پررنگ است که از یکجایی خواننده هم نمیتواند به او نزدیک شود. ما همه دور و در فاصلهایم. زندگی زن را از پشت شیشهای مهگرفته نگاه میکنیم و از نشانهها و دنیای کم اتفاق اطراف او، دربارهاش گمانهزنی میکنیم. کمکم دستمان میآید که او حتی در مستی هم قرار نیست برای ما راز تصمیمش را فاش کند. شخصیت کتاب هانتکه در این کتاب حتی با خودش هم حرف نمیزند.
برای همین است که ما موضوع مستند پخش شده از تلویزیون و کتاب در دست ترجمه را به ناچار، به جای حرفهای او جا میزنیم! او حتی به داد و فریادهای برونو که یک روز به سراغش میآید و از عصبانیت تا مرز شکستن در خانه پیش میرود هم جوابی نمیدهد.
«تا حالا هیچ زنی ندیدهم واقعاً زندگیشو تغییر بده. همهش ماجراجویییه و بس؛ بعد دوباره همون چیز برمیگردد سرجای اولش میدونی؟ بعداً که به کارهای امروزت فکر کنی درست مثل اینه که بری سراغ بریدههای زرد و پوسیده روزنامهها و اونوقت میفهمی که فقط دنبال مد رفتی. مد زمستونی سرکار خانم ماریان.»
به این ترتیب برونو زن را متهم به این میکند که خوشی زده است زیر دلش. دوران پیری و تنهایی را پیش چشمش میآورد و بعد که کمی آرامتر میشود ناچار به رابطهی دوستانهای که زن از آن امتناعی ندارد، برمیگردد.
در طول کتاب چند شخصیت دیگر هم به ماجرا اضافه میشوند، فرانسیسکا، دوست زن، ناشر و رانندهاش، مرد هنرمند، پدر ماریان. این شخصیتها که هر کدام به سبک خودشان تلاش میکنند به زن نزدیک شوند در انتهای کتاب در یک مهمانی اتفاقی دور هم جمع میشوند، در مستی تلاش میکنند که پیلهی تنهایی دور خودشان را بشکافند و به کسی عشق بورزند، تلاشی ناکام که در هوشیاری آخر شب به تنهایی پیشین بدل میشود.
مترجم کتاب، هانتکه را از نسل نویسندگانی دانسته که بر خلاف نسل پیشینشان، خودشان را از بند تجربههای تلخ سالهای ۳۰ و ۴۰ میلادی و نقش وجدان بیدار جامعه رهاندهاند، نویسندگانی که در اغراقشدهترین حالت با جامعهی خود کاری ندارند. پیتر هانتکه نمونهی بارز این نسل است، نویسندهای که در آثارش اغلب از بازگویی تجارب روزمره فراتر نمیرود. (ص. ۸)
دید سینمایی و بیان تصویری او در عین حال ذهن خواننده را تا روزها با توصیفات خودش همراه میکند. زن قصهی هانتکه گویا آرزوی پسرش را عملی کرده، دنیای تماماً ناشناس اطرافش را غیب کرده و تنهایی را به همهچیز ترجیح داده است.
ترجیح تنهایی