ای بسا هندو و ترکی همزبان
محمود دولتآبادی به یاد و در رثای دوستی سوئدی که نویسنده است و از دنیارفته متنی مینویسد که آن را برای انتشار به نشریه آدینه میسپرد و در همان سال 69 و ماه مهر در شماره 52 آن نشریه چاپ میشود. دولتآبادی در ابتدای این نوشته از ملت سوئد و مردم مهربان آن یاد میکند و اندکی هم درمورد رفتار خوب مهاجرین ایرانی در سوئد مینویسد و سپس بحث را به دوست سوئدی از دنیارفته میکشاند که بدون اینکه یکدیگر را دیده باشند درک عمیقی از یکدیگر پیدا کرده بودند و روز آخر عمر یوهانسن ایوارلو را تخیل میکند و او را عارفی واصل توصیف میکند.
محمود دولتآبادی به یاد و در رثای دوستی سوئدی که نویسنده است و از دنیارفته متنی مینویسد که آن را برای انتشار به نشریه آدینه میسپرد و در همان سال 69 و ماه مهر در شماره 52 آن نشریه چاپ میشود. دولتآبادی در ابتدای این نوشته از ملت سوئد و مردم مهربان آن یاد میکند و اندکی هم درمورد رفتار خوب مهاجرین ایرانی در سوئد مینویسد و سپس بحث را به دوست سوئدی از دنیارفته میکشاند که بدون اینکه یکدیگر را دیده باشند درک عمیقی از یکدیگر پیدا کرده بودند و روز آخر عمر یوهانسن ایوارلو را تخیل میکند و او را عارفی واصل توصیف میکند.
یوهانسُن ایوارلو، نویسنده و انسان آزاده در بهار 1990 درگذشت.
ایوارلو اهل کشور سوئد است. سرزمینی سرد با مردمانی گرم و مهربان و صدالبته باهوش و حدشناس. مردمی که چون تو در کوچه خیابانهای شهرشان گم میشوی، میتوانی با احساس صمیمیت و اعتماد از آنها مدد بطلبی و کافی است صدا بزنی «هیسس» و آن خانم یا آن آقا پیش بیاید و کنار پنجره، طوری که رخ در رخ تو قرار بگیرد، به زانو شود و تا آنجا که ذهن و یادهایش اجازه میدهد، با تکرار و توضیح نهایی خود اطمینان یابد که مسیرت را به سهولت یافت خواهی کرد و سپس برخیزد و با تکان سر و دست و خندهای بر چهره از تو دور شود، حتی اگر تو او را از جمعی فراخوانده باشی یا از خلوت و تنهایی خاموش و بیکرانش درآورده باشی در آن مهآلودهشب سرد که بس به صدای چکمههای خود بر برف گوش میداده است چنان سردرگریبان و در حد فاصل نورهای آویخته از مه و مهشکن.
و سوئد با مردمانی چنین گشادهنظر است که توانسته بیش از چهل هزار آوارهی ایرانی را در خود پناه دهد، آوارگانی برخوردار از شرایطی کاملاً انسانی و بهتر از شرایط مشابه در بیشتر کشورهای اروپایی. هم پناه داده است به ترک و عرب و کرد، که کردها میتوانند سوئد را وطن دوم خود بنامند با آن حق تقدم و امتیازاتی که برایشان منظور شده است از جانب پارلمان آن کشور. با وجود این، این شرقیهای عزیز، جا به جا و گاه به گاه کوتاهی نمیکنند از بزهکاریهای خاص جوامع واپس نگه داشته شده، در زیر سایه حقوق مدنی کشوری که البته بدون مزاح مدافع حقوق فرد-جامعه است؛ اما خوشبختانه چنان بزههایی به ندرت، و تقریباً اصلاً از هموطنان ما سرنمیزند و سهل است که نوجوانان و جوانان ما در عرصههای تحصیلی رشدی درخشان داشتهاند. چندان و چنان که تیزهوشی و پشتکار آنان در رسانههای جمعی سوئد بازتاب یافته است و این میتواند مایهی سربلندی باشد و نیز انگیزانندهی دریغ که چرا چنان استعدادهایی نتوانند در کشور خود بشکفند اما این دریغ هرگز نباید از قدرشناسی ما بکاهد نسبت به محیط و مردمی که امکان شکفتن جوانان ما را فراهم ساختهاند به ما حفظ و رعایت دیدگاهی عمیقاً انسانی و انساندوستانه؛ دیدگاهی که در یک گفتگوی دوستانه در این کلام شاعر سوئدی «پیتر کورمن» بازتاب مییابد «مرزهای جغرافیایی را نویسندگان و هنرمندان نساختهاند، مرزها را سیاستمداران دور مردم کشیدهاند!» و این سخن وقتی تاثیر ویژهای میبخشد که فکر میکنیم مقبولترین سیاستمدار معاصر یعنی «اولاف پالمه» سوئدی بود و چنان دلبسته به صلح و سرنوشت آدمیان که سیاستهای رسمی و واقعی که اساسی جز قدرت و جنایت نمیشناسند نتوانستند او را برتابند و چنان خواسته شد که بهتر است پالمه نباشد و او نبود شد.
*
آری… اما دیدگاه واقعبینانه و انسانی نسبت به زندگی و سرنوشت آدمی نابود نشد و در سادهترین برخوردها نیز میتوان دریافت که چنان دیدگاهی از هومانیسمی بالغ و شایسته برخوردار است که باید گرامی داشته شود؛ هومانیسمی که تجلی ناب خود را در زندگی و کار و منش «یوهانسن ایوارلو» بازتاب میبخشد، نویسندهای عمیقاً سوئدی و وسیعاً انسانی، چهرهای که چون تمام برگزیدگان خاک در نهایت عارفی است صافی، عارف به خود و به هستی و اینکه عمر و توانایی اندیشه و عواطف خود را میباید به ایثار در خدمت زندگی و آدمیان وانهد و بگذرد، امید را مگر مایهای بهقدر باشد در سوی بهبودی و شایانی بودگاری مردمان؛ و در این کشاکش دهر او هیچ تعارف ندارد در این که نگوید کدامها ناشایسته و کدامها شایستهاند و ضروری است برکشیده شوند تا رسیدن به تعادل، و هرچه کمرنگتر شدن آن شکاف هول و نکبت که درهوارههایی ساخته است بین گروهها گروه مردمان، درهوارههایی همه زادگاه نطفههای زشتی، ستم و شقاوت.
و او، یوهانسن ایوارلو در مقام نویسندهای آزاده این جسارت و اقبال را داشته است که بتواند صریح و بیپردهپوشی از چیزهای مشخص سخن بگوید، چون در جامعهای مشخص زیسته است با طبقات اجتماعی مشخص، صفبندیهای مشخص و نقطهنظرهای مشخص که خود از ویژگی جامعه اروپایی است، جوامعی که تاریخ خود را خود از درون ساختهاند و در نزدیکترین زمان، بیش از دو قرن سنت دانش زنده و اجتماعیگرایی مشخص را پشتوانه دارد با آزادیهایی بسنجیده و برآمده از آن تلاش و تکاپوها؛ پس یوهانسن ایوارلو این اقبال تاریخی-اجتماعی را داشته است که خود را پنهان نکند و تا حد لازم و به کفایت آشکار و صریح باشد، مثل خود برف.
وقتی بدانجا میرسم و از او میپرسم، گفته میشود: ایوارلو مرد. سفر قبل بنا شده بود بروم دهکده به دیدارش؛ دریغا.. مجال نشد. به پیغام، سلام دادم و حالپرسی کردیم. برایم پیغام داده بود که ترجمه سوئدی «هجرت سلیمان» را خوانده و آن را درک میکند؛ و پیامآور از سنخیت کارهای من با او برایم گفته بود، در حالی که توفیق یافته بودم داستان «مرگ سردبیر» او را که به فارسی برگردانده شده بود بخوانم. و هردو پیغام داده بودیم، به امید دیدار.
اما دیدار، دیدار ظاهری، میسر نشد در آن تنگی وقت و انبوهی کار سفر؛ و نیازی هم نبود. چون آدمیان میتوانند یکدیگر را بشناسند و مهمتر از آن یکدیگر را درک کنند، طوری که انگار سالیانی است با هم زیستهاند، بی آنکه هرگز هم را دیده باشند و من میدانستم ایوارلو بازمانده آخرین نسل رنجهای مردم سوئد است در اوج تناقضات طبقاتی و بازمانده آن مهاجرتهای گروهاگروهی از آن سرزمین به سوی نان و آفتاب و کار؛ ینگه دنیا. و آزمودهی دوران ستم جنگ جهانی دوم، اگرچه سوئد از آن برکنار ماند و با فروش پولاد و.. به جنگ، توانست خود را از ورطهای به مرتبتی برکشد؛ اما ایوارلو که نمیتوانسته برکنار از تاثیرات شقاوت باشد! پس میدانستم ایوارلو میراث رنج و خشونت است و در عرصهی اندیشه و زبان و ادب، او پرچمدار اعتراض به ستمی است که بر آدمی روا میشود؛ من میدانستم او درکی عمیقتر، ورای سطح مرزها و حصارها، از آدمی و رنجهای آدمی دارد که سغد و بلخ و اپسالا نمیشناسد، درکی که ودیعهای است وانهاده به همانندان وی، نه مگر «مرزها را نویسندگان و هنرمندان نساختهاند»؟
پس میتوانم بگویم ایوارلو درنهایت، چون همهی برگزیدگان خاک؛ عارف است؛ عارف به خود و هستی. و تعجب نمیکنم وقتی میشنوم او به مرگ خود واقف بود؛ اصلاً تعجب نمیکنم، فقط بدان میاندیشم و تخیل میکنم. میاندیشم مگر چهرهاش را ببینم، احوالش را در کنش و رفتار ببینم؛ و میبینم.
صبح است. مثل هر روز به موقع بیدار شده. لختی لب تخت مینشیند و نگاه میکند. دیوار را چوبین میبینم؛ ساخته شده از الوارهای سخت و زمخت؛ همچنان که روز تولد ایوارلو بود و او در آن آخرین روز زندگی به یاد میآوردش تا از نقطه آغاز، برقآسا مرورش کند و برسد بدین لحظه، به همین لحظه که دارد از لب تخت برمیخیزد.
برمیخیزد و لباس سادهی روز پیش را تن میکند. باید یک پلیور سبک روی پیراهن پوشیده باشد. میپوشد. هوا سرد نیست؛ بهار است. اما پنجهی پاها سرد است درون سرپاییها. برای درست کردن قهوه به مطبخ نمیرود. میایستد کنار پنجره و نگاه میکند، دورترین چشمانداز در نگاه اوست، این جهان مدور.
همچنان ایستاده است کنار پنجره که میبیند سایه شد، سایهای که از دور، دورترین چشمانداز را میپوشاند و آرام آرام، سینهمال پیش میآید. پنجهی پاها سرد است؛ ایوارلو پوزخند میزند «بیا!» و روی برمیگرداند. این بار به کف اتاق نگاه میکند. درز الوارهای کف از غبار زمان پر شده است، همان کف کلبهای که بر آن از مادر زاییده است.
آرام آرام میرود برای درست کردن و نوشیدن آخرین قهوه. قهوهجوش را میگذارد روی آتش و میرود به طرف میز کارش. یکبار دیگر دستهای پهن و پرثمر خود را روی میز میگذارد و میماند. سپس لحظهای روی صندلی مینشیند تا سرمای دویده به پاها را حس کند. حس میکند و دمی میماند. پس در کشو را باز میکند. به هزینهی مرگ هم اندیشیده بوده است. پول را برمیدارد و میگذارد روی میز، اما باید با نوشتن آخرین عبارت عمر آن را کامل کند. مینویسد: مخارج تدفین.
برخاسته است و هم از آنجا که ایستاده است، از کنار میز کارش بار دیگر به آن سوی دریچه مینگرد. سایه همچنان سینهمال پیش میآید: «بیا!» صدا اندکی خف است و لبخند اندکی کمرنگتر و سرما تمام پاها را فرا گرفته. میرود طرف چوبرختی، همان چوبرختی قدیمی که نزدیک در به دیوار میخ شده است، پالتو و کلاهش را برمیدارد و از در بیرون میرود.
بیرون در، درون مهی که زمین را انباشته است، بالهای سپیدی شاید از ابر یا نسیم، به انتظار انسانی که ایوارلوست ایستادهاند و او که در را میگشاید، زیر پاها پهن میشوند تا او را ببرند. میبرند. بیمارستان، آخرین و سبکترین منزل عمر است.
در پیش روی انسانی که بر بال نسیم و ابر میگذرد درختان دستها را برایش تکان میدهند و پنجرهها به روی او گشوده میشوند؛ دیوارها گام به گام واپس مینشینند و مردمان هر روزه کلاه از سربرمیدارند و آفتاب، آفتاب ناگهان چنان به تابش درمیآید بر آن قلل قطبی که از سینهمال سایه هیچ نمیماند.
جهان اکنون روشن شده است در صدای زنگهایی که به صدا درآمدهاند و خبر را در کوی و برزن میپراکنند و خبر اینست:
«یوهانسن متولد شده است»
*خانم آذر لطفاً دربارهی کار و زندگی ایوارلو مطلبی ترجمه کن و برایم بفرست.
5/7/69 تهران