عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک
نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار
ناشر: نی
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۸۶
تعداد صفحات: ۸۸
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۱۲۸۳۲۶
در دهه 80 بود که شکل دیگری از داستاننویسی درباره جنگ و دفاع مقدس آغاز شد. زمانهای که دیگر قرار نبود همه قهرمان باشند. میشد که از جنگ واقعی نوشت، از 8 سالی که خیلی از آدمها برای جانشان و از دست دادنش ترسیده بودند. کتاب عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک یا «از این قطار خون میچکه» یکی از این داستانهاست که در سال 1385 نوشته شد و اتفاقا جوایز ادبی متعددی از جمله جایزه گلشیری و کتاب سال دفاع مقدس را دریافت کرد. خیلی زود به چاپ سوم رسید که البته پایان چاپ کتاب در ایران بود.
«مرتضی هدایتی» به مانند نویسنده در سالهای 67 برای گذراندن سربازی به جبههها رفته است. در فاو است و این بار عراق میتواند در شبیخونی این شهر را تصرف کند. در این پیروزی همه چیز تغییر میکند و روی مردمان این شهر، بمب شیمیایی میریزد. مسیر جنگ تغییر میکند و قطعنامه پذیرفته میشود.
توهم و واقعیت در این داستان باهم تلفیق شده است، صحنههایی که مرتضی میبیند ترسناک است اما گاهی پهلو به واقعیت میزند. شخصیتهای داستان با لهجههای خود سخن میگویند و شاید گاهی از نگاه بالای راوی تهرانی به دیگر سربازانی که از شهرهای کوچک و بزرگ ایران آمدهاند، رنجیده شوید. اما تصاویری که در کتاب میبینید شما را با شکل دیگری از واقعیت هشت سال از تاریخ معاصر کشورمان که با جنگ همراه بود، آشنا میکند.
زبانِ راویِ سومشخص است و قطعههای کتاب همچون پازلی در نهایت کنار هم قرار میگیرند.
درباره نویسنده
حسین مرتضاییان آبکنار متولد ۵ اسفند ۱۳۴۵ تهران است و طراحی صحنه خوانده. سربازیاش را در سالهای 65 تا 67 در جبههها گذراند و این حضور تاثیر مستقیمی برآثارش گذاشت. در جلسات عمومی داستانخوانی سیروس طاهباز حضور داشت و بعدا شاگرد هوشنگ گلشیری شد. بعدها داستاننویسی را در دانشگاه هنر تهران تدریس کرد و از سال 1380 هم کارگاه داستاننويسي برگزار کرد. 8سال پیش و پس از دریافت فلوشیپ از دانشگاه هاروارد به آمریکا رفت و رابطهاش با عرصه ادبی ایران کمرنگ شد.
او داستان کنسرت تارهای ممنوعه و مجموعه داستان عطر فرانسوی را در ایران نوشته بود.
بخشی از کتاب عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک
* زمزمههای پذیرش قطعنامه 598 شنیده میشود. همه منتظر شنیدن خبر صلح هستند. در قهوهخانه تلویزیون که روشن میشود صدای قلقل قلیانها قطع میشود. شیخی که ریش ندارد، در تلویزیون، حرفهای مبهمی درباره جنگ میزند. واژههایی معلق در فضا شنیده میشود: بهحمدالله، پیروزی، جانفشانی،
مصلحت. چیز بیشتری از حرفهای شیخ نمیفهمیم. انگار آنها در دنیای دیگری نشستهاند؛ که نشستهاند. اینجا که مرتضی نشسته است همه چیز بوی ویرانی میدهد، بوی خون، بوی مرگ. مرتضی در راهِ قهوهخانه دیده بود که تا چشم کار میکرد سرباز و افسر و درجهدار با شلوارهای خاکی و پای برهنه و زیرپیراهنهای سفید چرک کنار جاده ولو بودهاند. چند صد هزار نفر هم در صفهای شکسته و نامنظم، پیاده، رو به اندیمشک میرفتند.
مرتضی سرهنگی را دیده بود که دگمههای پیراهنش باز بود، سرش را انداخته بود پایین و عرقگیرش تا نیمه شکمِ گندهاش خیس بود و شوره بسته بود.
* یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و در میآورد. فرو میکرد و در میآورد. فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری