سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

هاملت، هدا گابلر، اتللو… و جنوبی‌ها!

هاملت، هدا گابلر، اتللو… و جنوبی‌ها!

 

قصه‌های این مجموعه همانند دانه‌های تسبیح، هر کدام به طور مجزا وجودی مستقل دارند و در عین حال همه‌ی قصه‌ها با هم اثری واحد را شکل می‌دهند. نخی که دانه‌‎ها را کنار هم نگه می‌دارد و ربط می‌دهد «تئاتر» است. کل داستان‌های این مجموعه همراه باران در تهران و با جوانی که از شمال آمده شروع می‌شود و به جنوب ختم می‌شود.

قصه‌های این مجموعه همانند دانه‌های تسبیح، هر کدام به طور مجزا وجودی مستقل دارند و در عین حال همه‌ی قصه‌ها با هم اثری واحد را شکل می‌دهند. نخی که دانه‌‎ها را کنار هم نگه می‌دارد و ربط می‌دهد «تئاتر» است. کل داستان‌های این مجموعه همراه باران در تهران و با جوانی که از شمال آمده شروع می‌شود و به جنوب ختم می‌شود.

 

 

 

زبان «هاملت در نم‌نم باران» زبان مناسبی است. چه زبان روایت داستان و چه زبان گفتگوی شخصیت‌ها. اما نکته‌ی قابل تامل در این اثر این است که آیا واقعا لزومی داشت زبان خاص و مناسب زمان، متن روایت و زبان محاوره و دیالوگ‌‎های موجود بین شخصیت‌ها، به پررنگی و غلظت موجود نوشته شود؟ شاید از نظر خواننده‌ای که به زبان تئاتر و زبان تاریخی خیلی علاقه نداشته باشد این موضوع کمی آزاردهنده به نظر برسد. این موضوع در قصه‌ی اول «هاملت در نم‌نم باران» بیشتر به چشم می‌خورد.

البته ناگفته نماند، در عین حال از مهم‌ترین نقاط قوت داستان به کارگیری استادانه‌ی زبان خاص سال‌های دهه بیست در این قصه است. اما شاید در بعضی نقاط این داستان خواننده ترجیح می‌داد شدت به کارگیری زبان متناسب با زمان و مکان در مکالمه و گفتگوهای شخصیت‌‎های داستان -که  از لحاظ فنی اتفاقا خیلی هم خوب  و حرفه‌ای به قلم درآمده – کم‌تر بود.

غلظت این ویژگی زبانی، در بعضی از این مکالمات، گاه ثقل و سنگینی خسته‌‎کننده‌‎ای به گفتگوها بخشیده. توجه به این نکات البته سلیقه‌ای است و عیب و ایرادی هم نیست که از نوشته گرفته شود، اما برای خواننده‌ی امروزی احساس راحتی و روانی موجود در بقیه‌ی قصه‌های این مجموعه نسبت به قصه‌ی اول توی چشم می‌زند.

 

در قصه‌ی اول «جوان متشخص» ناگزیر از اجرای نمایش «هاملت» اثر «شاکسپیر» برای «یه آژان پیر و یه قهوه‌چی» می‌شود. یعنی برای آدم‌هایی که علاقه‌ی چندانی به مقوله‌ی تئاتر و مخصوصا تئاتری که جوان در صدد اجرای آن است ندارند.

در قصه‌ی اول، آن‌طور که مناسب زمانه‌ی قصه است از «بنا» که نقشی کلیدی در داستان هم ندارد، به عنوان «شخص بنا» یاد می‌شود که خواننده را به‌حق و به‌جا یاد آثار صادق هدایت می‌اندازد. صادق هدایتی که در این اثر از او یاد هم شده و آن حس «خودکشانی» که در آثار هدایت حس می‌شود، نمایشنامه‌ی جوان متشخص به ذهن ساده و عامی آژان و قهوه‌‌چی متبادر می‌کند. این مسئله به خوبی و ظرافت در متن داستان رعایت شده:

«بنده حالیم نمی‌شد اما اهل نظر می‌گفتن معلومات مفصل داره، داشته، هر جور شخص ادیب فرانسه، حالیه، سابقه رو می‌شناخت… این وسط یه هو چی شد جوون به اون مودبی به اون نجابت، موقر، خودکشون کرد، بنده، بلکه کل تهرون حیرون موند.» (ص24 / هاملت در نم‌نم باران)

..

«بعضی غم و درد و بلا رو دوس دارن مظفر جون، طبع ملال دارن. همین هاملت، همین جناب جوون، خودش اصلا. من عوض نظمیه بودم مانع می‌شدم قدغن می‌کردم. بدت نیاد جناب، خود من چهارتا پسر دارم تو سن هول و ولا، یه همچه تیاتری ببینن چی می‌شه…» (ص24/ هاملت در نم‌نم باران)

«تبسم جوان متشخص تلخ‌تر و معنادارتر شد…

-بودن یا نبودن

«بفرما مظفر جون، از همین اولش، از همین دیالوگ اول، پیداس چه جور تیاتریه» (ص25/هاملت در نم‌نم باران)

 

در این داستان‌ها هنر متعلق به قشر اعیان و «اشخاص پولدار» است. قشری که به قول خود کتاب: 

«چون فقط اونا می‌تونستن به اسباب پلمیک دسترسی داشته باشن… (شازده) رفت به اتاق قرائت خانه و دو جلد کتاب آورد… کلیات آثار چخوف بود و اون یکی که کم‌ورق بود بوف کور آقای صادق هدایت …» (ص42 / آبی‌های غمناک بارن)

 

 

بقیه‌ی آدم‌های کتاب پادوهایی هستند که دنبال این جماعت می‌دوند، نگاه می‌کنند و در آخر، سرخورده و نادیده گرفته شده به پایان می‌رسند. این موضوع در سطور پایانی داستان آبی غمناک بارن به خوبی به تصویر کشیده شده است.

«درست وقتی من … اومدم از لای پرده برم تو صحنه، صحنه خاموش شد. تاریک شد. ادیک طیاره‌ها رو تو آسمون دیده بود، صحنه رو تاریک کرد. تهران اشغال شده بود.» (ص49 / آبی‌های غمناک بارن)

 

اصغر عبداللهی

 

از ویژگی‌های این کتاب توجه بسیار به جزئیات است. در داستان «پیراهن گمشده‌ی هدا گابلر» مردی بومی گزارشی به ارباب  خودش می‌دهد. او در توضیح ضرب‌المثل «تو مو می‌بینی و من پیچش مو» توضیحی دقیق و همراه با جزئیات به رئیس خود می‌دهد و البته در این کار موفق است. داستان را که تمام می‌کنیم موفقیت مرد در توضیح طعنه‌آمیز این ضرب‌المثل بر ما آشکارتر می‌شود:

«گفت: تو مو می‌بینی و من پیچش مو

این یک ضرب‌المثل است قربان و به کسی می‌گویند که مطلب را درست متوجه نشده است. فرض بفرمایید در مورد همین ماجرا. ممکن است بنده از سر کم‌عقلی بپرسم مگر این پیراهن هدا گابلر چه‌قدر مهم است که خانم گرترود از لندن نامه نوشته و آن را خواسته است و آن وقت شما سبیل خنده‌ای بزنید و بگویید تو؛ یعنی من، سرم نمی‌شود و بعد هم بگویید تو مو می‌بینی و من پیچش مو. (ص52 / پیراهن گمشده‌ی هدا گابلر)

 

با توجه به این‌که این کتاب کم‌حجم است این توجه به جزئیات، توجهی نابه‌جا و اطناب‌آمیز نیست.

در داستان «این‌جاست آن که اتللو بود» با لهجه‌ی جنوبی مواجه می‌شویم. البته در داستان قبلی (پیراهن گمشده‌ی‌ هدا گابلر) هم لهجه‌ی بومی جنوبی در داستان به کاربرده شده. اما در داستان «این جاست آن که اتللو بود» علاوه بر لهجه با یک فضای جنوبی مناسب مواجهیم. به باشگاه، انگلیسی‌ها، پادوها، عبدل‌ها و ارامنه‌ برمی‌خوریم.

بر خلاف داستان اول که پررنگی زبان اوایل دهه بیست ممکن است به مذاق بعضی از خواننده‌ها خوش نیاید در این داستان در به کار گرفتن لهجه، افراط صورت نگرفته. آدم‌ها جنوبی‌اند و جنوبی حرف می‌زنند و جنوبی فکر و رفتار می‌کنند اما در عین حال شدت جنوبی بودن و جنوبی حرف زدن خسته‌کننده نیست و طنز خاص جنوبی‌ها هم خیلی ظریف به کار برده شده. کارگر جماعت تئاتر نمی‌خواهد. نان می‌خواهد. در عین حال تئاتر (هنر) برای زندگی لازم است و آن‌ها ممکن است دوستش هم داشته باشند اما در دست و دغدغه‌ی اعیان است:

گفتم «چرا از خارجیا بدت می‌آد؟»

گفت «از خارجی بدم نمی‌آد، از کسی بدم می‌آد که مفت نفت مایع می‌بره هیچی‌ام نمی‌ده، پزم به ما می‌ده…» (ص76 / این‌جاست آن که اتللو بود)

**

و باز یک نمونه‌ی دیگر:

الیاس گفت «اومده برا ننه‌ی من تئاتر بذاره. برا انگلیسی‌ها اومده نه برای ما، بدبخت خاک بر سر نفهم اجنبی پرست بدعاقبت خرچسونه»

گفتم «ما هم می‌ریم می‌بینیم اگه بخوایم. برا همه‌ن. مال همه‌ن.»

گفت «به چه دردمون می‌خوره، نون می‌شه برا ما، گوشت می‌شه؟!…» (ص79 / این‌جاست آن که اتللو بود)

 

ارمنی‌ها در این داستان نقشی محوری دارند. اغلب هنرمندند و مروج هنر. مروج تئاتر و در عین‌حال لهجه‌ی کلیشه و رفتار قالبی‌ای را که عادت کرده‌ایم از ارمنی‌ها میان کتاب و فیلم‌ها ببینیم، کم‌تر دارند:

«صدفی زد زیرخنده و رفت بیرون. الیاس کارد آشپزخانه را پشت سر او حواله کرد:

– اجنبی پرست.

گفتم «بارُن ارمنیه، اجنبی نیس». (ص79/ این‌جاست آن که اتللو بود)

«گفت اگه إی ارمنیا نبودن ما از کجا می‌دونستیم تئاتر چیه.» (ص78 / این‌جاست آن که اتللو بود)

همان‌طور که قبلا گفته شد، رفتار ارامنه در این داستان طبیعی به نظر می‌رسد. به زور و تصنعی و فرمایشی سعی نشده که رفتارشان، با آدم‌هایی که کم‌تر و و پایین‌تر از خود می‌بینند، متواضع و خیلی نزدیک نشان داده شود. اگر قرار است خودشان را بگیرند و از بالا به بومی‌ها نگاه کنند این کار را طبیعی و باورپذیر می‌کنند:

«الیاس سطل چینکو را پر از آب کرد من رفتم به راهرو. یکی از دخترها سرک کشید.

«آقا پسر آب یخ لطفا»

«چشم مادام»

آن یکی گفت «گفت چی؟»

« چشم مادام»

در را بست. غش غش خنده‌ی دخترها. دویدم به آشپزخانه. طی می‌کشیدم بر خط گل. صدای غش و ریسه‌ی دخترها را می‌شنیدم.

یکی‌شان –به مسخره- می‌گفت: چشم مادام. بفرمایید مادام.

(ص91/ این‌جاست آن که اتللو بود)

درون داستان‌های این مجموعه ردپایی از شخصیت‌های معروف تئاتر به چشم می‌خورد: هاملت، هداگابلر، اتللو…

به‌طور کلی این مجموعه یک خط سیر  تاریخی را به نمایش می‌گذارد. از خود حوادث به وضوح نامی برده نشده، اما تمام عوامل صحنه و دکور و به قول شخصیت‌های قصه‌ی این کتاب «اکسه‌سوارش» را خوب می‌چیند و سیل حوادثی که در ابتدای کتاب در موردش خوانده‌ایم سراسر کتاب و از همان شمال و مرکز طرف جنوب جاری است:

«سیل از شمال خیابان به طرف جنوب جاری شده بود» (ص17 / هاملت در نم‌نم باران)

 

 

ادبیات-جنوبی

 

 

  این مقاله را ۴۳ نفر پسندیده اند

یک دیدگاه در “هاملت، هدا گابلر، اتللو… و جنوبی‌ها!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *