سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

همه‌ی بدبختی‌های‌مان زیر سر این کتاب‌خوان‌هاست!

همه‌ی بدبختی‌های‌مان زیر سر این کتاب‌خوان‌هاست!


تاکنون 5 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

تم اصلی رمان تخم شر تضادی‌ است بین کششی به زندگی عادی ــ مثل همه ــ و یک جور آرمان‌خواهی یا حقیقت‌جویی یا تردید یا هرچه می‌خواهیم اسمش را بگذاریم. آدم‌هایی که در این رمان می‌بینیم روشنفکران و کتاب‌خوان‌های مملکت‌اند که بیشترشان از فضای سنتی شهرستانی به تهران آمده‌اند و در کشمکش‌اند میان چیزهایی که می‌خوانند و ضرورت‌های مالی و غریزی زندگی. کتاب خواندن زیاد برای هیچ‌یک رستگاری به بار نمی‌آورد. سهراب نمونه‌ی اعلا و افراطی این وضعیت است، اما دیگران هم گلی به سر خودشان یا جامعه نمی‌زنند.

تخم شر

نویسنده: بلقیس سلیمانی

ناشر: ققنوس

نوبت چاپ: ۲

سال چاپ: ۱۳۹۹

تعداد صفحات: ۴۷۲

شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۴۰۳۳۳۳

تم اصلی رمان تخم شر تضادی‌ است بین کششی به زندگی عادی ــ مثل همه ــ و یک جور آرمان‌خواهی یا حقیقت‌جویی یا تردید یا هرچه می‌خواهیم اسمش را بگذاریم. آدم‌هایی که در این رمان می‌بینیم روشنفکران و کتاب‌خوان‌های مملکت‌اند که بیشترشان از فضای سنتی شهرستانی به تهران آمده‌اند و در کشمکش‌اند میان چیزهایی که می‌خوانند و ضرورت‌های مالی و غریزی زندگی. کتاب خواندن زیاد برای هیچ‌یک رستگاری به بار نمی‌آورد. سهراب نمونه‌ی اعلا و افراطی این وضعیت است، اما دیگران هم گلی به سر خودشان یا جامعه نمی‌زنند.

تخم شر

نویسنده: بلقیس سلیمانی

ناشر: ققنوس

نوبت چاپ: ۲

سال چاپ: ۱۳۹۹

تعداد صفحات: ۴۷۲

شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۴۰۳۳۳۳

 


تاکنون 5 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

عجب بهشتی است این «گوران»! دست کم خانه‌ی حاج عطایی، دست کم برای ماهرخ، دست کم زندگی ماهرخ دختر مشنگ حاجی عطایی که پدرش نازک‌تر از گل بهش نمی‌گوید! دست کم در مقایسه با تهران و زندگی گورانی‌ها و بافتی‌ها و دیگر بچه‌های شهرستانی که دانشجو می‌شوند و از محیط روشنفکری و هنری و فرهنگی این شهر درندشت سر در می‌آورند.

اگر «گورانِ» ماهرخ بهشت باشد، بافتِ سهراب قطعاً «دوزخ» است. و البته خواننده توجه دارد که «گوران» و «بافت» در این‌جا ارتباطی با گوران و بافت واقعی ندارند؛ جنبه‌ی نمادین دارند. و از همین جنبه‌ی نمادین، دوزخِ اعلا تهران است و بخصوص محیط روشنفکری تهران که در آن هیچ‌کس عاقبت‌به‌خیر نمی‌شود.

رمان تخم شر نوشته‌ی بلقیس سلیمانی، اندکی درباره‌ی گوران و بافت و فضاهای سنتی‌شان است و بندهایی که مناسبات خانوادگی و میراث خانوادگی بر دست‌وپای جوان‌ها می‌گذارند، اما اساساً داستان زندگی چهار زوج از این بچه‌شهرستانی‌های به تهران آمده‌ است که هریک تیپی از روشنفکران و نیمه‌روشنفکران ایرانی را نمایندگی می‌کنند، کسانی که در زمان انقلاب یا بچه بوده‌اند یا هنوز به دنیا نیامده بوده‌اند و از اصلاحات دهه‌ی هفتاد شمسی با آغوش باز استقبال می‌کنند و البته هیچ‌یک عاقبت‌به‌خیر نمی‌شوند.

 

مینو و مژگان و فرخنده دوستان دوره‌ی دانشجویی ماهرخ، قهرمان اصلی رمان‌‌ اند. دخترانی که خاطرات خوش‌گذرانی‌ها و رفاقت‌های دخترانه‌شان نقطه‌ی زیبا و امیدبخش این داستانِ انباشته از شرّ و زشتی است.

مینو و عبدالحی خانواده‌ی جوان مذهبی‌اند، البته از نوع روشنفکر دینی که در عروسی‌شان عبدالکریم سروش را هم دعوت کرده‌اند. عبدالحی بخصوص روشنفکر دینی نمونه‌واری است اهل تساهل و مدارا که می‌تواند از یک سو با کسی مثل سهراب بی‌اعتقاد رفاقت کند و از سوی دیگر روزبه‌روز بیشتر برای اداره‌ی خانواده که حالا بچه‌دار هم شده‌اند، در اندیشه‌ی پست و مقام دولتی باشد.

مژگان از زن‌هایی می‌شود که خوشبختی را در خانه‌داری و بچه‌داری و آشپزی می‌جوید، با همسر شمالی‌اش رضا و بچه‌های‌شان در شمال زندگی می‌کنند و هر روز چاق‌تر و چاق‌تر می‌شود، اما راوی به ما می‌گوید که رضا شوهر چندان وفاداری نیست و خوشبختی این خانواده ظاهری است، بر ریا و دروغ استوار است.

فرخنده، این دانشجوی سیاسی سابق که چپ‌گراست و دو سالی هم به زندان افتاده، مجرد است. او به خاطر این دو سال زندان خود را بالاتر از جمع می‌پندارد. با وجود این‌که بیش از همه‌ی دخترها به خاطر کارهای پژوهشی‌اش به دم‌ودستگاه دولتی وابسته است، اما همچنان کنش‌گر هم هست. او خیلی هم سنگدل است، بخصوص در برخوردش با سهراب. خیلی راحت می‌تواند بگوید «برود به جهنم». بی‌رحمی‌ای که شاید نتیجه‌ی تنهایی و بی‌همسری و درگیر نشدن با زندگی هم باشد.  

 

اما قهرمانان اصلی رمان تخم شر زوج ماهرخ و سهراب‌اند. ماهرخ شیرین و بلبل‌زبان گوران، عزیزکرده‌ی پدر، که در یک شب تابستانی عاشق سهراب لاغر مردنی می‌شود که جلوی شاگرد راننده‌ی اتوبوسی درآمده که قصد دست‌درازی به دختری تک‌وتنها را داشته است.

ماهرخ جسوری که خودش شماره تلفنش را تقریباً به زور به این پسره‌ی روشنفکر می‌دهد، او را به خواستگاری نزد خانواده‌اش می‌فرستد و وقتی خانواده این خواستگار یک لا پیراهن تنها را رد می‌کنند، از خانه می‌گریزد و خانواده را ناچار به پذیرش خواستش می‌کند. ماجرای اصلی کتاب ماجرای همین ماهرخ و سهراب است و آن سه زوج دیگر و گذر سال‌ها و دوره‌ها، یک جور پس‌زمینه‌ی سرگذشت این‌هاست.

اما ماهرخ هرچه زندگی‌خواه و شاد و شنگول است، سهراب مرگ‌طلب و شر است، البته از آن دست شر‌هایی که بیشتر به خودش و نزدیکانش آسیب می‌رساند تا به عوام‌الناس. «تخم شر» عنوان کتاب هم اوست. اما این شر از کجا می‌آید. تا اندازه‌ای از زندگی خانوادگی بی‌سروسامان سهراب که معلوم نیست پدرش کیست و لیلا، زن تریاکی پولداری که مادرش یک جور کلفتی‌اش را می‌کند، دقیقاً چه نسبتی با او دارد و ماجراهای دیگری که باید رمان را بخوانید تا بدانید.

 

اما منشاء دیگر ــ و شاید مهم‌تر ــ شری که در وجود سهراب لانه کرده، کتاب خواندن اوست. کتاب‌هایی که او خوانده است و فلسفه‌ای که از طریق این کتاب‌ها به آن رسیده است. اشاره به این موضوع در رمان یکی و دو تا نیست و این تاثیر تقریباً همیشه منفی کتاب بر زندگی قهرمانان رمان محدود به سهراب نمی‌شود. رمان با چنین صحنه‌ای شروع می‌شود:

«ماهرخ در آن نیمه‌شب، در خنکای کویر، عاشق جوانکی شد که آن طور که ماهرخ تصور می‌کرد، با عیسی مسیح مو نمی‌زد. تازه مسیح بازمصلوب کازانتزاکیس را خوانده بود و دنبال شمایل مانولیوس و عیسی مسیح در اطرافش می‌گشت. ….»

یعنی اصلاً عاشق شدن ماهرخ به سهراب تحت تاثیر کتابی بوده که تازگی خوانده بوده است.

در جای دیگری سهراب درباره‌ی خودش می‌اندیشد:

«… آلوده‌تر از آن است که عاشق بشود. ذهن و روانش زخمی، زهری و مسموم است. با کتاب خواندن، با تئاتر خواندن، با تردید کردن، خودش به دست خودش، قطره‌قطره سم در رگ‌هایش ریخته. استعدادش را هم داشته از اول. از ازل. تقدیر هم از خزانه‌ی غیب برایش گذشته‌ای مسموم تدارک دیده. چطور می‌تواند عاشق شود؟» (ص ۲۱۱)

 

و قصه‌هایی که در کتاب‌ها می‌خوانیم اگر فایده‌ای هم داشته باشند، فایده‌شان این است:

«… می‌داند که کتاب خواندنش اگر یک فایده داشته باشد، همین است که فهمیده قصه‌ی آدم‌ها از خود آدم‌ها بیشتر عمر می‌کند. مردم هم قصه‌ها را از آدم‌ها بیشتر دوست دارند. اصلاً مردم خودشان قصه‌ها را زنده نگه می‌دارند. قصه‌ها بی‌آزارند، لذت‌بخش‌اند. آدم از شنیدن مصیبت‌ها و بدبختی‌های دیگران خرکیف می‌شود. مفیدند. آدم کلی شرارت و بدجنسی می‌آموزد از آن‌ها.

البته تسلی‌بخش هم هستند. به آدم می‌گویند همیشه در بر یک پاشنه نمی‌چرخد. همان قدر که تو بدی آن دیگری هم بد است. همان قدر که آن آدم پنج هزار سال پیش احمق بوده، تو هم احمقی. به آدم می‌گویند هیچ چیز زیر این آسمان تازه نیست، وهم برت ندارد.« (ص ۱۹۱-۱۹۲)

 

بلقیس سلیمانی
بلقیس سلیمانی ، نویسنده رمان تخم شر

 

 

تلاش شده است که کتاب از دید ماهرخ و سهراب هر دو روایت شود. فصل‌هایی از کتاب فقط از دید سهراب است (فصل هشتم)، اما دید او هرگز بلاواسطگی دید ماهرخ را پیدا نمی‌کند. شخصیت‌پردازی سهراب به گمان من ضعف اصلی کتاب است.

رفتار او در بسیاری مقاطع باورپذیر و قانع‌کننده نمی‌نماید. آن اصرار او به یافتن پدر و اهمیتی که زنازدگی احتمالی برایش پیدا می‌کند و فصل‌هایی از رمان به آن اختصاص یافته به گمانم خواننده را از گسترش تماتیک اثر دور کرده است. این فصل‌ها آدم را بیشتر به یاد رمان‌ها و فیلم‌های بسیاری می‌اندازد که قهرمان در پی یافتن پدر یا مادر واقعی‌اش است. عمل وازکتومی او و نمایش‌های خیابانی چندش‌آورش توجیه قانع‌کننده‌ای نمی‌یابند.

به گمان من سهراب و ماهرخ را می‌توان همچون دو وَرِ شخصیت نویسنده گرفت؛ ور روشنفکری (کتاب‌خوانی) و ور زندگی معمولی. در جاهای مختلف کتاب این دوگانگی تشریح شده است. مثلاً در این‌جا ماهرخ گرایش خودش را به زندگی معمولی (مبتذل؟) اصیل‌تر می‌داند:

«… حق با سهراب بود، آن‌چه در او اصیل نبوده آن جنگولک‌بازی‌های دوره‌ی دختری‌اش بوده. او همین ماهرخ بود. همین ماهرخی که بچه می‌خواست، خانه‌ی تمیز و آشپزخانه‌ی پر از بوی غذا می‌خواست. خانه‌ی شمال شهر و ماشین می‌خواست. سفر دبی می‌خواست.

او همین ماهرخی بود که لباس نوزاد می‌دید دلش ضعف می‌رفت. بوی قرمه‌سبزی با شنبلیله، بی‌شنبلیله یا کم شنبلیله را از چهارفرسخی تشخیص می‌داد. دنبال دامن تنگ با چاک بغل تمام تهران را زیرپا می‌گذاشت. مینو که پسرش را می‌بوسید حسودی‌اش می‌شد. از بوی دهان سهراب چندشش می‌شد. و مدام مواظب بود بسته‌ی آدامس کنار تخت‌شان زیر تخت نیفتد مبادا مورچه‌ها جمع بشوند.» (ص ۲۷۴)

 

یکی از ویژگی‌های جالب رمان تخم شر این است که زندگی جسمانی و از جمله زندگی جنسی شخصیت‌ها نقش پررنگی در سرگذشت آن‌ها دارد. نویسنده از این وجه زندگی قهرمانانش نگذشته و راه‌هایی پیدا کرده که کتاب مشکل ممیزی هم پیدا نکند. از استمنا سهراب در نوجوانی گرفته تا عشق‌بازی افراطی ماهرخ و سهراب تا خلاف‌کاری رضا همسر مژگان تا ادای روسپی‌ها را در آوردن از سوی ماهرخ در کتاب هست. البته بیماری و چاقی و لاغری و مصرف تریاک و در آوردن رحم … همه با اثرات جسمانی‌شان در معین کردن زندگی آدم‌ها نقش پررنگ بازی می‌کنند.

به همین دلیل عشق ماهرخ و سهراب هیچ جنبه‌ی رمانتیک پیدا نمی‌کند و رمان در مجموع حال‌وهوای رمان‌های ناتورالیستی را دارد که در آن آدم‌ها در آن‌ها اسیر غرایزشان (بخصوص غرایز جنسی‌شان) هستند. منتها با این تفاوت که در این‌جا آدم‌ها فقط اسیر غرایزشان نیستند، بلکه اسیر اندیشه‌های‌شان هم هستند.

 

درگیر تفکرات غالب دوران‌شان. در رمان تخم شر شاهد تاثیرپذیری آدم‌های تحصیل‌کرده‌ و کتاب‌خوان رمان از اندیشه‌هایی هستیم که هر از گاهی مد می‌شوند و نویسنده هرچند درباره‌ی این اندیشه‌ها گاهی یکی دو جمله بیشتر نگفته، اما معلوم است که خوب آن‌ها را می‌شناسد و با آن‌ها جلو آمده است.

گفتم رمان بیشتر از نقطه دید ماهرخ است، اما حرف‌ها و اندیشه‌های سهراب هم یکسره مردود نیستند. استدلال‌های او گاهی حتی قوی‌تر از دیدگاه‌های دیگران می‌نمایند. گویی سهراب و زندگی فکری او بازتابِ وجهی از وجود نویسنده‌ و اندیشه‌هایی هستند که مدام با آن‌ها کلنجار می‌رود یا کلنجار رفته است.

سبک نگارش بلقیس سلیمانی به نظرم پر آب و تاب و در جاهایی کش‌دار است. این شاید ناشی از گرایشی باشد به رمان عامه‌پسند که برانگیختن همدلی خواننده با کاراکترها در آن اصل است.

مثلاً به فصل آخر رمان توجه کنید.

 

در پاراگرافی که در پی می‌آید داستان و پایان آن لو می‌رود. اگر دوست ندارید پایان داستان را بدانید، قسمت توی قلاب را نخوانید:

[در آغاز فصل نهم (فصل آخر) ماهرخ عملاً سهراب را می‌کشد. او را که به دارو نیاز دارد در خانه تنها رها می‌کند و بیرون می‌رود و می‌داند که این طوری او می‌میرد. تا پایان کتاب که بیش از پنجاه صفحه است همراه ماهرخ می‌شویم و آخر سر می‌بینیم که سهراب مرده است. برای درک وضعیت روحی ماهرخ پنجاه صفحه حقیقتاً زیاد است. و آخرش هم هیچ چیز غافلگیرکننده‌ای!]

گسترش تماتیک در این‌جا ــ و جاهای دیگری نیز ــ به شدت فدای وجه روانشناختی شده است.

و رمان حقیقتاً تمی دارد. تم اصلی آن تضادی‌ است بین کششی به زندگی عادی ــ مثل همه ــ و یک جور آرمان‌خواهی یا حقیقت‌جویی یا تردید یا هرچه می‌خواهیم اسمش را بگذاریم. آدم‌هایی که در این رمان می‌بینیم روشنفکران و کتاب‌خوان‌های مملکت‌اند که بیشترشان از فضای سنتی شهرستانی به تهران آمده‌اند و در کشمکش‌اند میان چیزهایی که می‌خوانند و ضرورت‌های مالی و غریزی زندگی. کتاب خواندن زیاد برای هیچ‌یک رستگاری به بار نمی‌آورد.

 

سهراب نمونه‌ی اعلا و افراطی این وضعیت است، اما دیگران هم گلی به سر خودشان یا جامعه نمی‌زنند. هریک به نوعی درگیر زندگی‌ای هستند که ابداً آرمانی نیست. می‌توان گفت این سرخوردگی از زندگی روشنفکری ریشه‌ در تجربه‌ی نسلی دارد که در این کتاب توصیف شده‌اند.

اما فکر نکنید همه‌ی رمان همین اندازه تلخ است. اجازه بدهید با نقل قولی از صحنه‌ی ورود برادران ماهرخ به خانه‌ی سهراب به پایان ببریم. ماهرخ خانه‌ی پدرش در گوران را رها کرده و به خانه‌ی سهراب و مادرش آمده، چون می‌دانسته که با این کار پدرش ناچار با عروسی او و سهراب موافقت می‌کند. حالا برادرهای ماهرخ آمده‌اند که او را ببرند و عروسی را راه بیاندازند:

محمدحسین [برادر ماهرخ] گفت: «آقای سالار، گذشته‌ها گذشته. ما از جانب حاجی اومده‌یم شما رو با خونواده ببریم گوران و امشب و فردا قال قضیه را بکنیم، هستی یا نه؟ به من بگو. خودتم خسته نکن. ما گورانی‌ها همینیم. خب چی می‌گی؟»

ماهرخ نگاه کرد به سهراب. سهراب نگاه کرد به برادرها. برادرها نگاه کردند به درخت‌های خشکیده‌ی باغ. عمارت ته باغ، آسمان آبی بافت، لانه‌ی کلاغ‌های سر کاج‌های سوزنی.

ماهرخ گفت: «اگه زیر چشمم سیاه بشه چی؟ عروس با یه بادمجون زیر چشمش نوبره به خدا.»

سهراب نگاه کرد به ماهرخ که دستش را گذاشته بود روی گونه‌ی راستش ولی چشم‌هایش پر از خنده بود. «این خانواده دیوانه‌اند به خدا.» (ص ۹۶)

 

فصل‌های نخست رمان که در گوران می‌گذرند بیشتر با چنین لحنی نوشته شده‌اند.

 

  این مقاله را ۲۴ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *