سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

اندک رمقی برای مردن

رمانی که در یک فضای رفت و برگشتی میان تهران و مزار‌شریف نوشته شده. قصه‌ی هردو شهر را راوی یکسانی، یک فصل در میان از زاویه دید بوبو و اَیا در مزار و تهران تعریف می‌کند.

 

 

 

 

 

اندک رمقی برای مردن

 

محمدحسین محمدی از نویسندگان معاصر ادبیات افغانستان است. او پیش‌تر در ایران با مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار» معروف شده که در سال ۱۳۸۳ جایزه‌ی بنیاد گلشیری را هم از آن خودش کرده است. انجمن منتقدین مطبوعات ایران به رمان کوتاهش، «از یاد رفتن» جایزه‌ی بهترین رمان فارسی را داده و جوایز دیگری را هم می‌شود در کارنامه‌ی کاری‌اش پیدا کرد.

من اما اولین بار است که یکی از آثارش را خوانده‌ام. کتابی که به خوبی ترغیبم کرد در اولین فرصت آثار دیگر نویسنده را هم بخوانم و دنیای جدیدی را بکاوم که بیشتر نو بودنش برایم از زبان اثر می‌آید. محمدی به فارسی دری می‌نویسد. زبانی که در کنار پشتو در کشور افغانستان زبان رایج است و در ایران قدیم در خراسان و در دربار ساسانیان متداول بوده و به معنی فارسیِ درباری به کار می‌رفته.

در جلسه‌ی رونمایی کتاب، فهمیدم که اغلب حاضرانِ افغانستانی با نوعی احساس «در وطن بودگی» کتاب «پایان روز» را خوانده‌اند؛ جملاتی از این دست که «انگار با کتاب پا می‌گذارم به روستا و وطنم…». این برخوردها و بخش‌هایی از کتاب که به شکل اتفاقی و موقع ورق زدن به چشمم خورد در ابتدا کمی عقبم زد. در واقع ترسیدم که به عنوان یک خواننده‌ی «غریبه» با زبان کتاب چیز زیادی از اثر نفهمم. واژه‌نامه‌ی انتهایی رمان اما مجابم کرد که اگرچه به سختی اما حتماً می‌توانم قصه را بخوانم.

 

شروع کردم به علامت‌گذاری واژه‌نامه و تا حدود ۲۰ صفحه‌ی اول، هر کلمه‌ای را که حتی کمی درباره‌اش شک داشتم در انتهای کتاب جستجو می‌کردم. از یک جایی به بعد اما به شکلی ناخودآگاه دیگر کمتر کلمه‌ای را معنی کردم. معنی هر واژه در متن مشخص بود و زبان اثر بیش از آن‌که وطن مرزکشیده شده‌ی مهاجرانی دور از وطن باشد به فارسی‌ای که می‎شناختم نزدیک می‌شد.

به خصوص این نزدیکیِ شیرین در آنجایی محسوس‌تر شد که چندتایی از کلمات دَری را در لهجه‌های خراسانی امروزمان تشخیص دادم. کلماتی مثل حَویلی(حیاط)، راه‌زینه(راه پله)، افتیده(افتاده) و… که در لهجه‌ی سبزواری قدیم و گاهی امروز کاربردهایی داشته و دارند. خلاصه اینکه آن زبان هراسی و دیگری‌تراشی‌های اولیه به جایی نرسید و کتاب با کم‌ترین دست‌اندازی تمام شد در حالی‌که منِ خواننده را در یک روزِ رفت و برگشتی میان تهران و مزارشریف به سفر برده بود.

 

محمدحسین محمدی
محمدحسین محمدی

«پایان روز» درباره‌ی یک خانواده‌ی کوچک افغانستانی است. بوبو(مادر)، شاجان(دختر خانواده)، اَیا(همان یحیی، پسر خانواده) و نیز آغاصاحبِ پدر که در بستر مرگ افتاده و سفارش کرده که پسر برایش از ایران یک کفن خلعتی ببرد. کتاب را راوی یکسانی، یک فصل در میان از زاویه دید بوبو و اَیا در مزار و تهران تعریف می‌کند.

فصل‌های مربوط به افغانستان همه در خانه‌ی روستایی آغاصاحب اتفاق می‌افتند و تنها از یک بالکن رو به کوچه است که چشم‌انداز کمی عوض می‌شود. شاجان که برای تدریس به مدرسه می‌رود ما همراهش نمی‌رویم و فقط تصور می‌کنیم که او بعد از ساعت‌های کار به شهر رفته تا به برادرش زنگ بزند و پیگیر بازگشت او با کفن تبرک شده باشد.

 

در تهران اما ایا اول صبح از خانه‌ی مجردی مشترک با دوستانش بیرون می‌زند، کوچه‌های تو در توی منطقه‌ی ۱۵ تهران و بخش‌هایی از خیابان ۱۷ شهریور را نشانمان می‌دهد.

تاکسی می‌گیرد برای رفتن به کارگاه کفاشی محل کارش، سیگار و نان می‌خرد، از متروی خط یک به سمت کهریزک برایمان می‌گوید و بازار و مقبره‌ی شاه‌عبدالعظیم در شهر ری. تصاویری واضح و پررنگ از شهری که کارگر مهاجر را در خودش جا داده اما نپذیرفته است. اَیا از زندگی غیرقانونی‌اش در تهران راضی نیست. صاحب‌کار اگر پولش را بدهد چه بسا با کفن خلعتی برود و دیگر برنگردد.

 

 

 

علی‌رغم این همه اطلاعات و دقتی که نویسنده خرج تهران کرده اما افغانستان کتاب بیشتر در ذهنم ماندگار می‌شود. زندگی کُند و محدود شده‌ی بوبو به اتاق، آشپزخانه، حیاط، طویله و مادیانی که مثل شاجانِ جوان و نافرمان به راحتی رام نمی‌شود و پیرزن را حسابی خسته و کلافه کرده است.

پرداخت فقر و زندگی محقر در کتاب محمدی آن‌چنان دقیق است که اگر حالا بعد از حدود یک هفته از تمام شدن کتاب با دیدن هر لیوان شیر و نیمروی سرد شده‌ای یاد داستان بیا‌فتم عجیب نیست. نویسنده واقعاً در ساختن این صحنه‌های ساکن و متروک توانایی خوبی داشته و فکر می‌کنم برای نوشتن از کتاب باید روی همین وجه آن تمرکز کنم.

 

به قول عالیه عطایی (نویسنده و منتقد افغانستانی بزرگ شده‌ی ایران) که در «پایان روز» می‌شود از قصه‌ی مهاجرت گذشت و روی همین مرگ سوت و کور آغاصاحب مکث کرد. فکر می‌کنم پایان و ماجرای کلی کتاب برای هر خواننده‌ای که به نشانه‌گذاری‌های نه چندان در خفای نویسنده دقت کند، روشن و قابل پیش‌بینی باشد. آغاصاحب بالاخره می‌میرد و خواننده‌ی افتاده در رخوتِ فصل‌های مزارشریف در ذهنش به پیشواز عزا و سوگواری شخصیت‌ها می‌رود؛ واقعه‌ای که می‌تواند افغانستانِ رمان را هم کمی تکان بدهد.

بوبو اما انگار راست و ریست کردن امور مرده‌ها کار هر روزش باشد تمام مراحل بستن سر و صورت تا جا‌به‌جا کردن آغاصاحب به سمت قبله و فراهم کردن پتو و… را به دقت و بدون سوگواری انجام می‌دهد. یادمان می‌افتد که ایا هم وسط تکاپوهایش در تهران از فکر مردن پدرش چندان نهراسیده. شاجان که حتی ممکن است بعد از مرگ آغاصاحب از زیر سایه‌ی پدر سنتی‌ و سخت‎گیرش کمی بیرون بزند. 

به این ترتیب مرگ چنان در کتاب بی‌سروصدا برگزار می‌شود که حتی راوی هم به صدا می‌آید: «(بوبو) همه‌ی این کارها را با همان کندی همیشگی انجام داد. درست مثل وقت‌هایی که آغاصاحب زنده بود.»(ص ۱۰۹)

دنبال علت ماجرا که می‌گردم به افغانستان تپیده در خون و جنگ می‌رسم. مزارشریف اگرچه تازه از حضور طالب‌ها جسته و کمی آرام گرفته اما چنان تهی و بی‌رمق است که نمی‌شود در برخورد با مرگ پیرمرد مریض‌احوال از آن انتظار دیگری داشت.

 

محمدی نه این‌جا که در مواجهه با بدبختی‌های حاصل از مهاجرت در قصه‌ی اَیا هم زهر ماجرا را از قصه‌اش گرفته و انگار دائماً دارد به ما می‌گوید که برای افغانستان رمقی نمانده است. شخصیت‌های کتاب که می‌دانیم به هرحال پیش‌تر در ماجراهای هولناک‌تری در کشوری جنگ‌زده زیسته و درگیر بوده‌اند برای مردن آغاصاحب سوگواری‌های پرسوز نمی‌کنند، ردّ فاجعه‌ی طولانی مدت فقر و جنگ از این آدم‌ها پوست و استخوانی ساکت‌تر و تهی‌تر از آنچه باید برجا گذاشته است.

طبق تاریخ‌های پایان کتاب، محمدی رمانش را طی نُه روز نوشته و شش روز هم برای بازنویسی‌اش صرف کرده. قصه‌ی او اگرچه گاهی به دام کلیشه‌ها می‌افتد(مثل اشاره‌ی پررنگ نویسنده به فیلم‌ «آوازهای سرزمین‌ مادری‌ام» که روی پرده‌ی سینما ذهن اَیا را پرواز می‌دهد) اما توصیف‌های دقیق او به خوبی اثرش را در ذهن مخاطب ماندگار می‌کند.

قصه‌ی محمدی را هم‌چنین می‌شود زیر ذره‌بین گذاشت و نشانه‌شناسی کرد، برخوردی که اگرچه از متن کتاب دور نیست اما چندان به ذائقه‌ی من خوش نمی‌آید، شاید برای همین است که از تمام ماجرای کفن خلعتی و رابطه‌ی درهم‌تنیده‌ی ایران و افغانستان در کتاب به همان مرگ غیرفلسفی است که دل بسته‌ام.

 

افغانستان

  این مقاله را ۰ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *