زوربای یونانی
نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس
مترجم: محمد قاضی
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۳۸۹
تعداد صفحات: ۴۱۷
شابک: ۹۷۸۹۶۴۴۸۷۱۱۸۴
شخصیت اصلی میتواند همان مرد سی وپنج سالهای باشد که میخواهد مفهوم زندگی را دریابد، کتاب میخواند، سفر میرود، جستجو میکند و حتی حاضر است برای کار و سرپرستی به جای قفقاز به جزیره کرت برود، اما این «الکسیس زوربا» است که پس از حضورش در داستان، همه چیز را پیش میبرد.
مواجهه دوشکل از زندگی، دو دیدگاه، دو زاویه دید سبب میشود تا هر خوانندهای بتواند نگرش خود را درباره زندگی دریابد. میتواند مجذوب زوربا شود که در لحظه زندگی میکند، در لحظه میخندد، میرقصد، دعوا میکند، همهفن حریف است، عاشق است، شنونده است یا میتواند مانند دیگری مدام تردید داشته باشد، فکر کند و به دنبال آینده باشد.
میتواند حتی انگشت مزاحمش را در لحظهای قطع کند یا برای یک سفر ساعتها و روزها فکر کند. زوربای یونانی، هم رهایی از نفس را نشان میدهد، هم جهانوطنی را. میتوان در برابر ظلم ایستاد، میتوان شجاع بود، میتوان خود خود خود زوربا بود.
اقتباسی از این کتاب به شکل فیلم با بازی «آنتونی کوئین» نیز ساخته شده که مورد استقبال قرار گرفت.
درباره مترجم
محمدقاضی پس از بازنشستگیاش به سراغ متن فرانسوی زوربای یونانی رفت، آنچنان با این مرد اپیکوری و رها و دل بزرگ احساس نزدیکی کرد که خودش را زوربای ایرانی نامید و خود را چنین معرفی کرد: «من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمیگیرم و در قبال بدبیاریها، روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمیدهم.
من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهای اندک و ضروری «که خورم یا پوشم» میدانم و خودفروختن و دویدن بهدنبال کسب جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت میشمارم و میکوشم تا از آنچه بدست میآورم بهنحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعیام را اقناع کند، استفاده کنم.»
آنچنان این همذاتپنداری در یاد دوستانش باقی ماند که پس از مرگش او را با این صفت نامیدند.
درباره نویسنده
نیکوس کازانتزاکیس در فوریه ۱۸۸۳ در حالی در شهر هراکلیون در جزیره کرت به دنیا آمد که موطنش در اشغال دولت عثمانی بود. اعتراض و شورش بخشی از دوران کودکی و جوانیاش را دربرگرفت. 1902 به آتن رفت و در دانشگاه حقوق خواند و 5 سال بعد دکترای خود را دریافت کرد و بعدتر در پاریس شاگرد هانری برسون (فیلسوف) شد.
مدتی کار اداری کرد اما روحش به سوی ادبیات کشیده میشد و بعدتر زندگیاش را کامل به علاقهاش اختصاص داد. در سال 1956 برای جایزه نوبل ادبیات از آلبر کامو شکست خورد. این نویسنده یونانی آثارش در ایران مورد توجه بوده است و در کارنامهاش به غیر از زوربای یونانی که اثری است بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم، کتاب مسیح بازمصلوب (۱۹۴۸)، آخرین وسوسه مسیح (۱۹۵۱)، آزادی یا مرگ (۱۹۵۰)، سرگشته راه حق (1965) نیز ترجمه شده است.
در عین حال او خود یک مترجم آثار کلاسیک بوده که شاهکارهای گذشته را به زبان یونانی برگردانده و تفسیر کرده است، از جمله آثار «هومر» ، «دانته» و چنین گفت زرتشت از «نیچه»، گفتگو با فاوست از «گوته» ، همچنین آثار «داروین»، «شکسپیر» و «لورکا».
بخشهایی از کتاب زوربای یونانی
*یک وقت هم کوزهگر بودم. من این کار را دیوانهوار دوست داشتم. هیچ میدانی که آدم یک مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش بخواهد درست کند یعنی چه؟ فر رررر! چرخ را میگردانی و گل هم مثل دیوانهها با آن میچرخد، ضمن اینکه تو بالای سرش ایستادهای و میگویی: الان کوزه میسازم، الان بشقاب درست میکنم. الان چراغ میسازم، و خلاصه هر چه دلم بخواهد میسازم. به این میگویند مرد بودن، یعنی آزادی!
دریا را فراموش کرده بود، دیگر به لیمویی که در دست داشت گاز نمیزد و چشمانش بازِ روشن شده بود. پرسیدم:آخر نگفتی انگشتت چه شده.
هیچی! روی چرخ که کار میکردم مزاحمم میشد. در هر چیزی خودش را وسط میانداخت و نقشههای مرا برهم میزد. من هم یک روز تبر را برداشتم و…
*وقتی بچه بودم بهیک پیرمرد ریزهمیزه میمانستم: یعنی آدم پخمه بیحالی بودم، زیاد حرف نمیزدم و صدای زمختی نظیر صدای پیرمردها داشتم. میگفتند که من به پدربزرگم شبیهم!
ولی هر چه بزرگتر میشدم سربههواتر میشدم. در بیستسالگی شروع به دیوانهبازی کردم، ولی نه زیاد، از همان خلبازیها که هرکسی در آن سن و سال میکند. در چهلسالگی کمکم احساس جوانی کردم و آن وقت بهراه دیوانهبازیهای بزرگ افتادم. و حالا که شصت سالم است – بین خودمان باشد، ارباب، که شصت و پنج سال دارم – بلی، حالا که وارد شصتمین سال عمر خود شدهام راستش دنیا برایم خیلی کوچک شده است.
*من وقتی هوس چیزی بکنم میدانی چه میکنم؟ آنقدر از آن چیز میخورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ بهمن دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمیتوانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، بهطوری که هر وقت گیلاس میخریدم و میخوردم باز هوسش را میکردم.
روز و شب فکر و ذکری بهجز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمیدانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک سکه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود بهسراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع بهخوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد.
لحظهای بعد معدهام درد گرفت و حالم بهمخورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز بهبعد دیگر هوس گیلاس در من کشته شد؛ بهطوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کردهبودم. نگاهشان میکردم و میگفتم: «دیگر احتیاجی بهشما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.