سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

برسد به دست اشباحی که مهرجویی را می‌شناسند

هیجان‌زده بودم. من دزدانه صدای پدرت را شنیده بودم. کسی که هامون و اجاره‌نشین‌ها و مهمان مامان و علی سنتوری را ساخته بود و من صدایش را وقتی که می‌گفت: «چه جور کتابفروشی‌ایه؟ خوبه؟ بزرگه؟ آدم حسابین؟» شنیده بودم و پدرت نمی‌دانست که من صدایش را می‌شنوم.

 

 

 

 

 

برسد به دست اشباحی که مهرجویی را می‌شناسند

 

مونا مهرجویی، امیدوارم تو آش دوغ دوست داشته باشی. فقط یک ایرانی می‌داند چرا آش دوغ خوشمزه است و تو اگر حتی از آش دوغ بدت بیاید در برابر پدر و مادر مرحومت و در برابر مردم کشورت وظیفه داری ذائقه‌ات را جوری پرورش بدهی که با هورت کشیدن هر قاشقش بندبند وجودت از لذت سرشار شود.به عنوان یک جور مراقبه بهش نگاه کن؛ نه یک جور شکنجه. مردم کشورت قرن‌ها با شوربا و تکه‌ای نان، اگر گیرشان می‌آمد، خودشان را سیر کردند و غذاهای شاهانه را برای مهمان‌هایشان نگه داشتند.

می‌خواهم به تو بگویم چرا آش دوغ و چلوکباب هم به اندازه‌ی فرش و شعر ایرانی باید مایه‌ی مباهاتت باشند. حتی باید به بعضی از ویژگی‌هایی که مردم‌ کشورت را بهش متهم می‌کنند هم ببالی؛ مثلا  شاید شنیده باشی که بعضی‌‌ها می‌گویند ایرانی‌ها دروغگو و ریاکار هستند؛ چون دائما دارند می‌گویند فلان یا بهمان چیز قابل شما را ندارد؛ اما منظورشان واقعا این نیست که حاضرند آن چیز را به تو بدهند. کسانی که مردم کشور تو را با این دلایل و مستندات به دروغ‌گویی و ریاکاری متهم می‌کنند یا آدم‌های ابلهی هستند که معنی تعارف و آداب‌دانی را نمی‌دانند یا آدم‌های رذلی هستند که خیر تو و مردم کشورت را نمی‌خواهند .

پدرت مرد آداب‌دانی بود. او سالها بیرون از ایران زندگی کرد؛ اما دوری از وطنش را تاب نیاورد. او دلایل بسیاری داشت که از کشورش دل بکند؛ اما تصمیم گرفت در ایران بماند و کمک کند مردم کشورش بتوانند سرشان را بالا بگیرند و توی روی همسایه‌ها نگاه کنند  از تو می‌خواهم حتی اگر روزی از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی سعی کنی مثل پدر و مادرت ایرانی باقی بمانی و سرت را بالا بگیری و به ایرانی بودن خودت افتخار کنی و از مهمان‌هایت با آشپزی ایرانی پذیرایی کنی. خیالت راحت باشد که مردم هیچ کشوری، اگر گیاه‌خوار نباشند، برای لذت بردن از مزه‌ی چلوکباب به هیچ جور تمرین و مراقبه‌ای نیاز ندارند.

 

پدرت مرد بزرگی بود و تو این را خوب می‌دانی. اما شاید ندانی چرا؛ شاید فکر کنی پدرت مرد بزرگی بود چون خیلی باسواد بود و چون فیلم‌های مهمی ساخت. البته که پدرت خیلی باسواد بود اما من می‌خواهم چیزی را به تو بگویم که شاید کسی تا حالا بهت نگفته باشد.

پدرت مرد بزرگی بود چون در تمام طول زندگی‌اش خواست به مردم کشورش کمک کند سرشان را بالا بگیرند، او خیلی شجاع بود و در ایران ماند و به مردم کشورش کمک کرد سرشان را بالا بگیرند، آن هم در روزگاری که بیش از هر زمان دیگری در تاریخشان سرشکسته بودند. پدرت از خودش پرسید: ایرانی بودن چیست؟ و بعد به خودش جواب داد. بعضی جواب‌ها شاید از نظر تو خنده‌دار باشند، اما من فکر می‌کنم یکی از جواب‌هایی که پدرت به این سوال داد همان آخرین پیامی بود که به تو داد: آش دوغ!

 

پدرت مرد آداب‌دانی بود و از مَش‌مهدی و کارگرهایش به شیوه‌ای ایرانی پذیرایی کرد و پیتزا و همبرگر جلویشان نگذاشت. به هیچ سینماگر ایرانی به خاطر ساختن چنین فیلم‌هایی اسکار نمی‌دهند. پدر تو اولین روشنفکر ایرانی بود که فهمید آشپزی ایرانی هم به اندازه‌ی فرش ایرانی و به اندازه‌ی شعر ایرانی و به اندازه‌ی نقاشی ایرانی  مهم است.

 

حالا بگذار خاطره‌ای برایت تعریف کنم. خاطره‌های من معمولا از روزی معمولی در کتاب‌فروشی‌ای معمولی‌تر شروع می‌شوند و شاید برای تو جذابیتی نداشته باشند. این یکی هم همان‌جور است؛ اما من سعی می‌کنم جوری تعریفش کنم که به نظر برسد خاطره‌ی جالبی است. 

 

چند سال پیش در یک کتابفروشی در تجریش کار می‌کردم. کتابفروشی مال چهار نفر بود که کمی بعد شدند سه نفر و بعد هم دو نفر و کمی بعد هم تعطیل شد. روزهای سه‌شنبه، اگر درست یادم مانده باشد، جلساتی آن‌جا برگزار می‌شد به اسم یک فنجان قهوه (یا یک استکان چای؟)  با…

با سه نقطه.

 

جلسات هدف خاصی را دنبال نمی‌کردند. کارکردشان قرار بود این باشد که پاخور کتاب‌فروشی زیاد شود. این سه نقطه‌ها با خیلی از آدم‌های معروف پر شد. مثلا با آقای محمود دولت آبادی.

 

یکی از آدم‌های معروفی که زیاد می‌آمد آن‌جا علی دهباشی بود. حتما آقای دهباشی را می‌شناسی. همان آقای چاق و بامزه که همه را می‌شناسد و مجله‌ی بخارا را چاپ می‌کند. از دوستان صاحبان کتابفروشی بود و می‌آمد پیشِ ما و خودکار و کتاب و مداد و دفترچه و فیگورِ جغد می‌خرید و گاهی هم همه‌شان را یک‌جا جا می‌گذاشت و می‌رفت. اسمم را گذاشته بود وارگاس یوسا. وارگاس یوسا را اگر نمی‌شناسی یک نویسنده‌ی خیلی بزرگ اهل کشور پرو است. یک بار به صاحبان کتابفروشی که خودشان نویسندگان به‌نامی بودند گفت:«این (منظور من) اگر یک جای درست و حسابی به دنیا می‌آمد وارگاس یوسا می‌شد.»

البته ادب حکم می‌کرد که بهش نگویم خود وارگاس یوسا اهل کشوری است که با هیچ استانداردی جای درست و درمانی محسوب نمی‌شود. بخشی از ماجرا بستگی دارد به بخت آدم و بخشیش هم جربزه‌ی خود آدم. درب‌وداغون‌تر از ایرانِ اواخر قاجار که نداریم؛ اما اگر نوه‌ی آیت‌الله تقوی شیرازی باشی و خودت هم کمی جربزه داشته باشی یک ابراهیم گلستانی ازت در می‌آید. بگذریم.

 

یک بار به آقای دهباشی گفتم: «نمی‌شود داریوش مهرجویی را دعوت کنید اینجا؟» گفت: «چرا نشود؟ الان زنگ می‌زنم بهش.» و واقعا همان لحظه تماس گرفت با پدرت و در تمام مدت سی چهل ثانیه‌ای که با مهرجویی حرف می‌زد به من نگاه می‌کرد و می‌خندید و چشمک می‌زد که یعنی: «ببین طرف چه خل‌مشنگ بامزه‌ای است!»

 

      «یه کتاب فروشی هست توی تجریش؛ اگه دعوتت کنن می‌آی؟»

      «بیام که چه‌کار کنم؟»

       (یادم نیست آقای دهباشی چی گفت)

      «آره، چرا نیام؟ چه جوریه؟ بزرگه؟ خوبه؟ آدم حسابین؟»

      «آره بابا، آدم حسابین. کتابفروشیه بزرگه… دو سه هزار متری هست.» (کتابفروشی ما دویست متری بود.)

     گوشی را که قطع کرد پرسیدم: «آقای دهباشی؛ الان یعنی که آقای مهرجویی دعوت رو قبول کرد؟»

      «نه بابا، این مگه یادش می‌مونه، صد بار باید بهش بگی.»

 

هیجان‌زده بودم. من دزدانه صدای پدرت را شنیده بودم. کسی که هامون و اجاره‌نشین‌ها و مهمان مامان و علی سنتوری را ساخته بود و من صدایش را وقتی که می‌گفت: «چه جور کتابفروشی‌ایه؟ خوبه؟ بزرگه؟ آدم حسابین؟» شنیده بودم و پدرت نمی‌دانست که من صدایش را می‌شنوم و اگر روح وجود دارد و اگر روح می‌تواند فارسی بخواند دوست دارم روح داریوش مهرجویی نوشته‌ی مرا بخواند و شما ای ارواح سرگردان، اگر وجود دارید و اگر دارید این نوشته را می‌خوانید و اگر داریوش مهرجویی را می‌شناسید بهش بگویید من صدایش را از پشت گوشی تلفن علی دهباشی شنیدم.

بهش بگویید صدایش درست همان‌جور بود که یک‌بار مجید اسلامی برای ما تقلید کرد: صدای شیرینی که محال بود آدم بشنود و لبخند نزند و نگوید: «آخر تو چقدر رندی مرد!»

 

یک بار دیگر هم نقش کوچکی در زندگی پدرت بازی کردم (از این بابت به خودم می‌بالم). در یک کتابفروشی روبروی دوراهی یوسف‌آباد کار می‌کردم که علی شروقی تماس گرفت با کتابفروشی و گفت: «کتاب «پرده‌ی آهنین» مرا پیک کنید به این آدرس.» (علی شروقی نویسنده‌ است و یک بار با پدرت مصاحبه کرده است. پدرت رمان‌هایش را خوانده‌ بود و خوشش آمده بود و حالا هم می‌خواست آخرین رمانش را بخواند.) 

 

آدرس کرج را داد. کتابش را با پیک موتوری فرستادیم به کرج. به زیبادشت؟ پدرت رمان را خواند؟ نخواند؟ تو خبر داری؟ شاید بسته‌ی کتاب را تو از پیک تحویل گرفته باشی. سال هزار و چهارصد بود. تو سیزده‌چهارده ساله بودی. کاش به علی شروقی می‌گفتم نجابتت را بگذار کنار، مهرجویی از آن آدم‌هایی است که باید یک حرف را صدبار بهش بگویی تا انجامش بدهد.

 

چرا اینقدر پدرت را دوست دارم؟ نوشته‌ی مرا که خواندی سکانس تدارک شام را در مهمان مامان تماشا کن. قبلش این توضیح را بهت بدهم که بزرگ‌ترین کابوس کدبانوهای ایرانی این است که آبرویشان جلوی مهمان برود. آن‌وقت شاید بفهمی چرا پدرت آن شام اشتهابرانگیز را با رقص و موسیقی همراه کرد. از میان تمام سکانس‌های سینمای پدرت من شیفته‌ی این سکانس هستم.

چرا کسی قبل از پدرت نفهمیده بود وقتی عطر چلو و کباب درهممی‌آمیزد موقع رقص و آواز است؛ نه بعد از اینکه ملا خطبه‌ی عقد می‌خواند و نه وقتی چند استکان تلخ‌وش توی خندق بلا ریخته باشی؟ کسی که گرسنگی کشیده باشد، کسی که ترس رفتن آبرویش جلوی مهمان را چشیده باشد و کسی که صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته باشد معنی این سکانس را می‌فهمد و من آرزو می‌کنم هیچ ایرانی معنی این سکانس را نفهمد.

 

مجله بخارا

فیلم مهمان مامان

#داریوش-مهرجویی

کتاب های بکار رفته در این مقاله

مهمان مامان

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

رده بندی سنی کتاب: 15+

ناشر: نی

نوبت چاپ: ۱۲

سال چاپ: ۱۳۹۲

تعداد صفحات: ۹۶

شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۱۲۲۴۴۷

تهیه این کتاب

  این مقاله را ۸۶ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

یک دیدگاه در “برسد به دست اشباحی که مهرجویی را می‌شناسند

  1. حسن می گوید:

    آرزوی ایستایی و سلامت برای مونای عزیز.هزار افسوس و دریغ برای آقای مهرجویی و همسرشون.
    قلم آقای ملکشاه بنظرم خیلی ایرانی و جذاب هست. لذت میبرم از خواندنشان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *