ببری دیگر در این شعر است
کتاب «رز زرد» ما را به سمت یک سفر خیالی در شهرهای برساخته از ذهن نویسندهای خلاق دعوت میکند. شهرهایی که هر بار در شعرها به شکلی رخ مینماید. هر چند این کتاب مقدمهای پنجاه صفحهای برای آشنایی با دفتر شعر تدارک میبیند و در پایان هم مؤخرهای درخور دارد، ولی همچنان خود شعرها و درگیری شاعران دیگر با بورخس برای ترجمه قابل درنگ است.
ببری دیگر در این شعر است
اشعار بورخس ترجمهی علی معصومی تحت عنوان رز زرد ما را با وجه دیگری از ساحت ذهنی این شاعر مواجه میکند. از او پیشتر داستان کوتاه خواندهایم و توجهمان به روایتهای اوست. اما کتاب رز زرد ما را به سمت یک سفر خیالی در شهرهای برساخته از ذهن نویسندهای خلاق دعوت میکند.
شهرهایی که هر بار در شعرها به شکلی رخ مینماید. هر چند این کتاب مقدمهای پنجاه صفحهای برای آشنایی با دفتر شعر تدارک میبیند و در پایان هم مؤخرهای در خور دارد، ولی همچنان خود شعرها و درگیری شاعران دیگر با بورخس و شعرهای او جهت ترجمه قابل درنگ است.
خوسه داریو ماتینس در مقاله ای مینویسد:
«سخن بورخس چه در گفتار و چه در نوشتار از یک آبشخور زاینده سرچشمه میگرفت. در گفتگو با هر گروه و در هر حالت سخنش ادبیات بود، منظورم آن نیست که دربارهی ادبیات به عنوان یکی از مشغولیتهای محبوبش سخن میگفت.
اصلاً صدایش ادبیات بود. شعرهای او را نویسندگان و مترجمان بزرگی چون رابرت فیتز جرالد، جان آپدایک، الستر رید و… هم به صورت شعر آزاد ویتمنی که بورخس به آن دلبستگی داشت و هم به صورت دیگر انگلیسی برگرداندهاند، ولی شعرهای او به نظر بیشتر دوستدارانش در سایهی در همتنیدگی داستانها و تمثیلهایی که او را به یکی از نثرنویسان توانای سدهی بیستم در آورده است، کمرنگ جلوه میکنند.
این برداشت درست نیست. خود بورخس خودش را پیش از هر چیز شاعر میداند و در واقع در بیشتر دههی نخست و همهی دو دههی پایان زندگی ادبیاش شعر میسروده است.»
و حتا گفته شده او مفهوم اولترائیسم را برساخته که چیزیست میان دادائیسم و سوررئالیسم. او در این سبک بیش از هر چیزی به درهمآمیزی تصاویرهای چندگانه در یک تصویر برای ژرفتر کردن و گسترش دادن ویژگیهای القاکنندگی آنها تأکید میکرد.
در تمام شعرهای این دفتر مونتاژ تصاویر برهم دیده میشود. شاید شاعر به یک تعبیر در این لحظهها به نقاشی سوررئالیست شبیه شود. اتفاقی که در داستانهای بورخس نیز بارها قابل مشاهده است.
دمیدن خورشید پیش از رسیدن به کرکره های من،
باغچه های تو را روشن می کند.
شهری که می توان آن را چون شعری شنید
خیابان هایی با نوری چون نور یک صحن
( شهر مونته ویده ئو / ص. ۹۶ )
و یا در جایی دیگر چنین می خوانیم:
پدرانم با این فاصله ها/ دوستی ساز کردند/ بر بسته بودن چمنکار چیره شدند/ با خبرگی روستایی وار خود/ زمین و آب و هوا و آتش را پیوند زدند/ سربازان و حشم داران/ دل هایمان را با بامداد سیر کردند/ و افق که گویی نوایی ژرف باز پس می داد…
( ص ١٠٠ / شعر کشتزار خرم )
در پارهای از شعرهای بورخس در دفتر رز زرد ما رگههایی از تغزل بدون ایجاد فضاهای احساساتیگری میبینیم. خبری از سانتیمانتالیسم نیست. و همهی حس فشردهی شاعر در سطرهایی کوتاه و بدون حشو دیده میشود هر چند که گاه در سطرهایی بلندتر شاهد پیوستن جملهها به هم باشیم:
بار دیگر لبهایی به یادماندنی، بیهمتا چون لبهای تو / من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد/ به خوش وقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام / از دریا گذشتهام / سرزمین های بسیاری شناختهام، یک زن و دو یا سه مرد را دیده ام / دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی…
( شعر همهی هستی من / ص ١٠۴ )
اما در پایان همین شعر خود را در سطح خدا و مردم میپندارد و میگوید روزها و شبهای من شبیه آنهاست. دغدغههای شعری بورخس در بیشتر شعرها در سایهی تأمل در مباحث وجودی و هستیشناسانه و درک و دریافت تازهای از مرگ و زندگیست. او مانند هر شاعری که از حوزهی اندیشه میآید سعی بر تبیین جهان از منظر خویش دارد وقتی میگوید:
مرگ اینجا محتاط است/ اینجا در این شهر بارانت رها، مرگ تأمل میکند:/ خویشاوند خونی نور پا بر جا و آیندهنگر/ که از حیاطهای سوکورو میرسد،/ از خاکستر آنچه که تا آخرین ذره در کورهها سوخته است/ به سوی شیر و شکر پذیرایی روز تعطیل/ و ژرفای صحنها، به سان یک خاندان/ خوشیهای قدیمی/ همگی در گورهای لارکوله تا خفتهاند./
( ص ١٢٣/ شعر لارکولهتا )
لارکولهتا نام گورستانیست قدیمی در شمال بوئنوس آیرس که شاعر از آن بار شاعرانه میکشد تا به مفهوم شخصی و فردی خود از مرگ برسد وقتی در جای دیگری میگوید: زندگی همان مرگ در حال رسیدن است یا باز میگوید که مرگ همان زندگی زیست شده …
در تمام این تعابیر مرزها از بین میرود. بورخس شاعر از بین بردن تعبیرها تثبیت شده و در هم آمیختن واقعیت و خیال است. هیچ تعریف از پیش تعیین شدهای او را فریب نمیدهد. و در پی طرح نو در انداختن است. و همین است که به عطار دل میبازد.
به تفسیر نو از منطق الطیر نشسته و کارکردی مدرن از آن در باب جست و جو در درون خود به دست میدهد و سرانجام خود میگوید:
«من در زندگی… دو تجربهی رمزی داشتهام و نمیتوانم آنها را بازگو کنم چون آنچه روی داد به کلام در نمیآید… حیرتانگیز و برجسته بود. در آن غرق شدم، دچار حیرت شدم. احساس میکردم که نه در زمان بلکه بیرون از زمان زندگی میکنم… نمیتوانم آن را برای شما بیان کنم… شعرهایی دربارهی آن سرودم.»
او بر این باور بود که همهی عمر ما در سایهی گل سرخ زندگی میکنیم و گل سرخ واقعی را فقط بعد از مرگ مشاهده میکنیم و این باور را در قالب داستانی نوشت و شعرهایی بیشتر سرود تا بگوید زبان و ادبیات سیمرغ بورخس هستند و برای برداشتن حجاب و کشف گل سرخ حقیقی به آنها سخت محتاج است.