اگر سرخپوستی، باید بیشتر بجنگی
خاطرات کاملا واقعی یک سرخپوست پارهوفت نام کتابی است از شرمن الکسی نویسنده آمریکایی که خودش سرخپوست است. کتاب به تصوبرگری الن فورنی سال ۲۰۰۷ منتشر شده و جوایز زیادی هم برنده شده است. کتاب روایت اول شخص توسط آرنولد اسپیریت جونیور، نوجوان ۱۴ ساله کاریکاتوریست است و جزئیات زندگی آرنولد در منطقهٔ اسپوکن و تصمیم او برای خارج شدن از این منطقه و رفتن به مدارس دولتی سفیدپوستها در واشنگتن را تشریح میکند. این یادداشت را مها شعبانی از نویسندگان نوجوان سایت وینش نوشته است.
خاطرات کاملا واقعی یک سرخپوست پارهوفت نام کتابی است از شرمن الکسی نویسنده آمریکایی که خودش سرخپوست است. کتاب به تصوبرگری الن فورنی سال ۲۰۰۷ منتشر شده و جوایز زیادی هم برنده شده است. کتاب روایت اول شخص توسط آرنولد اسپیریت جونیور، نوجوان ۱۴ ساله کاریکاتوریست است و جزئیات زندگی آرنولد در منطقهٔ اسپوکن و تصمیم او برای خارج شدن از این منطقه و رفتن به مدارس دولتی سفیدپوستها در واشنگتن را تشریح میکند. این یادداشت را مها شعبانی از نویسندگان نوجوان سایت وینش نوشته است.
از قبل اسم این کتاب را خیلی شنیده بودم . فکر میکردم از آن کتابهای تاریخی و حوصلهسربر باشد. در مورد کتاب خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت حرف میزنم.
برای همان فکر اولی که در موردش گفتم، هرچقدر که مادرم به من اصرار میکرد قبول نمیکردم که بخوانمش. تا اینکه پدرم به من گفت «برو اسمش رو تو نت سرچ کن» . موضوعش را خواندم . وقتی کلمهی طنز را دیدم تعجب کردم و خوشم آمد. برای همین بالاخره کوتاه آمدم و کتاب را خواندم من زیاد دربارهی سرخپوستها کتاب نخوانده بودم. درستش را بگویم هیچ کتابی دربارهی سرخپوستها نخواندهام.
اما حالا دیگر خواندهام. آن هم نه یک کتاب تاریخی حوصلهسربر بلکه از زبان یک سرخپوست واقعی که یک سیب قرمز هم هست. بعدا میگویم چرا.
این کتاب برای من، کتاب جالبی بود . داستان با جریان بیماریهای پسر (شخصیت اصلی) شروع میشود.
فصل اول خلاصهی همهی زندگیاش تا زمان چهارده سالگیاش است. در مورد اینکه جونیور چطور با بیماریاش کنار آمده. خب…. اینجا دست نگه داریم. یکی از اشتباههای کتاب هم اینجاست . یا شاید اشتباه نه، یکی از چیزهایی که در این کتاب دوست نداشتم این است: بیماری! این روزها ما کتابهای زیادی میخوانیم که شخصیت اصلی همیشه بهخاطر بیماریهایش در معرض مرگ هست و صدها نوع بیماری داشته… نمیدانم چرا کتابهای نوجوان پر شده از نوجوانهای مریض.
نوجوانهای بدقیافه، نوجوانهایی که قلبشان سوراخ است، نوجوانهایی که مغزشان از گوشهایشان زده بیرون… اصلاً هر وقت کتاب میگیرم دستم که بخوانم منتظرم با یک بیماری جدید و یک نوجوان بیمار روبرو شوم. خب دیگر حرفی در این مورد ندارم. خلاصه اینکه به نظر من این موضوع یک کم کلیشهای شده.
فصل دو فصل جالبی بود. اینکه به رویاهای سرخپوستها اهمیتی داده نمیشود و کسی آنها را جدی نمیگیرد. مثل جونیور که در آینده میخواست کاریکاتوریست بشود:
خُب ، حالا دیگر فهمیدید که من کاریکاتوریستم. به نظر خودم خوب کاریکاتور میکشم. اما هر قدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچ وقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند.
فصل دو- ص۱۷
درست است که فقر در داستانها باز هم کلیشه است اما در اینجا کلیشهی بدی نیست. یعنی ما فقر جونیور را باور میکنیم و دلمان برایش میسوزد بدون اینکه بگوییم اَه! باز هم یک نوجوان فقیر و بدبخت دیگر.
برای من که حیوان دوستم و حیوان دارم یک تکه از داستان خیلی خیلی غمانگیز بود. جونیور سگ مریض دارد و مجبور میشود….نمیخواهم اسپویل شود. (نمیدانم چون نمیخواهم داستان لو برود ادامه نمیدهم یا از شدت غمانگیزی این تکه…من برای اینجایش گریه کردم)
نقاشیهای خوب این کتاب را دوست داشتم. نقاشیهایی که جونیور آنها را کشیده. مثلا نقاشی صفحهی ۲۳ که یکی از نقاشیهای قشنگ کتاب بود: اگر کسی به رویاهای پدرم و مادرم اعتنا میکرد. جونیور با نقاشی نشان داده که اگر کسی پدر و مادرش و آرزوهایشان را جدی میگرفت ممکن بود مادر باهوش و بااستعدادش چه کاره شود یا پدرش که هنر را دوست دارد.
این کتاب از جمله کتابهایی بود که چندباره خواندم . حتی یک بار تا طلوع آفتاب کتاب از دستم نیفتاد. این کتاب نه تنها بسیار سرگرمکننده است، بلکه یک چیزهایی هم به ما یاد میدهد. دربارهی زندگی سرخپوستها و رابطهاشان با سفیدپوستها و…
یک کمیاش (به طور کلی) را میخواهم تعریف کنم. اگر ازآن خوانندههایی هستید که از هر گونه لورفتن قصه خوشتان نمیآید بهتر است ادامه ندهید چون خطر اسپویل در انتظار شماست. یعنی اینکه این تکه را بزنید جلو:
خانواده جونیور خانواده فقیری هستند. اما با این وجود، جونیور میخواهد با کاریکاتورهایی که میکشد معروف شود و پولدار. وضع خانوادهی جونیور هم زیاد خوب نیست. با اینکه پدر و مادر جونیور با استعداد بودند ولی چون سرخپوست بودند نتوانستند به جایی برسند و حاصل زندگیاشان شده پدر و مادری الکلی! خب جونیور تسلیم نمیشود و تلاشش را میکند تا اینکه…
دیگر بقیهاش را خودتان بخوانید. یکی از خوبیهای این کتاب این است که اصلاً قابل پیشبینی نیست (جز همان تکهی کلیشهی بیماری ) دقیقاً لحظهای که انتظارش را نداری یک اتفاق غمانگیز یا هیجانانگیز میافتد. یکی از چیزهایی که در این کتاب در موردش حرف زده شده، عشق است. راستش این موضوع ازموضوعات مورد علاقهی من نیست (فعلا) ولی جریانات عاشقانه در این کتاب اصلاً مثل بیشتر کتابها لوس و بیمزه نبود یا خیلی احساساتی. خیلی عادی و طبیعی بود. مثل یک عشق واقعی.
جونیور همیشه زندگی غم انگیزی داشته. توی عمرش بیشتر از ۴۰ تا خاکسپاری رفته بود. با اینکه فقط ۱۴ سال سن داشت. آخه آدمهای دور و بر جونیور هی میمیرند. بس که فقیرند و بس که بیامکانات هستند. این کتاب پر از مرگ است. کلی از فک و فامیل جونیور میمیرند. بعضیها به خاطر الکل و بعضیها به خاطر چیزهای دیگر.
این به نظرم خیلی واقع بینانه و طبیعی نوشته شده بود. انگار واقعا هر روز با جونیور خبر مرگ کسی را میشنیدیم و هر بار هم شوکه میشدیم.
پس اگر از طرفدار داستان غمگین و در عین حال طنز و در عین حال عاشقانه هستید این کتاب را بخوانید !
در این کتاب تبعیض نژادی داریم اما این بار سفیدها با سرخ پوستها بد نیستند خود سرخپوستها هستند که جونیور را سیب مینامند. چون پوستش سرخ است و باطنش سفید. فقط به خاطر اینکه در مدرسهی سفیدپوستها درس میخواند.
این نکتهی خوبی است. چیزی که توجهام را جلب کرد این بود که قسمتی از بدبختی و پیشرفت نکردن بعضی از سرخپوستها فقط به خاطر ظلم و ستم اطرافیان نیست بلکه تعصب و غرور بیجا است که آنها عقب نگه داشته است. آنها خودشان مانع پیشرفتشان هستند فقط دیگران نیستند که آنها و رویاهایشان را جدی نمیگیرند آنها اولین کسانی هستند که خودشان را جدی نمیگیرند و رویاهای خود را زمین میگذارند. خب درست است که این به خاطر شرایط سخت و بیپولی است اما به نظر من یک سرخ پوست واقعی و قوی و اسطورهای نباید تسلیم شرایط شود.
از جمله ماجراهای جذاب و جالب این کتاب مقررات نانوشتهی سرخ پوستها بود که یازده عدد بودند.
تمام این قوانین به جنگیدن ختم می شد. مهم نبود طرف، دختر، پسر، بچه یا هر کس دیگر باشد. نویسنده که خودش هم سرخ پوست است راه حل همقبیلهایهایش را فقط و فقط جنگ می داند. مثلا چندتا از قوانین اینها هستند:
- اگر خیال کنی کسی فکر توهین کردن به تو را در سر دارد باز هم باید باهاش بجنگی. آن وقت باید باهاش بجنگی.
- همیشه باید با پسرها و دخترهای هر سفیدپوستی که در قرارگاه زندگی میکنند بجنگی.
- هرگز نباید با دختری بجنگی. مگر این که به خودت یا خانواده ات یا دوستانت توهین کند.
شاید هم سرخپوستها از دست سفیدپوستها همیشه عصبانی باشند و خب حق هم داشته باشند اما نویسنده که باز هم میگویم خودش سرخپوست است اینها را همراه با طنز و شوخی برای ما تعریف میکند و همین جذابش میکند چون همانطور که گفتم، من درمورد سرخپوستها داستان نخوانده بودم.
من از اینکه این کتاب را خواندم اصلاً پشیمان نیستم شاید شما هم پشیمان نشوید.
10 دیدگاه در “اگر سرخپوستی، باید بیشتر بجنگی”
سلام
میگن از اون آدمی که هزارتا کتاب خونده نترسید از اونی بترسید که یه کتاب خونده و فکر میکنه همه دنیا توی همون کتاب هستش
شما معلومه تازه اپیزود عصر وحشت در اوکلاهاما پادکست چنل بی مربوط به علی بندری رو گوش کردی هنوز خیلی داغی یهو اظهار نظرت گرفت
اگه کمی بیشتر تحقیق می کردید شاید می فهمیدید که بیشتر حوادث کتاب برگرفته از زندگی واقعی خود نویسنده ست و بیماری ای که هم اشاره کردی رو خود نویسنده داره هر چند که به نظر کلیشه باشه. مرگ و میرها هم در زندگی واقعی رخ دادن. فقر و بدبختی هم جزیی از زندگی واقعی بومیان آمریکاییه. (الان سال هاست استفاده از واژه هایی مثل سرخپوست در سطح جهانی یه نوع توهین به حساب میاد و بیشتر سعی می کنن از لغت بومی استفاده کنن هر چند بومیا توی خودشون از ایندین بیشتر استفاده می کنن.)
این نکات رو برای این گفتم که نقدتون یه مقدار از نقد فاصله گرفته و بیشتر نظر شخصیه.
سلام،
شاید بد نبود که کمی تحقیق می کردید تا شاید می فهمیدید ( متوجه می شدید درست تره ! اما شما خودتون رعایت نکردید) که نقد رو یک نوجوان که خواننده جدی ادبیات کودکان هست نوشته! و در ضمن شاید بد نبود کمی تحقیق می کردید که شاید متوجه می شدید که در ایران سرخپوست اصلا بار معنایی منفی نداره گرچه بهتر بود این کلمه سالها قبل در فرهنگستان اصلاح می شد. شاید بد نبود که وقتی مخاطبتون یک نوجوان مشتاق یادگیری هست متن خودتون رو با سلام آغاز می کردید. سلامت باشید و خدانگهدار.
سلام
میگن از اون آدمی که هزارتا کتاب خونده نترسید از اونی بترسید که یه کتاب خونده و فکر میکنه همه دنیا توی همون کتاب هستش
شما معلومه تازه اپیزود عصر وحشت در اوکلاهاما پادکست چنل بی مربوط به علی بندری رو گوش کردی هنوز خیلی داغی یهو اظهار نظرت گرفت
مهای عزیز
خوشحال شدم از اینکه با خوندن نقدقشنگت با کتاب خوبی آشنا شدم. حتما برای بچه هام می گیرمش و مثل مادر خوبت، خیلی تشویقشون می کنم که بخوننش و اگر موفق نشدم با تشویق بذارم بخوننش، با تهدید حتما می تونم!!! باور کن! حتما باور می کنی چون مامان خوبی داری!
یکی از راههای تهدید مثبت اینه: اگر بخونی بعدش می تونی بری اکس باکس بازی کنی!!! ببین من چقدر مثبتم! نمی گم اگر نخونی نمی تونی!!! می دونی بعد از اینکه کتابی رو که من تشویق به خواندش کردم رو تمام می کنن، برام از نقد و نظرهاشون می گن و لحظات خیلی خوبی رو با هم می گذرونیم. بهمون خوش می گذره. و این خیلی خوبه.
خیلی خوشم میاد از این نکته بینی به جات که در بیشتر داستانهای نوجوانشخصیت اول مریض هست. و این ناراحت کننده ست. اما خوب دیگه مریضی هم جزء زندگیه و یکی از دلایل متمایز شدن هم می تونه باشه و شخصیت ساز خوب و سختیه.
و اینکه شمردی چند نفر از اطرافیانش تا ۱۴ سالگیش از دنیا رفتن! خیلی خوبه این دقتت!
این تعبیر سیب سرخ برام جالب بود. می دونی حداقل تعبیر بدی نیست. سیب یک میوه مفید و خوشمزه اییه و تازه خوشکل هم هست و خیلی هم خوبه که سیب سرخ صداش کنن. انگار سرخ پوستها آدمهای خیلی مودب و خوش فکری ان که حتی اگر از کسی بدشون بیاد و یا می خوان ازش انتقادی بکنن، با این نوع اسامی حرفشون رو می رسونن. و این واقعا یک خصلت خوبیه. اما نمی دونم اگر واقعا سرخ پوستها اینگونه هستن یا نه بعضیهاشون اینطورن.
باز هم کتاب بخون و در باره ش بنویس. منکه هم لذت می برم از خوندن نقدت و هم اینکه با کتاب جدیدی آشنا می شم که بتونم بچه هام رو هم تشویق!! به خوندنش کنم.
خدانگهدارت باشه و همیشه آدمهای خییییلی خوب دورت باشن و تو از همه شون بهتر باشی❤
خیلی عالی بود مها جان . از خواندن نوشته ات لذت بردم .با دقت و ریزبینی به جزئیات توجه کردی .🌺🌺🌺
چقدر خوب نوشتی مها جان ❤
سلام مها جان، خیلی خیلی نوشته ات در مورد کتاب جالب بود، شایدم از خود کتاب جذابتر! حالا باید کتاب رو بخونم و بعد مقایسه کنم 😀 باز هم منتظر نوشته ای قشنگت هستم👏👏👏 موفق باشی.
عالی بود .. نوشته ات من را تشویق کرد حتما این کتاب را بخوانم. مرسی مها.
از نقدت خوشم اومد مها جان. بازم نقد بنویس. زود به زود.