سفر به مصر (قسمت دوم)
این مقاله را ۴ نفر پسندیده اند
نویسنده: نیما امیدیان زمین شماره دو حوالی شهر نبروة در مصر “آتش به پا کن!” دو ساعتی در جاده بودیم تا به مقصد رسیدیم. جادهها اغلب خاکی بودند. پر از چالههای بزرگ. همه جا، در اطراف مسیر سرسبز بود. هیچ اثری از کشاورزی مدرن نیست، اما نیل دست و دلبازانه، همه جا را زیبا کرده است. زنها مشغول رسیدگی به زمینها هستند ولی کمتر نشانی از مردها دیده میشود. در امتداد رودخانهای کم عرض به قریه (عزبة) میرسیم. داسیا همراه ما میآید. دیدن دو خارجی و یک زن بی حجاب با لباسهای سانتیمانتال، توجه اهالی را جلب میکند. بیست دقیقه بعد از حضورمان، حدود ۵۰ نفر دورمان جمع میشوند. راننده اطمینان حاصل میکند که همه درهای ماشین بسته است. خودش کنار ماشین میایستد. چند نفری اسلحه سبک شکاری همراه دارند. همه جا شالیکاری است. بوی برنج دم کرده فضا را پر کرده است. تا برداشت کشت اول چیزی نمانده است. گونه برنجها شبیه عنبربوی ایرانی است؛ با ساقههای ضخیمتر. کارگرهای ساده، اغلب سیاه اند و از بربرها، اما مالکان اصلی، عرب قبطی یا قحطانی هستند. داسیا به تپههای اطراف اشاره میکند و توضیح میدهد که روستاییها با مسطح کردن تپهها، در حال توسعه زمینهایشان هستند. سالهای تحصیل در خوزستان، چند دوست اهل شهر شادگان در خوزستان داشتم. عربهایی بسیار مهماننواز و سختکوش. آنجا، مردم برای توسعه کشاورزیشان، اقدام به تخریب جنگلها میکردند. شبانه، دور از چشم جنگلبانی، تراکتورها را روشن میکردند و زمین ها را شلخته شخم میزدند. درختهای زیبای گز و کنار را قطع میکردند و آب تالاب را به زمین پمپاژ میکردند. نبرد سخت بین مردم و جنگلبانی سالانه چندین کشته و مجروح به جا میگذاشت. هر دو برادر یکی از دوستانم توسط جنگلبانی کشته شده بودند. توماس با راننده همراه شد تا اطلاعات زمین مورد نظرمان را ثبت کند. من و داسیا به سمت دو سوله کوچک که نظرم را جلب کرده بود روانه شدیم. ۷-۸ نفر از اهالی دنبالمان آمدند. چند دقیقه بیشتر راه نبود. هر دو متروکه بودند. درها و پنجره به کلی کنده شده بودند. روی تابلوی اولی به عربی نوشته بود شرکت زغال […] و دومی ظاهرا کارخانه چوب و MDF بوده است. اثر تیراندازی روی دیوارهای سوله مشخص بود؛ چند نقطه آثار سلاحهای سنگین. از محلیها پرسیدیم. یک سوال ساده کافی بود تا زبان اعتراضشان از حضور کارخانهها بلند شود. با وجود اینکه کاری غیرقانونی است و ثابت شده که به زمین آسیب میزند اما هنوز در شهرهایی مثل فریدونکنار در مازندران، صومعه سرا در گیلان و ویسیان در لرستان باقیمانده کاه برنج را پس از کشت اول آتش میزنند. کشاورزها از قرنها قبل باور دارند که این کار باعث از بین رفتن آفات و بهتر شدن کشت دوم میشود. در نبروهة، دولت مصر برای تشویق مردم برای آتش نزدن زمینها دو کارخانه کوچک ذغال و MDF ساخته بود؛ ماده اولیه مورد نیازِ هر دو، کاه و کُلَش برنج است. مردم اما حضور هیچکدام را نپذیرفته بودند. جنگی خونین با صاحبان کارخانه سر گرفته بوده است و در نهایت هر دو تعطیل شدهاند. برای توماس درک موضوع پیچیده است. در نگاه اول حضور دو کارخانه یعنی سود بیشتر برای کشاورزان و کاهش بیکاری. مارشال برمن در کتاب تجربه مدرنیته میگوید: «فرایند مدرنیزاسیون، در همان حال که ما را استثمار میکند و عذاب میدهد، به تواناییها و تخیلات ما جان میبخشد، و ما را به سوی درک و رویارویی به جهانی میراند که محصول مدرنیزاسیون است، و به سوی تلاش برای تصاحب این جهان. من بر این باورم که ما، به مبارزه برای یافتن خانه و کاشانهای در این جهان ادامه خواهیم داد، هر چند که در این ضمن خانههایی که ساختهایم، همراه با خیابان مدرن و روح مدرن، همچنان دود میشوند و به هوا میروند.» زیستن در خاورمیانه یعنی جنگ با هر تغییری. مقاومت در برابر بدعتها. وقتی ایدئولوژی، برای همه ساختارهای حقوقی و سیاسی تعیین تکلیف کرده است، روند توسعه به کندترین شکل پیش میرود. غروب شده. صدای موسیقی زنده از سمت قریه شنیده میشود. اهالی ما را به عروسی دعوت کردند. داسیا و توماس اصرار میکنند تا حتما دعوتشان را قبول کنیم. چیزی که من را قانع میکند شنیدن ملودی آشنایی است. ترانهای از میادة الحناوی، خواننده سوری. بوی گوشت شتر و ادویه به مشام میرسد. زنها لباسهای رنگی پوشیدهاند و مردها لباس های تک رنگ براق. پسرهای نوجوان مشغول دلبری از دخترها هستند؛ شکلِ نامنظمی از رقص دبکه در جریان است. داسیا میخواهد شیوه درست دبکه را به ما نشان دهد. با چند تا از دخترها صحبت میکند و آموزشهای کوتاهی بهشان میدهد. دبکه رقص گروهی است. چند دقیقه بعد توجه همه جلب میشود. عروس و داماد هم آمدهاند تا داسیا را ببینند. در مقایسه با رقصی که داسیا میکند بقیه دخترها فقط شلنگ تخته میاندازند. از سر تا پا میرقصد، حتی موهایش. چرخشهای سخت، روی ضرب موسیقی. نوازنده عود حرفهای است؛ لغزش انگشتهایش وقتی گلیساندو میزند چشمنواز است. نوازنده داربوکا، مدام تمپو را گم میکند اما داسیا خودش را هماهنگ میکند. میدانداری میکند. وقتی متوجه میشود که در گروه دختران، هیچ کدامشان رقص نمیدانند، از دسته جدا میشود و نمایشی یک نفره اجرا میکند. خسته میشود. نفس نفس زنان کنار ما مینشیند. با نشستن او، انگار عروسی تمام میشود. همه جوانها عاشقش شدهاند؛ چند تا از پیرمردها هم. و شاید آقای داماد! سفر به مصر (قسمت دوم)



سفر




