به شیرینی عسل و به تلخی حنظل
«عسل و حنظل» داستانی است درهم آمیخته از شیرینی و تلخی. اگرچه در داستان بیشتر شاهد تلخی هستیم تا شیرینی. منظور نویسنده از عسل سالهای دور شهر طنجه است در روزگاری که شهری بینالمللی بوده و همه جا پر بوده از شوق و ذوق زندگی. حنظل همان هندوانه ابوجهل است با طعمی تلخ که بیشتر در صنعت داروهای گیاهی مصرف دارد و مرهم و مسکنی است بر دردهای گوناگون. زنان عرب سنتی مراکش با هدف سقط جنین از روغن حنظل استفاده میکنند. و اینجا اشارهای است به تلخی مصیبت از منظر دختران و زنان جامعه سنتی.
عسل و حنظل
نویسنده: طاهربن جلون
مترجم: محمدمهدی شجاعی
ناشر: برج
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۲۷۲
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۲۸۰۴۸۷
«عسل و حنظل» داستانی است درهم آمیخته از شیرینی و تلخی. اگرچه در داستان بیشتر شاهد تلخی هستیم تا شیرینی. منظور نویسنده از عسل سالهای دور شهر طنجه است در روزگاری که شهری بینالمللی بوده و همه جا پر بوده از شوق و ذوق زندگی. حنظل همان هندوانه ابوجهل است با طعمی تلخ که بیشتر در صنعت داروهای گیاهی مصرف دارد و مرهم و مسکنی است بر دردهای گوناگون. زنان عرب سنتی مراکش با هدف سقط جنین از روغن حنظل استفاده میکنند. و اینجا اشارهای است به تلخی مصیبت از منظر دختران و زنان جامعه سنتی.
عسل و حنظل
نویسنده: طاهربن جلون
مترجم: محمدمهدی شجاعی
ناشر: برج
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۲۷۲
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۲۸۰۴۸۷
از همان عنوان کتاب پیداست که خواننده داستانی درهم آمیخته از شیرینی و تلخی هستیم. اگرچه در داستان بیشتر شاهد تلخی هستیم تا شیرینی. منظور نویسنده از عسل سالهای دور شهر طنجه است در روزگاری که شهری بینالمللی بوده و همه جا پر بوده از شوق و ذوق زندگی، دختران شیکپوش در بلوارها و بیخیالی آدمها، سینما و تئاتر رفتن و وجود رادیو… حنظل همان هندوانه ابوجهل است با طعمی تلخ که بیشتر در صنعت داروهای گیاهی مصرف دارد و مرهم و مسکنی است بر دردهای گوناگون.
به روایتی زنان عرب جامعه سنتی مراکش با هدف سقط جنین از روغن حنظل استفاده میکنند. و اینجا اشارهای است به تلخی مصیبت از منظر دختر و خانواده.
محل وقوع داستان، بندر طنجه در کشور مراکش است که شهر دوران تحصیل دبیرستان نویسنده کتاب بوده. طنجه در فهرست شهرهای مورد علاقهام برای بازدید جای ثابتی دارد و همین اشتیاق من را برای خواندن کتاب افزون میکند و آشنایی بیشتر با ادبیات عرب به آن اضافه میشود. همزمان در کوچه و خیابانهای داستان هستم که سفرنامه منصور ضابطیان هم برایم تداعی میشود.
طنجه شهری باستانی و محل تلاقی فرهنگ غرب اروپا و این دورترین کشور آفریقایی عربزبان است. در سالهای دور پاتوق نویسندگان و هنرمندان مشهوری همچون ترومن کاپوتی، تنسی ویلیامز، الیزابت تیلور و… در دورههای مختلف بوده. به دلیل موقعیت جغرافیایی خاص شهر، در قرنهای مختلف تحت سلطه دیکتاتورها بوده. و عجیب اینکه در قرن 17 شهر به عنوان پیشکش عروسی دختر پادشاه پرتغال به چارلز دوم پادشاه انگلیس تقدیم شده بود. در دورهای هم تحت اشغال ژنرال فرانکو دیکتاتور اسپانیا درآمده بود.
طاهر بن جلون نویسنده مراکشی-فرانسوی، 77 ساله و متولد شهر فس مراکش است. در کشورش فلسفه خواند و بعدها دکتری روانشناسی اجتماعی را در فرانسه تحصیل کرد. مقالات آموزشی فراوانی درباره نژادپرستی، تروریسم و دیگر مسائل اجتماعی دارد. جلون خود اسیر زندانهای شاه حسن دوم بود. تاکنون 20 رمان از جمله «شب مقدس» -برنده جایزه گنکور- و «مرگ نور» -برنده جایزه بینالمللی ایمپک- را منتشر کرده است.
نشان لژیون دونور فرانسه به او تعلق گرفته و علیرغم اینکه زبان مادریاش عربی است، همه آثارش به زبان فرانسه است. غیر از قصهگویی، شعر هم میگوید و از سال 2010 نقاشی هم میکشد. با چندین روزنامه اروپایی همکاری میکند. در ایران هم حداقل 8 کتاب او به فارسی برگردانده شده و نامزد نوبل ادبیات هم بوده است.
کتاب نوشتاری ساده و روان و تا حدی غمگین دارد. روایتی به ظاهر سطحی ولی عمیق و جاندار از قصهای تکراری به خصوص برای ساکنین خاورمیانه و کشورهای سنتی تحت دیکتاتوری. قصه از روایتهایی جداگانه از شخصیتهای اصلی داستان تشکیل شده در 50 بخش کوتاه که هر بخش از زبان یکی از 6 نفر راوی -شامل 5 عضو یک خانواده به همراه خدمتکارشان که از نیمه کتاب وارد قصه میشود- روایت میشود.
حنان الشيخ – رماننويس لبنانی – چالاكی جلون در روايت داستانها را يک سنت عربی خوانده است. او داستانهای جلون را به عنوان تركيبی از احساسهای شاعرانه و پيچيده با قصه و مدرنيته توصیف کرده و معتقد است داستانهای جلون تلخ نيستند.
در «عسل و حنظل» یک زوج خسته و از هم پاشیده در زیرزمین خانه ویلاییشان، فضایی نمور، آمیخته از خشم، ترس و نفرت، دوران سخت پیری توام با بیماریهای کهنسالی را میگذرانند. روزگارشان با سوءتفاهم، اختلاف، پشیمانی و تنفر از همدیگر میگذرد. ورود به طبقه بالای خانه رو به ویرانی و استفاده از امکاناتش، غدقن است. مراد و ملیکه نام این زوج است که با ازدواجی سنتی زندگی را شروع کردند. بعد مدت بسیار کوتاهی از روزهای شاد، هر روز از هم دور و دورتر شدند طوری که هر یک زندگی خود را داشتند تا این که مصیبت گریبان این خانواده را میگیرد.
همه چیز در وضعیت راز مگو و عذاب ناشی از ترس و بیچارگی رو به قهقراست. دختر که میخواست شاعر شود، در دفتر خاطراتش به شرح مصیبت میپردازد. پسر بزرگ بین خانواده خود، مشکلات شغلی و والدینش سرگردان است و سعی میکند طبق تربیت سنتیاش، وظیفه فرزندی را تا حد ممکن به جا آورد. پسر کوچک اما برای فرار از آن محیط غمآلود سمی، تصمیم به مهاجرت و دوری از خانواده میگیرد. کاری که پدر دوست داشت انجام بدهد ولی به دلایل اعتقادی و یا کنار آمدن با هر شرایطی انجام نداد.
«وقتی جوان بودم خیلی وقتها با رفقا از استرالیا حرف میزدیم. مهاجرت به دورترین کشور از مراکش. دورتر رفتن برای از یاد بردن زادگاهی که با شهروندانش چندان مهربان نیست. اما هرکجا برویم، ریشهها دنبالمان میآیند و هرگز رهایمان نمیکنند. پس بهتر است استرالیا را از یاد ببریم و همراه جمعیت داد بزنیم: زنده باد مراکش»
مراد، پدر خانواده علیرغم میل باطنی، آدمی است که در برابر همه چیزی سازش میکند تا مشکلات فوری و دم دستی را حل کند. از جمله پذیرفتن رشوه و همرنگ شدن با همکارانش به خاطر فشارهای اقتصادی و اصرارهای همسر.
«دیگه نمیتونم خودمو تو آینه ببینم.
-برای چن تا اسکناس؟ به خودت بگو چیزیو که دولت بهت نمیده، جبران کردهای. آره دوست من! فساد شکلی از جبرانه. دولت حقوق بخور و نمیر میده و کارو به ثروتمندا میسپاره تا توازونو برقرار کنن. پس نباید شرمنده باشی. کار بدی نکردی. وضع کشور اینه. کشور باعث فساده، فسادو ترویج میکنه. حتی فکر کنم شاه حسن دوم هم یه روز تو یکی از سخنرانیاش به عربی محلی همین حرفو زد. خودش به وزیراش پاکت میده. …….
-طبیعی نیست. خودت خوب میدونی که فساد، فساد میآره. برای همینه که حس میکنم کثیفم.
-برو خودت رو بشور. تا یه حموم حسابی بری، برات غذای محبوبتو درست میکنم.»
مراد اهل مطالعه، موسیقی و کافه رفتن است و دوستدار زن و زندگی. با اینهمه تسلیم شرایط است و غرق در بیاعتنایی. حالوروز مرد ملغمهای از مقدار زیادی حقارت و اندکی پیشپاافتادگیست. سرش را با کار گرم میکند و باقی اوقات مثل بقیه مردم همرنگ جماعت است. خم میشد تا بتواند درد را تحمل کند اما آنقدر خم شد تا همه چیز را از دست داد.
«”نود!”
-نود چی؟
-نود تا از صد تا دختر زن برقع پوشیدهن! شمردمشون. سرو صورتشونو پوشوندن و نمیذارن سرشون هوا بخوره. مصیبته. وقتی متوجه این قضیه میشن که دیگه مویی ندارن. تموم این چیزا جدیده. قبلاً فقط تا صورتشونو میپوشوندن، همین. امروز عقبگرد کردن تا مردا دنبالشون نیفتن. مث زمان جاهلیت.
-دیگه تو اون زمونه نیستیم!
-دقیقا، اما همون جهالت حاکمه.»
کمکم ارزشهایش نابود شدند و گویا از خود اختیاری نداشت. ترس و فشارها از همه طرف، استقلال و فردیتش را از بین برده و حسی برای شروع تغییر نمانده. حتی بعد مصیبت هم در فروش و ترک آن خانه تعلل میکند. خانهای که به مثابه سمبلی از جامعه ساکنینش زیرش مدفون شده و به آرامی در حال درهم شکسته شدن و خوار شدن هستند.
«بیاهمیتی و سهلانگاری مراکش را به کشور فرصتها و البته کشور شکستهای بسیار تبدیل کرده است. همه به فکر خود هستند و به کشور فکر نمیکنند. ثروتمندان به یک نحو و فقرا به نحوی دیگر و البته با خلاقیت بیشتر.»
بازنشستگی برای مراد و همسرش چیزی جز مصیبت نبود، دیگر خبری از پاکتها برای تکمیل حقوق نیست و باید راضی به بخور و نمیر شد.
ملیکه زنی بزرگشده در خانهای سنتی، اهل خرافه و تلاش برای حفظ خانواده با فشار به همسر، بچه آوردن و … است. جایی اعتراف میکند کلی سختی کشیده تا مرد را به گروه عظیم کسانی که با اصولشان کنار آمدند وارد کند. باور داشت که فساد جزئی از آداب و رسوم بود. دنبال پول برای مدرسه خصوصی بچهها و چشم و همچشمیها بود… میداند زن در آن جامعه حقی ندارد و خودش باید گلیمش را از آب بیرون بکشد.
«جو آزاد سئوتا را دوست دارم. زنها آزادانه میروند و میآیند، در تراس کافهها مینوشند، سیگار میکشند و خوشحالند. زوجها دست در دست یکدیگر گردش میکنند. بعضی از زوجها میایستند و همدیگر را در آغوش میگیرند. کسی مزاحمشان نمیشود، فحششان نمیدهد و صد البته هیچ پلیسی از آنها نمیپرسد زن و شوهرند یا نه… اکنون میفهمیدم تا چه اندازه زندانی و لای منگنهایم، به خصوص من. مذهب نمیگذاشت خودمان باشیم، به دین مقید بودیم از دستورها و فرمانهایش پیروی میکردیم. اینطور تربیت شده بودم.»
زنی که کنترل زندگی را دست گرفته بود، در برابر مصیبت خود را تسلیم کرد تا بلکه درد و رنجش تمام شود که فایدهای نداشت. به خاطر نوع تربیتش، بیشتر با زندگی سر جنگ داشت و نمیتوانست از چیزهای ساده لذت ببرد.
سامیه، فرزند دختر، از حق برابری با پسرها محروم است. برای رهایی از فضای تاریک خانه به شعر و کتابخوانی رو میآورد. با مادر کلام مشترکی ندارد و چاره را در دوری جستن میبیند و پدر از نظرش ترسو، ریاکار و خودخواه است و تابع دستورات همسر. اتفاقات دور و برش ذهنش را مشغول کرده. دیدن فقرا، دستگیری پسر همسایه به جرم اعتراض مدنی. مشغول کشف دنیای اطرافش است که…
آدم، پسر بزرگ خانواده، همچون پدر با مشکلات کار کردن در سیستم فاسد اداری مواجه است. بیخبر از آن که پدر تن به منش فئودالی داده و یکی از چرخدندههای این نظام فاسد است. در واکنش به فضای خانواده، به محض استقلال یافتن با رفتاری اعتراضی به فکر مهاجرت هم میافتد اما به فکر تنهایی پدر و مادر هم هست.
منصف بچه سوم و آخر خانواده، حضور کمرنگی دارد و فرار را بر قرار، رفتن را به ماندن ترجیح میدهد: مهاجرت به دورترین جای ممکن از خانواده، کانادا.
تبعیض نژادی موضوع دیگری است که در قصه مطرح میشود. میزان تیرگی پوست و یا نژاد در کشورهای شمال آفریقایی متفاوت است و در بعضی جاها معیاری برای تبعیض در زندگی. حضور وییاد، خدمتکار خانه، که پناهجویی تحصیلکرده و گرفتار تبعیض نژادی است بدل به نقطه عطفی در خانه میشود. او هم از بودن در این خانه راضی نیست.
«بیشتر اوقات از خودم میپرسم چرا به این گودال هولناک آمدهام. ….به آدمهایی خدمت میکنم که دیگر تحمل همدیگر را ندارند…»
موقع خواندن این کتاب، قطعاً با خودتان فکر میکنید چقدر این شرایط در مراکش شبیه به شرایط ما در ایران است! و نکته آخر این که بسیاری از خوانندگان به نشر برج اعتراض دارند که چرا داستان در پشت جلد کتاب لو میرود.