همسایههای ما هرچه در این بیست سال رشته بودند در مدتی کوتاه و در چند روز پنبه شد و از دست رفت. ما از پشت مرز، از صفحه تلویزیونها و گوشیهایمان، ناباورانه نگاه کردیم و افسوس خوردیم و غمگین شدیم. خار به پای همسایه رفت، ما هم دردمان گرفت. به این فکر افتادیم که آن سرزمین اگر جنگ اجازه میداد میتوانست سرزمین شعر باشد. حین جنگ و در همین سالهای امنیت نسبی هم سرزمین شعر بود. امیدواریم در آینده هم باشد. در این پرونده چند شعر از شعرای امروز افغانستان انتخاب کردهایم.
همسایههای ما هرچه در این بیست سال رشته بودند در مدتی کوتاه و در چند روز پنبه شد و از دست رفت. ما از پشت مرز، از صفحه تلویزیونها و گوشیهایمان، ناباورانه نگاه کردیم و افسوس خوردیم و غمگین شدیم. خار به پای همسایه رفت، ما هم دردمان گرفت. به این فکر افتادیم که آن سرزمین اگر جنگ اجازه میداد میتوانست سرزمین شعر باشد. حین جنگ و در همین سالهای امنیت نسبی هم سرزمین شعر بود. امیدواریم در آینده هم باشد. در این پرونده چند شعر از شعرای امروز افغانستان انتخاب کردهایم.
در این پرونده و در این روزهای بعد از سرنگونی حکومت جمهوری در افغانستان و حاکم شدن دوبارهی امارت، سراغ شعر رفتهایم. این بار کتاب معرفی نمیکنیم و دنبال نقد کتاب نیستیم. میخواهیم دور هم شعرهایی از شاعران امروز افغانستان بخوانیم و به آسمان آبی فکر کنیم که بالای سر همه آدمیان از همه ملتهاست. آرزوی صلح و آبادانی برای افغانستان داریم. روشن است که بحث و بررسی و معرفی کتابهایی درباره شکست تجربه جمهوریسازیدر افغانستان در زمانی دیگر و فرصتی فراختر موردنظر ما هم هست.
در این پرونده شعرهایی از هفت شاعر جوان ضیاء قاسمی، سیدرضا محمدی، وحید بکتاش، سهراب سیرت، یاسین نگاه، الیاس علوی و رامین مظهر میخوانیم.
افغانستان ، دارالامان
غروب
خانهها تلّ خاک و خاکستر، کوچه در کوچه غرق در خون است
زامبیها رسیدهاند به شهر، شهر از پای تا به سر خون است
در خیابان به جای خط سفید، سرخیِ خون تازه پاشیده
روی فوارهها به میدانها، چشمه در چشمه شعلهور خون است
خم شده قد سروهای کهن، زخم خورده چنارهای جوان
برگها سر به سر همه سرخاند، تن هر شاخه در نظر خون است
راهها تیره، کوچهها بُنبست، زامبیها تفنگها در دست
ساعتی بعد مُردهایم همه، سطر در سطر هر خبر خون است
زامبیها رسیدهاند به ما، به تماشا نشسته است جهان
از هیاهوی پوچ بوق و حقوق، سهم آشفتهی بشر خون است
شهرِ زخمی نشسته رو به غروب، نگران شبی که در راه است
آسمان دلشکسته و خورشید در نشیب افق جگرخون است
شهر من! شهر شور و هنگامه، وارث بزم و رزم شهنامه!
تا که جان است در کنار توییم، تا به رگهای هر نفر خون است
ضیا قاسمی
افغانستان ، مدرسهی دخترانه
بدهکارم به مستی، روزهایی را که هوشیارم
از آن بدتر به عزرائیل، چندین جان بدهکارم
بدهکارم به خندیدن، تمام عمر تلخم را
به گریه، روزهایی را که از تلخی تلنبارم
بدهکارم به عصیان، وام فرصتها که عمرم داد
و با بد پاکدامانی تلف گشتند بسیارم
به دانشگاه، چندین ساعت حاضر نبودن را
به نمره، صفرهایی را که در پرونده ام دارم
بدهکارم به دین، چندین نماز و روزه و پرهیز
به دین داری، چه گفتارم چه کردارم چه پندارم
بدهکارم به چشمم دیدن خوبان عالم را
به گوشم قطع اصواتی که می جویند آزارم
تنم قرضه نفسهایم به جای قسطهایی که
برای این و آن یک عمر بایستی بپروارم
به دستانم به پاهایم به لبهایم به ششهایم
بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم، بدهکارم
«سید رضا محمدی»
شعر افغانستان
چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است
که راه میروند و پشت سر
گوری بهجا میگذارند
که هر کلمه قطرهی خون میشود اگر زبان باز کنیم
و از ایستادن نمیماند
تا نپیچد رگها چون ریسمان در گلویمان از خشکی
در این خاک
که مسکن جمجمههای بینام است
و هر سنگش
دلیکه شاهد شکافتن سینههای بسیاری بوده است
ولی تکان نخورده
که قلب آتش گرفتهی زمین است و از سوختن نمیماند
که دهانی با درازی ناپیدا دارد و فرزندانش را میخورد
بعد خودش را
ولی تمام نمیشود
آنقدر مردهایم در این خاک
که آواز تمام پرندگان تنهای جهان
نالههای اندوهباری است از نبود ما
«وحید بکتاش»
شعر افغانستان
در بیوطنی
غزل نشد وطنم، اشکِ بیامان: وطنم!
فرار میکنم از این وطن به آن وطنم
قلمروِ کلماتم مرا که اکنون راند
جزیره شد وطنم، ابر خونچکان وطنم
وطنفروش نبودم، وطنبهدوش شدم،
غزلفروش نگشتم، شد آب و نان وطنم
شبیه گرد که بر بوریای بیوطنی…
نشستهام به تسّلا که من جهانوطنم!
وطن کجاست؟ اگر نیست هیچجای زمین
کجاست بالم اگر هست آسمان وطنم؟
وطن چه است؟ غزل؟ گریه؟ یا فراموشی؟
وطن کجاست؟ کدامین وطن؟ همان وطنم…
وطن کجاست؟ که بر شانهام چه سنگین است
غم ندیدن مادر، کجاست جان وطنم
چه کردهایم که اینگونه نسل اندر نسل
قرار نیست، فرار است سهم مان وطنم؟
«سهراب سیرت»
جملهات را نقطه بگذار
کابل صدای مرا نمیشنود
گپ از چای سیاه تلخ گذشته
گلوله های گلوبندت را پنهان کن
اشکهای بی پدر را
نام کوچک اعتماد را
کابل صدای ترا هم نمیشنود
سلامی در کار نیست
سیمای سیمانیات
از طنابهایی که در تو پیراهن پهن کردند
قصه میگوید
کابل بروتهای پدرت را هم ندید
پستانهای پندیدهی مادرت را
دستهای خط خطی خواهرت را
کابل صدای ما را نمیشنود
از خیابانهای شلوغ کابل دست بردار
از کفشهای پاشنه بلند
فقط به خطها و خندههای صورت من نگاه کن
نام دوم جوانی چه بود؟
فقط کابل میداند
کابل صدای خودش را هم نمیشنود
«یاسین نگاه»
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمدعلی بعد از هفده سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از هفده سال کودکش را لمس کند
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند
خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری.
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور.
«الیاس علوی»
افغانستان
میبوسمت در بین طالبها
دم به دم و منزل به منزل دوستت دارم
بر ضد سنتهای قاتل دوستت دارم
تو مومن استی و نمازت بوسههایت است
تو فرق داری، اعتراضت بوسههایت است
از عشق، از امید، از فردا نمیترسی
میبوسمت در بین طالبها نمیترسی
میبوسمت در گوشهی مسجد نمیلرزی
در بین عطر وحشی سنجد… نمیلرزی
میبوسمت در تاکسیها، در خیابانها
میبوسمت بر ضد تکفیر مسلمانها
در بین زخم و خون و تاولها بگیر از لب
در بین شلیک مسلسلها بگیر از لب
میبوسمت در بین بغض و سوگواریها
میبوسیام در دار و گیر انتحاریها
میبوسیام تا لحظهای در آسمان باشیم
در شهر پیر و مردنیشان جوان باشیم
گرچه جوانی تیغِ مانده روی گردن بود
با نالهی ظاهر هویدا گریه کردن بود
تنها به خانه ماندن و تنها سفر کردن
با جیب خالی تا ته دنیا سفر کردن
مانند بغضی زیر باران منفجر گشتن
با «سید قطبی» در خیابان منفجر گشتن
شبها «غزالی» خواندن و خواب بدی دیدن
هر برگ گل را در نگاه مرتدی دیدن
در مدرسه آموختن قتل برادر را
چاقو زدن از پشت، گلهای صنوبر را
شاعر شدن، در حسرتِ با ماه خوابیدن
با «خادم دین رسوالالله» خوابیدن
سهم تو از این شهر تنها ناسپاسی است
هر اشک من یک مهرهی خوب سیاسی است
آرام میآیی بغل میگیرمت آرام
گریه نکن، گریه نکن میمیرمت، آرام
میبوسم اشک جاریِ بر گونههایت را
چشم تر و لبهای خشکت را، صدایت را
با من بگو، یک عمر لب را دوختی ارچند
گریه نکن باغ انارم، سوختی ارچند
غنچه گل نورسته بر روی مزار من!
بر شانهام سر را بمان دار و ندار من
میبوسمت در تاکسیها در خیابانها
میبوسمت ضد غزالیخواندن آنها
میبوسمت در منبر مسجد نمیترسی
هرچند میخوانندمان ملحد، نمیترسی
در بین زخم و خون و تاولها بگیر از لب
در بین شلیک مسلسلها بگیر از لب
میبوسمت در بین بغض و سوگواریها
میبوسیام در دار و گیر انتحاریها
میبوسیام در سوگواریها و محفلها
میبوسمت بر ضد فتواهای قاتلها
«رامین مظهر»
و یادی هم کنیم از شعر مشهور و حالا دیگر کلاسیک محمد کاظم کاظمی:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام -که نبود- از گرسنگی پُر بود
به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته بالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتهی مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان
دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان -هرکه هست- آجر باد
«محمدکاظم کاظمی»
نظرمحمد خاشه ، کمدین قندهاری
شرح عکس: عکسهای اول، سوم و ششم از محمد محیسن عکاس پاکستانی برنده پولیتزر و عکسهای دوم، چهارم، پنجم و هفتم از مهدی زندپور عکاس ایرانی هستند. عکس هشتم عکسی است که فردای سقوط کابل منتشر شد و درون هواپیمای نظامی آمریکایی را نشان میدهد که 640 نفر را با خودش به دوحه برده. عکس نهم تصویری از نظرمحمد خاشه کمدین قندهاری است که به دست طالبان تیرباران شد.
یک دیدگاه در “افغانستان، سرزمین شعر”
❤️