بیرون آمدن از زیر سایهی گتسبی بزرگ
لطیف است شب، قصهی ابدی آدمیزاد است در مقابله با رویاهایش و شکستخوردن از آنها. داستانی پیچیده با قلمی شگفتانگیز که تصویری شعرگونه را برای خوانندهاش میسازد. کتاب، قصهی خانوادهی دایوِرهاست؛ نیکول و دیک دایور. دیک که شخصیت اصلی این ماجراست، مردی است همه چیزتمام، خوش چهره، مردانه، روانشناسی موفق و نابغه که اولین کتابش در دانشگاهها تدریس میشود اما نیکول، دختری است صدمه دیده با شیزوفرنیای متوسط، قربانی تجاوز پدرِ ثروتمندش به او در کودکی که عاشق دیک شده است، عشقی که در اصل برای قهرمان کتاب خاصیت تراژدیهای یونانی را دارد…
لطیف است شب
نویسنده: اسکات فیتز جرالد
مترجم: اکرم پدرام نیا
ناشر: میلکان
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۴
تعداد صفحات: ۳۷۰
لطیف است شب، قصهی ابدی آدمیزاد است در مقابله با رویاهایش و شکستخوردن از آنها. داستانی پیچیده با قلمی شگفتانگیز که تصویری شعرگونه را برای خوانندهاش میسازد. کتاب، قصهی خانوادهی دایوِرهاست؛ نیکول و دیک دایور. دیک که شخصیت اصلی این ماجراست، مردی است همه چیزتمام، خوش چهره، مردانه، روانشناسی موفق و نابغه که اولین کتابش در دانشگاهها تدریس میشود اما نیکول، دختری است صدمه دیده با شیزوفرنیای متوسط، قربانی تجاوز پدرِ ثروتمندش به او در کودکی که عاشق دیک شده است، عشقی که در اصل برای قهرمان کتاب خاصیت تراژدیهای یونانی را دارد…
لطیف است شب
نویسنده: اسکات فیتز جرالد
مترجم: اکرم پدرام نیا
ناشر: میلکان
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۴
تعداد صفحات: ۳۷۰
میگویند وقتی جان کیتس زیر درخت آلویی در باغی (چند روایت برای باغها وجود دارد) دراز کشیده بود، جایی که بلبلی بهار ۱۸۱۹ در آن آشیانه ساخته بود، شعر «قصیدهای برای یک بلبل» را سرود. مطمئنا شاعر رومانتیسیزم شهیر انگلیسی، فکرش را هم نمیکرد که حالا معروفتر از خود قصیده، مصرعی از آن باشد، که اسکات فیتزجرالد روی آخرین رمان خودش گذاشت؛ لطیف است شب.
فیتزجرالد اعتقاد داشت که این کتاب «شاهکارش» است. برای نویسندهی گتسبی بزرگ (نقد و معرفی این کتاب را در وینش بخوانید.)، چنین ادعایی شاید زیادهروی باشد. کتاب وقتی در دوران حیاتِ کوتاه فیتزجرالد به چاپ رسید نتیجهاش یک فاجعه بود، نقدها چند دسته و گاهی به شدت تند بودند و فروش هم تعریفی نداشت.
او که میخواست از زیر سایهی خودش، و گتسبیاش بیرون بیاید، نتوانست به رضایت درونی حاصل از این اثر برسد و تا زمان مرگش هم معمای این کتاب برایش حل نشد. اما طی سالها و خوانشهای متفاوت از این قصه، کتاب جزو بهترین آثار قرن بیستم ادبیات امریکا جای گرفته است.
لطیف است شب قصهی خانوادهی دایوِرهاست؛ نیکول و دیک دایور. دیک که شخصیت اصلی این ماجراست، مردی است همه چیزتمام، خوش چهره، مردانه، روانشناسی موفق و نابغه که اولین کتابش در دانشگاهها تدریس میشود.
اما نیکول، دختری است صدمه دیده با شیزوفرنیای متوسط، قربانی تجاوز پدرِ ثروتمندش به او در کودکی (نیکول در شروع داستان ۱۸ سال دارد)، در آسایشگاهی در سوئیس است و خیلی آرام و لطیف، مانند متونِ کتاب، عاشق دیک میشود. این عشق، که در ابتدا با توجه به آگاهی دیک به وضعیتِ نیکول، خطرناک به نظر میرسد، در ادامه رویایی است، اما در اصل خاصیت تراژدیهای یونانی را دارد؛ این قهرمان، مثل آشیل و پاریس و هکتور و دیگران، قرار است خودش را آگاهانه به نابودی بکشد.
در این مسیر دیک مجبور است به ثروت خانوادهی نیکول تکیه کند و در اصل این بیعاریِ لذتبخش و زندگیای همیشه در تعطیلات، مخصوصا در جنوب فرانسه (ریویرا)، گویی قصه را به دوبخش تقسیم میکند؛ روزهای واقعی، آفتاب سوزان، یکنواخت سخت و خشن، و شبهای لطیف، پر اتفاق و جادویی، زیبا، رویایی و دوستداشتنی. انگار فقط شب آبستن اتفاقات خوب بوده و همهی مشکلات از روز است که شخصیتهای قصه باید با زندگی واقعی دست و پنجه نرم کنند.
خانوادهی دایورها در ابتدا بینقص، زیبا و محبوب به نظر میرسند، اما با حضور رُزماری هویْت، دختر بازیگر امریکایی ۱۷ سالهای که برای استراحت به ریویِرا در جنوب فرانسه آمده، کمکم ترکهای ریزی نمایان شده که هر روز بزرگتر میشوند. جالب است که در نسخهی ابتدایی، داستان از زبان رُزماری روایت و با او شروع میشده ولی در نسخهای که چندسال بعد خود نویسنده بیرون داد، قصه از دیک شروع میشود و میتوان مسیر دایوِرها را دید.
در کنار این زوالِ دو نفره، نیکول به تدریج بهبود مییابد، اما دیک کمکم در توهمات خود و تفکر به شکست، گم میشود. لطیف است شب، قصهی سقوط دیک و معصومیت از دست رفتهی رُزماری است. قصهی ابدی آدمیزاد در مقابله با رویاها و شکستخوردن از آن. دیک که خودش روانشناس عاقل و معروفی است، این انتظار را ایجاد میکند که باید تصمیمات بهتری بگیرد؛ ولی در اصل او تمام تصمیمات، از ازدواج با نیکول گرفته تا خیانتی که به او میکند را با جنونِ حاصل از نبوغش میگیرد. در آخر این خود-نابودی او را از واقعیت دنیا میبرد به دنیای الکلیزم و تنهایی.
مانند دیگر کارهای نویسنده، باور دارم او باز هم نقبی به طبقهی ثروتمند زده و آریستوکراسی را نقد میکند، کسانی که همه چیز را، از افسردگی تا پیدا کردن همسر را با پول حل میکنند. این لجامگسیختگیِ حاصل از پولِ بیپایان را در شخصیت خواهر نیکول، بِیبی وارِن میتواند دید، کسی که بارها با دیک هم صحبت میشود و با نگاه بالا به پایینی، گویی برای خواهرش یک روانشناس مادامالعمر اجاره کرده است. بیبی در زندگی خودش هم به چیزی عمیقتر از پولِ به ارث رسیده از پدرش نمیرسد و در جستجوی انسانی ایدهآل برای زندگی، سرگردان است.
این زوال انسانِ بدون دغدغهی مالی، سوالی را در ذهن به وجود میآورد که واقعا اگر مجبور به کار نباشیم، مسیر زندگیمان چطور خواهد بود؟
گرایش بیاندازهی دایوِرها به خوشگذرانی و جملهی تکاندهندهی رُزماری که میگوید «من از نظر مالی یک پسرم» -جملهای که در دنیای امروز بیشک توهین تلقی میشود- بُعد دیگر داستان است که فیتزجرالد زیرکانه پول را محوری مهم در شخصیت آدمها میداند و این تاثیر را در مسیر زندگی کاراکترها نشان میدهد. کسانی که گویا در مسیر زندگی، هر کمبودی را با مادیات (یا همان خوشگذرانی ثروتمندانه) جبران میکنند و نتیجهاش سقوط آرامِ انسانیت و فردیت است.
خیلی از منتقدین این اثر را بیوگرافی فیتزجرالد میدانند، او هم همسری داشت با مشخصات نیکول، زِلدا که هم زیبا بود و هم محبوب، ولی به شدت از بیماری روانی رنج میبرد. این کتاب در دورهای نوشته شده که زِلدا در بیمارستان روانی بستری بود. حتی خیانت هم مابهازای واقعی در زندگی فیتزجرالد دارد. با این وجود لطیف است شب، گتسبی بزرگ نیست، به شدت پیچیده، با قلمی شگفتانگیز و توصیفی، بیشتر تصویری شعرگونه را برای خواننده میسازد تا در درگیری ابدی انسان مقابل «خودش» شرکت کند.
مَکسوِل گِیسمار، منتقد دههی شصتی انگلیسی جایی گفته بود «گاهی در میانهی خواندن این کتاب آدم شک میکند که اصلا حرف آن چیز دیگری است.» حق با اوست، چون هر چقدر که عمیقتر به این قصه میاندیشیم، بیشتر میتوان از دل آن حرف بیرون کشید. جان کیتس در شعر «قصیدهای برای یک بلبل» میگوید:
دورتر و دورتر، به سویت پرواز خواهم کرد
نه سوار بر ارابهی باکخوس و پلنگهایش
که سوار بر بالهای نامرئی شعر،
گر چه ذهن درمانده و سرگشته است:
کنون که با توام ، لطیف است شب!
فیتزجرالد در تعریف قصهی خودش، مسیرِ همین شعر را میرود، بر بالهای نامرئیِ تخیل، کلمات را به شکلی جادویی کنار هم میچیند و تفاسیر و توصیفهای نغز بیرون میکشد؛ خواننده در فضای اعجابانگیز، خیالی و گاهی بیش از حد متمول قصه غوطهور شده و با زندگی مردی همراه میشود که قرار است آتش به خرمن استعدادش بزند، مردی که قرار است خود فیتزجرالد باشد (بله خیلیها از جمله خودش، فقط چهار رمان را برای نویسندهای مثل او کم و استعدادش را تا حدی حدر رفته میدانند).
برای درک بهتر داستان، باید دسته بندی آدمها را بهتر بفهمیم. مککیسکو و رُزماری، از آدمهای نسبتا مدرنی هستند که با وجود برخاستن از طبقهی متوسط اجتماعی، همانند دیک، به جای احساس با عقل خود جلو میروند و دنیا را به شکل واقعیِ آن میبینند. آدمهایی که قرار است دنیای رمانتیک را به دنیایی رئالیست تبدیل کنند.
اما دیک و دوستانش، افرادی رومانتیک هستند، مردانی قدیمی که حاضرند برای باوری بمیرند،(این را میتوان در اشکهای دیک برای کشتههای جنگ اول جهانی دید) بینهایت خوبی کنند و همیشه خوشتیپ و تمیز و آراسته و تا سرحد مرگ مودب باشند.
این دقیقا نوع انسانی است که گتسبی بود، انسان عصر قدیم که به ایدهآلهای کلاسیک باور داشت و برایش زندگی میکرد. گتسبی پای باورش ایستاد، و ایستاده مرد. اما در «لطیف است شب» که میتوان گفت کتاب بیرحمتری از «گتسبی بزرگ» است، دیک دایوِر آرام تغییر میکند، مثل دنیای واقعی به زوال میرود و کنترل همه چیز را از دست میدهد.
جایی در میان اتفاقات قصه متوجه میشود که دورهاش تمام شده و خودش را در الکل و تنهایی دفن میکند. نه، دیک مانند گتسبی ایستاده نمیمیرد؛ فیتزجرالد میداند که زندگی واقعی، پایانی دراماتیک را برای ما در نظر ندارد. با جملهای از کتاب که توصیف این فانی بودنِ واقعیت است، تمام میکنم:
نیکول زمزمه کرد «ببین چقدر الان عاشقم هستی، ازت نمیخوام که همیشه اینطور عاشقم باشی، ولی میخوام که به یاد بیاری؛ جایی درونم همیشه همین آدمی که امشب هستم، خواهم بود.»