مهمان من، مهمان حافظ
مهمان من، مهمان حافظ
نگاهی به محوریت دیوان و فال حافظ در ادبیات داستانی با مقایسهی سه داستان «زندگی»، «حافظ در پنج اتفاق پیوسته» و «چهارراه»
دیوان شعری کوچک با جلد گالینگور براق، با تصویری از درختان سرو و شاعر شوریدهی سپیدموی و درویشمسلک و کتاب به دستی در میانهی سبزهزاری فراخ و گاهی نقشی از معشوق در پسزمینه، سپیدپوش و پر ملاحت، با ابروان درهمتنیده و چشمان شهلا که تو گویی به ناز و کرشمه، غبار اندوه از روزگار پس از ایلغار مغولان و سردرگمی حکومتهای ملوکالطوایفی میزدود.
طرح روی جلد دیوانهای حافظ قدیمی توی بازار، دهههای بیست و سی خورشیدی یا حتی قبلتر، اغلب همین ویژگیها را داشت، گاهی پالتویی، گاهی رقعی یا جیبی، نشسته بر پیشخان مغازههابی که تسبیح و حرز هم داشتند؛ گاهی در صفحات میانی دیوان هم نقاشیهای مشابهی بود، رنگارنگ و عاشقانه، زندگیبخش، شاخ نباتی و لبخندی و شکوه دلکشی و در کنارش غزلهایی امیدبخش و تسلادهنده به خط خوش و اغلب در قابی از تذهیب و گل و مرغ که در تنگناها با تمسک به تاویلی خودآموخته میشد از آن تفاسیر زندگیبخشی کرد.
و همین ویژگیهای بصری و محتوایی بود که دیوان حافظ را به محبوبترین کتاب برای ایرانیان بدل کرد و تفال به آن سنتی شد شیرین در شبهای سرد زمستان، در شبهای چله، یلدا. محمود روحالامینی دربارهی راز این محبوبیت نوشته است که «طبیعتا تنوعی که در مضمونها، اشارهها و کلمات شعری دیوان حافظ وجود دارد علاقهمند به فال را بینصیب نمیگذارد. گاهی مضمون و اشاره چنان با نیت و تمنای صاحب فال منطبق میشود که اقناع درونی صاحب فال را امکانپذیر میسازد.» (روحالامینی. 1369: 52)
خرمشاهی هم نظر مشابهی دارد او مینویسد: «شعر حافظ کثیرالاضلاع است. پرمضمون است. سرشار از شادی و امید و نوید و دوپهلو و کلیگویانه و تاویلپذیر است و از همه چیز انسان حرف میزند. (خرمشاهی. 1383: 24) و زرینکوب، زرینکوب هم از اعجاز ایهام در شعرهای حافظ میگوید و محبوبیت دیوانش در میان مردمانی از هر قشر و خردهفرهنگی: «ایهام مناسبی که در دیوان حافظ بود و مناظر گوناگونی که در غزلهای او جلوه دارد آن را برای بیم و امیدهایی که در فال لازم است، مناسب میکرد و از اینجا بود که فال حافظ در میان مردمی که به فال علاقه نشان میدادند، مایهی امید نسلهای بعدی شد و قصههایی در تایید آن به وجود آورد.» (زرینکوب. 1374: 174)
و به این ترتیب است که در ادبیات داستانی هم – که آینهی تمامنمای زندگی و مشی و علائق مردمان بوده است – قصههای فراوانی نوشته شد که در آنها قهرمانان اندوهگین و مستاصل روایت، امید و مرهم و تسلای خود را از دیوان حافظ میجستهاند. گویی این قهرمانان در دل شب چلهی ظلمانی زندگیشان، روشنایی را در غزلهای حافظ و دیوان کوچکش در بازار مشهد و شیراز مییافتهاند. چنانکه از پس تاریکی شب یلدا، نوید روشنایی روزهایی است که بلندتر میشوند، نوید پیروزی خیر بر شر، نور بر تاریکی؛ در میان این داستانها گاهی آدمهایی به دنبال پناه بردن به دیوان حافظاند که باورت نمیشود و همین است شکوه تاریخنگاری مردم در ادبیات.
یکی از این داستانهای تاثیرگذار داستانی به نام «زندگی» و به قلم ابراهیم رهبر، نویسندهی کهنهکار گیلانی است که در مجموعه داستان «چاپ آخر زندگی» منتشر شده، روایتی دربارهی امید جانبخش زنی روستایی به دیوان حافظ در تلاقی با زیارت امام رضا که تو گویی اشارتی است پنهان به آن همنشست قرآن و حافظ در طاقچهی خانه و ذهن ایرانیان.
در این داستان زنی روستایی و بیسواد و اندوهگین، وقتیی به زیارت امام رضا میرود، دنبال این نیست که زرشک و زعفران بخرد، یا کتاب مفاتیح و تسبیح و حرز، پیلهخانم دنبال دیوان حافظ است، پیله خانم که سرش هوو آمد و او همچنان صبورانه از غزلیات شاعری در سدههای هفتم و هشتم، خوشبختی زندگی دخترش را بازمیجوید:
«پیله خانم از روزی که آمده بود میگفت باید یک حافظ برای خواهر بزرگم بخرد. خواهر بزرگم را که چهار کلاس درس خوانده بود، سیزدهسالگی عروس کرده بود. قانون اجازه نمیداد. سجلش را باطل کرده بودند. گفته بودند مرده. در سجل تازه اسم دیگری برایش گذاشته بودند و سنش پانزده سال شده بود. حالا دو سال گذشته بود بچه نداشت. و مردم حرفهای جورواجور از خودشان درمیآوردند: نازاست. شوهرش مریض است. نارسی و کم سن و سالی به این روزش انداخته…
خدا میدانست با بچه نداشتن خواهرم در دل پیلهخانم چه میگذشت. گذشته از او ما هم ناراحت بودیم. مادرم در نبودش میگفت خدا کند دیگر سر دخترش نیاید، زندگی ما از این هم که هست بیریختتر میشود… پدرم اینقدر سر خرید نیامد و اینقدر خریدن حافظ به عقب افتاد که پیله خانم با مشورت و صلاحدید مادرم آن را خرید. فروشندهی دورهگرد گفت پنج تومن و با چانه شد چهار تومن. یک حافظ کوچک بود.
فروشنده که رفت، پیله خانم گفت در این جایگاه عزیز یک فال برایم بگیر. خودم را داخل کردم و گفتم من باز میکنم. پیش از اینکه مادرم حرفی بزند، او گفت بهتر است، بچه معصوم است. میدانستم چه نیت کرده. من هم یک نیت کردم که گمانم نیت او هم در آن بود – زندگی ما چه میشود. مادرم گفت چشمهایت را ببند و توی دلت بگو ای حافظ شیرازی/ دانندهی هر رازی/ تو را به کتابت به شاخ نباتت که به آن مینازی / بگو آنچه را که گفتنیست. و بعد دستت را روی قطر صفحهها بگردان و یک صفحه را باز کن.
باز کردم. حافظ را از من گرفت و خواند. دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد / تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد … میخواند و معنی میکرد و اشارههایش را میگفت. بعضی چیزها برایم آشنایی میداد. آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم / این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد… مادرم با خوشحالی ادامه داد: فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر / کاین کارخانهایست که تغییر میکنند… پیلهخانم باز خاموش بود مثل اینکه منتظر بود فقط در آخر بگویند خوب آمده، که مادرم گفت.» (رهبر، 1374: 128 و 129)
شور و امید معصومانهای که در این پاره گفتار از داستان نهفته است به روشنی شکوه تمسک مردمانی را در طول تاریخی اندوهگین به یک دیوان شعر کوچک بازنمایی میکند، مردمانی که گاه نه به دنبال رموز عارفانهی غزلیات حافظ و شورانگیزی آهنگین این اشعار و آرایههای ادبیاش، که از سر استیصال، تنها در پی آن «خوب آمد» آخر شعرخوانی بودند.
در ادامه نویسنده اشاره میکند که پدر چگونه به خاطر پولی که بابت حافظ داده بودند، رو ترش کرده است و اعتراض کرده که چرا پولشان را برای خریدن کتاب شعر دادهاند به جای اینکه دعا بخرند، رویکردی که با مقایسهی دیوان حافظ با کتاب دعا درواقع آن واقعیت دو دستگیای را هم نشان میدهد که بین مذهبیون دوستدار حافظ و مذهبیون نفیکنندهی او در تاریخ اجتماعی همواره وجود داشته است:
«پدرم که آمد گفتند حافظ خریدهاند به چهارتومن. حافظ را زیر و رو کرد و دادش درآمد که گران است. چرا پول را بیهوده هدر میدهند. پیله خانم از خرید خود پشیمان شده بود. یواشکی نشست گریه کرد… فردا پدرم با یک کتاب دعا وارد خانه شد. دو تومن خریده بود. مثل حافظ جلدش طلاکوب بود. گفت ببینید این هم کتاب است. مادرم حافظ را آورد، جلوی پدرم رویش گذاشت. از هر طرف، طول و عرض یک بند انگشت از حافظ کوچکتر بود.
حرفی نزد. هیچکس دیگر هم جرات نداشت حرفی بزند. پدرم که نبود، پیلهخانم گفت من حافظ میخواستم، این که حافظ نیست. من هم از حافظ بیشتر خوشم میآمد. بعضی از صفحههایش نقاشی داشت. زن و مرد، روی چمن، زیر درخت، کاسهای به هم تعارف میکردند. پدرم میگفت شراب بهشتی است.» (همو: 129 و 130)
اما قصهی دیوان حافظ خریدن و ماجراهایی که به دنبال خودش میآفرید، روایتیست که در داستانهای دیگری در سپهر ادبیات داستانی تاریخ معاصر نیز میتوان بازجست، بازجستی که نشان از یک فرهنگ دیرپا میدهد، فرهنگی که در آن دیوان حافظ و شعرهایش فقط دیوان و شعر نیست، پناهگاه است. محمد کشاورز در کتاب «رادیو هنوز یک راز بود»، در روایت «حافظ در پنج اتفاق پیوسته» به روایت پرماجرای خریدن حافظ در شیراز و بردنش به روستا و استقبال مردم اشاره میکند که با همهی جزئیاتش تاملبرانگیز است.
روایت، قصهی نوجوانیست که برای خرید، با پدرش از روستا به شیراز میرود و جذب دکانی پر از کتاب میشود و یکی از آن میان چشمش را میگیرد: دیوان حافظ؛ «کوچک بود، قد کف دست، با جلد سخت براق و رنگ زرد قناری. روی جلد تصویری داشت از مردی دستار به سر و زنی نازکاندام و گیسوافشان و سروی بلندتر از آن دو و همه در کنار جویباری روان.»(کشاورز، 1402: 22) کودک قصه علیرغم مخالفت پدر پافشاری میکند که دیوان را بخرند، مردم را پس میزند و میرود جلوی دکان:
«دکان نیممتری از کف بازار بالاتر بود. کتابفروش میانسال همان بالا نشسته بود روی یک چهارپایهی کوتاه چوبی. دست از چانه و ریش سفید و سیاهش برداشت و پرسید: «چی میخوای پسرجان؟ «حافظ چنده؟» بلند شد پیش آمد و خم شد و یک نگاه به من و یک نگاه به حافظ پرسید: «کلاس چندی؟» «چهارم» گفت: «نمیتونی بخونی، شعرش سخته برات. خطش سخته برات.» من فقط خیره شدم به حافظ که انگار نه خطش سخت بود و نه شعرش و به همان قشنگیای بود که زن توی رادیو میگفت.
از شاعری میگفت به اسم حافظ شیرازی که شعرهایش آنقدر خوب است و خودش آنقدر شاعر بزرگی است که هفتصد سال بعد از مرگش هم مردم، او و شعرهایش را فراموش نکردهاند. پرسید: «تو از کجا حافظ رو میشناسی؟ پدر و مادرت حافظ میخونن؟» سر تکان دادم که نه. گفتم که هیچ کدامشان سواد ندارند و من از صدای زن توی رادیو فهمیدهام شاعری هست به اسم حافظ.» (همو:23 و 24)
اما بعدتر وقتی که بعد از مصائب فراوان، کودک پدر را به خرید حافظ راضی میکند و کتاب را به روستا میبرد میفهمد که به جز او و زن توی رادیو، آقای میثاقی، معلم مدرسه هم حافظ را میشناسد و مهمتر آنکه فال گرفتن با دیوان حافظ را بلد است و سر کلاس هم فال میگیرد و برای بچهها میخواند. از آن به بعد مردمان روستا شادی و خوشی و امید و آرزوهایشان را در فال حافظ میجویند و آن را نجاتبخش و تسلادهنده میبینند؛
«بابام گفت: «این چه تخم لقی بود که آقای میثاقی شکوند تو دهن مردم محل! مگه ما فالگیریم یا فالگیر آوردهایم که روز و شب میان برای فال گرفتن؟» خبر را بچهها پهن کرده بودند توی آبادی ما. وقتی مدام آمدند و سمج شدند، مادرم گفت: «ننه، برو یه فالی براشون بخون ثواب داره.» بابام گفت: «مردم ده ما انگار عقلشون رو باختهن. تو بازار وکیل صدتا از این حافظها گذاشتهن برای فروش. خب برن بخرن.» گفتم: «میگن شاید هیچ کدومش فالش مثل این یکی نباشه.»
بابام گفت: «مگه فرقی هم میکنه حافظ با حافظ؟» گفتم: «مگه یادت نیست قاسمآقا گفت فال داره، فرق میکنه. تازه آقای میثاقی هم میگه فرق میکنه. میگه این یکی فالش معنی داره!»… بعد از آن روز، خانهگردی حافظ شروع شد. هرکس هر کاری میخواست بکند میآمد سراغ حافظ. عروسی میخواست بگیرد میآمد سراغ حافظ، مریض داشت احوالش را از حافظ میپرسید، قصد سفر داشت با حافظ مشورت میکرد، گاو و گوسفندش توی صحرا و کوه و کمر گم میشد دست به دامن حافظ میشد، تخم توی ماتحت مرغ میپیچید از حافظ مدد میخواست.» (همو:37 و 38)
اما قصه به همین امیدواریهای کوچک خلاصه نمیشود. مخصوصا وقتی که در ادامهی داستان برزو نامی که مردودی کلاس پنجم بود، از ده مجاور آمد دنبال حافظ فالگیر تا با آن کاسبی راه بیاندازد؛
«گفت: «چو افتاده تو ده ما که فالهای حافظت ردخور نداره.» بازویم را گرفت و کشیدم کنارتر تا صدایمان را بچهها نشنوند. گفت: «معلومه خیلی خری که میذاری مردم مفتی با حافظت فال بگیرن.» پرسیدم: «چه کار کنم خب؟» گفت: «پول بگیر. هر فال یه قرون.» گفتم: «نمیدن. هیچکی پول نمیده.» گفت: «نمیدونی بچه. بابام میگه مردم برای اینکه بفهمند فردا قراره چی به سرشون بیاد حاضرن خیلی چیها بدن… حافظ رو بده من ببرم فتحآباد. خیلیها میخوان فال بگیرن، پول هم میدن. هرچی گیرم اومد نصف میکنیم.»
گفتم: «برو شهر بخر. تو بازار وکیل.» گفت: «اونها فایدهای نداره. مردم میگن فال خوب و درست رو فقط حافظ تو میگیره.» میدانستم حافظ بیفتد دستش دیگر صاحبش نیستم. حافظ را دیگر کمتر دست کسی میدادم. با خودم میبردمش مدرسه که مبادا بیایند و از مادرم بگیرند… روزهای دیگر هم ولکن نبود. مدام پاپیام میشد، التماس میکرد. میگفت با حافظ توی سه چهار تا دهات همین دور و بر بچرخد پول رفتنش درمیآید. میخواست برود بندرعباس پیش داییاش و بشود شاگرد مکانیکی…هر روز سر و کلهاش پیدا میشد، کلی خیال میبافت و با انگشتهایش همهی کسانی را که برای فال منتظرش بودند میشمرد و پولهایش را میشمرد و میرفت.» (همو:39 و 40 و 41)
و در نهایت بر فراز پل و در نبرد با همین برزوست که حافظ، آن حافظی که فالهای معنیدار خوب دارد و تسلای مردم آبادیست، به رودخانه میافتد.
اما در این میان گاهی هم بچههایی در ادبیات داستانی قدبرافراشتهاند که موفق شدهاند از فال حافظ پول دربیاورند، نان ببرند خانه؛ یکی از تاثیرگذارترین این قصهها، دربارهی کودکان فال حافظفروش متعلق است به هوشنگ مرادی کرمانی، داستان «چهارراه» که در مجموعه داستان پلوخورش چاپ شده است؛ روایت مسعود، کودک فال حافظفروشی که تلاش میکند به مردی که پشت رل اتومبیل شیکی نشسته است فال بفروشد. در دیالوگهای میان مسعود و مرد راننده رویکردی عاطفی نسبت به حافظ وجود دارد که حسی از امید و مهر در قلب مخاطب میکارد:
«مرد پاکتی از میان پاکتها بیرون کشید. دستهای پسرک سیاه و لاغر و چرک بود، چشمهای درشت و هوشیاری داشت. مرد عکس روی پاکت را نگاه کرد. عکس پیرمردی روی پاکت بود؛ موهای بلند و آشفته و ریش کمپشت و دستاری رها. عکس با خطخطیهای نازک و کمرنگ و ناشیانه کشیده شده بود. مرد پرسید: – این عکس حافظ است؟ شکل معتادهاست. عین گداها. –بله، آن وقتها که عکاس نبود، این جوری کشیدند. حافظ خیلی آقاست! نان ما را میدهد.» (مرادی کرمانی، 1386: 71)
چنانچه پیداست در این جمله مهر و امید و عاطفهی عمیقتری نسبت به بقیهی روایتها در تعامل با حافظ وجود دارد، «حافظ خیلی آقاست. نان ما را میدهد.» مخاطبی که خود هزار دلهره و امید و آرزو را در دیوان حافظ بازجسته است، در همنوایی با مسعود قصه این جمله را چندبار زمزمه خواهد کرد. در ادامه راننده از مسعود میخواهد که سوار شود، مسعود با تردید میپذیرد و بین راه دوستانش را میبیند که مثل او جلوی ماشین را میگیرند تا فال حافظ بفروشند:
«حسن را دید که به اتومبیل نزدیک شد. چراغ قرمز شد. حسن با دستهی پاکتش زد به شیشه. –آقا، فال، فال حافظ. مرد اهمیتی نداد، باز حسن با دستهی پاکتش به شیشه کوفت. مرد به مسعود گفت: – تو این شهر چقدر فال میفروشند. کسی هم میخرد؟ – بله آقا، اگه نخرند که نمیفروشیم. مردم میخواهند بدانند چه جور آدمی هستند و آخر و عاقبتشان چه میشود. حسن همچنان دستهی پاکتش را به شیشه میکوفت و التماس میکرد. مسعود را نمیدید که توی اتومبیل شیک نشسته. نگاهش هم نمیکرد. مسعود هیچ وقت از توی اتومبیل دوستانش را ندیده بود. از آن جا دوستش را ذلیل و بدبخت و مزاحم میدید.» (همو:72)
و این احساس را حرفهای راننده تشدید میکرده است: «-این حافظ شما چقدر گدا درست کرده! مسعود ترش کرد: – ما گدا نیستیم، کاسبیم. – چه میفروشید؟ – یکی میگفت: «شما امید، آرزو، آینده و گذشته میفروشید.» چه میدانم، از این جور چیزها.» (همو: 72 و 73) و بعد از این حرفهاست که مسعود میفهمد چرا راننده سوارش کرده است؛ او سواد خواندن ندارد و علیرغم ظاهرش که گویی به فال اعتقاد ندارد اما دوست دارد فال حافظفروش کوچک فالش را برایش بخواند.
«پدرم مرا مدرسه نگذاشت. از بچگی تو تعمیرگاه کار کردم. مثل سگ کتک خوردم و کار کردم. ماشین مال من نیست. آوردهاند تعمیر کنم گفتم دوری بزنم… مسعود خواند: دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود. تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود. چل سال رنج کشیدیم و عاقبت. تدبیر ما به دست شراب دوساله بود. «شما اولین کسی هستید که علیه بیعدالتی داد سخن میدهید. از گرسنگی و بیکاری مردم دنیا رنج میبرید. در عین حال میتوانید رهبر خوبی برای یک واحد صنعتی تجاری و یا یک مربی باشید. دوستان خوبی دارید که آنها را تا آخر عمر حفظ میکنید.»
مسعود فال را روی دست مرد گذاشت. فال افتاد. مسعود در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد. مرد اسکناسی به طرف مسعود گرفت. – پولت! اسکناس درشت بود و مسعود پول خرد نداشت، برگشت توی پیادهرو دوید. سرش را برگرداند و بلند گفت: «مهمان من. مهمان حافظ.» مرد دنده عوض کرد و اتومبیل راه افتاد. شیشهی اتومبیل را پایین کشید و فال مچاله شده را از پنجره بیرون انداخت. فال توی خیابان، میان اتومبیلها سرگردان بود، با حرکت چرخها چرخید، توی هوا تاب خورد، افتاد و زیر چرخها رفت.» (همو: 73 و 74)
منابع:
روحالامینی، محمود(1369) به شاخه نبات قسم؛ باورهای عامیانه دربارهی حافظ. تهران: پاژنگ
زرینکوب، عبدالحسین (1383) از کوچهی رندان. تهران: سخن
خرمشاهی، بهاءالدین (1383) حافظ حافظهی ماست. تهران. قطره
مرادی کرمانی، هوشنگ (1386) پلو خورش. تهران: معین
رهبر، ابراهیم (1374). چاپ آخر زندگی.، تهران: نشانه.
کشاورز، محمد (1402) رادیو هنوز یک راز بود، تهران: چشمه
کتاب های بکار رفته در این مقاله
از کوچه رندان
نویسنده: عبدالحسین زرین کوب
ناشر: علمی
نوبت چاپ: ۲۳
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۲۸۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۵۹۸۳۱۹۰
حافظ حافظه ماست
نویسنده: بهاءالدین خرمشاهی
ناشر: قطره
نوبت چاپ: ۱۳
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۳۸۶
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۴۱۲۰۳۶
چاپ آخر زندگی
نویسنده: ابراهیم رهبر
ناشر: مس
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۱۶۸
شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۳۸۰۵۷۷
رادیو هنوز یک راز بود
نویسنده: محمد کشاورز
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۱۱۲
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۱۱۱۸۵۶