آنتیگونه، زنی که راه را سد کرد
پناه بردن به قصهها، اولین و ابتداییترین راهکار مسکنواری است که به ذهن میرسد. سوفوکل، «آنتیگونه» را حدود ۴۴۲ پیش از میلاد نوشته است اما قصهی آنتیگونه، چیزی است که در واقع از دل مردم جوشیده و شکل گرفته است. جادوی در دل ماجرای آنتیگونه هم همینقدر پویا و خروشان است؛ انگار که همین حالاست و مناسب احوال خوانندهی امروزی. یک چیز، در هر جهانی حتمی است: پیروزی، زادهی رنجی است که در مسیر رسیدن به آن میکشیم.
پناه بردن به قصهها، اولین و ابتداییترین راهکار مسکنواری است که به ذهن میرسد. سوفوکل، «آنتیگونه» را حدود ۴۴۲ پیش از میلاد نوشته است اما قصهی آنتیگونه، چیزی است که در واقع از دل مردم جوشیده و شکل گرفته است. جادوی در دل ماجرای آنتیگونه هم همینقدر پویا و خروشان است؛ انگار که همین حالاست و مناسب احوال خوانندهی امروزی. یک چیز، در هر جهانی حتمی است: پیروزی، زادهی رنجی است که در مسیر رسیدن به آن میکشیم.
پناه بردن به قصهها، اولین و ابتداییترین راهکار مسکنواری است که به ذهن میرسد. قصههایی که یا دهان به دهان نقل میشوند، یا از پیش چشم میگذرند و یا کسی، جایی، پیش از این آنها را ساخته است. این ساختنها اما، احتمالاً از تجربهای مشترک میآید و تخیل صرف نیست؛ و همین است که آن را ارزشمند و نیروبخش میکند.
سوفوکل، «آنتیگونه» را حدود ۴۴۲ پیش از میلاد نوشته است اما قصهی آنتیگونه، چیزی است که در واقع از دل مردم جوشیده و شکل گرفته است. جادوی در دل ماجرای آنتیگونه هم همینقدر پویا و خروشان است؛ انگار که همین حالاست و مناسب احوال خوانندهی امروزی.
آنتیگونه، دختر ادیپ و یوکاسته است، دختر شاه فقید. پس از آن که دو برادرش در جنگی بیهوده بر سر فرمانروایی، یکدیگر را میکشند و به قول آنتیگونه، در مرگ با یکدیگر برابر میشوند، کرئن که حالا زمام امور را در دست گرفته، یکی را قهرمان و دیگری را خائن مینامد.
قهرمان، شایستهی یک خاکسپاری احترامآمیز است اما خائن، باید آنقدر روی زمین بماند تا خوراک سگها و شغالها شود. از طرفی، در شهر تب روزگار آنتیگونه، دفن نشدن بدن مرده، بدترین توهینها به او و مهمتر، به ایزدان است. پس این واقعه، نه تنها سرنوشت پولونیکس (برادری که خائن خوانده شده) را پس از مرگ دگرگون میکند، که کیهان را به هم خواهد ریخت. همین است که آنتیگونه، بی اینکه از مجازات و مرگ توسط کرئن باکی داشته باشد، قانونی که غلط میداند را زیر پا میگذارد و تمام توانش را روی دفن پیکر برادر میگذارد.
اما چرا «آنتیگونه»ی سوفوکل، قصهای است برای پناه بردن؟ البته که اولین دلیل، پروتاگونیست «زن» است. آنتیگونه، زنی است که در برابر قدرت میایستد تا آنچه را همسو با رای ایزدان میداند، انجام دهد. چیزی که کرئن فرمانروا، آن را ننگینتر از هرچیز میداند و مدام تکرار میکند که: «اگر زنی خواست راه را سد کند، باید نابودش کرد. ایزدان نگهدار منند تا مغلوب زنی نشوم.»
آیا این سرنوشت محتوم آنتیگونه است؟ آیا بازیچهی دست قهرمانان مرد شده است؟ آیا صرفاً یک وسیله است؟ یا از خود ارادهای دارد تا قانون کرئن را ریشخند کند؟ واقعیت این است که فرقی نمیکند. مگر غیر از این است که در واقعیت، قهرمان بودن سر راه ما قرار میگیرد، نه ما بر سر راه قهرمانی؟
ممکن است آنتیگونه زنی عادی باشد بی هیچ پیشینهای (اگر تمام قصههای تب را در نظر نگیریم) که به دنبال گناه ابدی پدرش و به اشارهی ایزدان، برای به کرسی نشاندن آنچه درست میداند، برخاسته باشد؛ اما خب چرا این باید مهم باشد؟ مگر نه که مهم برخاستن است؟ مگر نه آنکه به ترجمهی جهان اساطیر، مهم دفن شدن پولونیکس است؟ پس چه فرقی میکند و موتور محرک چه باشد؟
دومین دلیل، ایستادن است در برابر قانونی که فروانروای کنونی – کرئن – خلاف رای ایزدان، خلاف نظم کیهان و به عبارت دیگر خلاف تمدن دولتشهری، وضع کرده است. همین انقطاع بین دولتشهر در معنای حقیقی آن و دولتشهر در معنایی که کرئن فکر میکند – و دیگران را وامیدارد تا فکر کنند – که در ید قدرت اوست، به عمل/سرپیچی آنتیگونه، مشروعیت میبخشد.
یک نکته به وضوح از زبان او تکرار میشود: او میداند که انتهای این مسیر، مرگ است، او میداند «قانون» چیست و اینکه حتی نزدیک شدن به پیکر برادر مردهاش، نقض قانون کرئن است، اما باز دست از دنبال کردن حقیقت برنمیدارد و خواهرش، ایسمنهی مصلحتاندیش را که میگوید ما فقط دو زن هستیم و ما را یارای ایستادن در برابر مردان نیست، سرزنش میکند. برای آنتیگونه، «آزادی» از قید این قانون تحمیلی و سلیقهای، اولویت اول است.
«هیچ شهری نیست که از آن یک نفر باشد. اگر میخواهی به تنهایی حکومت کنی، پس برو به بیابان.» این، خطاب هایمن، پسر کرئن، به اوست و سومین دلیل برجستگی نمایشنامهی «آنتیگونه». هایمن، نامزد آنتیگونه و پسر حقیقتگوی کرئن است. او به پدر پشت میکند تا در کنار مردمی بایستد که معتقد است همهی آنها، چیز دیگری در دل دارند اما کرئن صدایشان را خفه کرده است. مردمی که بدون آنها نمیتوان حکومت کرد.
مردمی که بدون تایید و همراهی آنها، قانون بیمعناست. دولتشهر، جای خودرایی و حاکم خودکامه نیست؛ اگر نخواهی به راه مردم حرکت کنی، اگر نخواهی به نفع آنها، «زندگی» را انتخاب کنی، محکومی که بر «هیچکس» حکومت کنی. و این بلا، دیر یا زود، بر سرت نازل خواهد شد. کیهان، در جهان اساطیر، با هیچکس شوخی ندارد!
آنتیگونه میمیرد، هایمن میمیرد، ارودیکه، همسر کرئن خودکشی میکند و برای کرئن، که از کردهی خود پشیمان است و هیچچیز جز مرگ نمیخواهد، بشارت میرسد که به پاس این رنج، به خوشبختی خواهد رسید؛ رنج از دست دادن. شاید این پاراگراف پایانی، چندان امیدبخش به نظر نیاید یا حداقل آنطور که مخاطب بیرون از جهان اساطیر انتظار دارد، پیش نرود؛ اما یک چیز، در هر جهانی حتمی است: پیروزی، زادهی رنجی است که در مسیر رسیدن به آن میکشیم.