دنیای نمایشنامههای مارتین مکدونا
شوخی، خشونت و اندوه. اینها سه عنصری هستند که در نمایشنامههای مارتین مکدونا تکرار میشوند. بعضی منتقدان در توصیف نمایشهای او از «یک سطل خون» صحبت میکنند که روی صحنه پاشیده میشود؛ هرچند خیلی مواقع باعث خنده است. نمایشنامههای او در عین طنزآمیز بودن اندوهناک هم هستند و تقریبا همگی گستاخانه و پردهدرانه و درحال تمسخر بعضی ارزشهای کاملاً پذیرفتهشدهی دوران. بعضی از منتقدانش هم اعتقاد دارند که مکدونا همین فضای متفاوت را به یک کلیشهی دیگر تبدیل کرده است و در هر اثر همان را تکرار میکند. با این حال مکدونا در تئاتر معاصر نامی مهم است. طرفداران زیاد خودش را دارد و البته مخالفینی هم دارد.
شوخی، خشونت و اندوه. اینها سه عنصری هستند که در نمایشنامههای مارتین مکدونا تکرار میشوند. بعضی منتقدان در توصیف نمایشهای او از «یک سطل خون» صحبت میکنند که روی صحنه پاشیده میشود؛ هرچند خیلی مواقع باعث خنده است. نمایشنامههای او در عین طنزآمیز بودن اندوهناک هم هستند و تقریبا همگی گستاخانه و پردهدرانه و درحال تمسخر بعضی ارزشهای کاملاً پذیرفتهشدهی دوران. بعضی از منتقدانش هم اعتقاد دارند که مکدونا همین فضای متفاوت را به یک کلیشهی دیگر تبدیل کرده است و در هر اثر همان را تکرار میکند. با این حال مکدونا در تئاتر معاصر نامی مهم است. طرفداران زیاد خودش را دارد و البته مخالفینی هم دارد.
زندگی مارتین مکدونا هم زندگی معمول یک نمایشنامهنویس نیست. او تحصیلات آکادمیک ندارد. در شانزده سالگی مدرسه را هم رها کرده. از دل طبقه کارگر لندن میآید و به خانوادهای فرهنگی و هنرپرور تعلق ندارد. خودش گفته است: «وقتی داشتم بزرگ میشدم، فکرش را هم نمیکردم که سه نمایشنامهام در برادوی اجرا شوند. فکر میکردم قرار است در سوپرمارکت یا ادارات کار کنم.»
اما وقتی تصمیم گرفت استعدادش در داستانسازی را امتحان کند بیوقفه و با پشتکار نوشت و نوشتههایش، نمایشنامههای رادیویی و داستانکها، را برای همه جا فرستاد و جواب منفی گرفت. خودش این فرایند را به «خریدن بلیت لاتاری» تشبیه کرده است. نوشتههای متفاوت او بالاخره دیده شدند. نمایشنامه ملکه زیبایی لینِین را او در بیست و شش سالگی و در طول هشت روز نوشت. برای نوشتن آن به حال و هوای سرزمین اجدادیاش برگشت و داستان مادر و دختری را نوشت که در جایی دورافتاده در غرب ایرلند زندگی میکنند و عشق دیررس دختر به واسطه اجبارش به نگهداری از مادرش به خطر میافتد. نمایش یک سال بعد ابتدا در ایرلند و بعد در لندن اجرا شد و داستان موفقیتهای مکدونا آغاز شد.
مکدونا اعتقاد دارد همواره در اشاره به ایرلندی بودن او اغراق شده است. شاید چون ایرلندیها علاوه بر بادهنوشی و یکدندگی، مشهورند به اینکه داستانسراهای مجربی هستند و سنت قوی و قدیمی داستانگویی دارند. واقعیت این است که او از پدر و مادری ایرلندی اما در لندن به دنیا آمده و بزرگ شده است. تنها در تابستانها به ایرلند رفته و خودش معتقد است بسیار از سنت داستانگویی ایرلندی دور است. با این حال چه در سهگانه لینین و چه در بسیاری از آثارش مضمونهای ایرلندی، و آدمها و لهجه آیریش حضور موثر دارند.
دو دنباله دیگر این سهگانه غرب غمزده و جمجمهای در کانهمارا هم خشونتی کارتونی و طنزآمیز دارند. ستوان آینیشمور هم درباره تروریستی ایرلندی به نام پادریک و گربهاش است. عمده نمایشنامههای مکدونا به فارسی هم ترجمه شدهاند و نمایشنامههای مشهورش مثل مرد بالشی در ایران هم بارها روی صحنه تئاتر رفتهاند.
مکدونا در سیوپنج سالگی در اولین تجربه سینماییاش هم موفقیت خارقالعادهای به دست آورد. فیلم کوتاهی به نام ششلول ساخت که جایزه اسکار بهترین فیلم کوتاه سال را برد. این فیلم را در اینجا میتوانید ببینید. بعد از آن موفقترین فیلمش در بروژ را ساخت که داستان دو قاتل اجارهای است که به اشتباه کودکی را کشتهاند و حالا در شهر زیبا و قرون وسطایی بروژ در بلژیکِ ساکت و آرام، مخفی شدهاند تا آبها از آسیاب بیفتد. دومین فیلم او هفت روانپریش یک کمدی جذاب و بسیار دیوانهوار است و سومین فیلمش سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری در مراسم اسکار موفق بود و هرچقدر غیر مکدوناییترین کار اوست، در مقابل خارج از حلقه دوستدارانش بیشتر تحویل گرفته شد.
در این پرونده نویسندگان سایت وینش درباره سه کتاب او نوشتهاند. نخست، محسن امانت درباره ملکه زیبایی لینین اولین کار او. نمایشنامه روایتِ زندگی سه نسل است. سه نسل از آدمهایی که هر کدام دیدگاه خود را نسبت به زندگی در ایرلند دارند. بعد از این همه سال مکدونا هنوز این نمایشنامه را بهترین کار خودش میداند: «ملکه زیبایی لینین تا ابد اثر محبوب من خواهد ماند. وقتی درست اجرا شود غمی در انتهای آن وجود دارد که من عاشقش هستم.»
قصهی سه نسل در نُه پرده
مرد بالشی هم از مشهورترین نوشتههای مکدوناست. در شهری در یک حکومت توتالیتر فرضی، زنجیرهای از قتل کودکان به راه میافتد. پلیس نویسندهای به نام کاتوریان را دستگیر کرده که داستانهای او شباهت زیادی به شکل قتلها دارند. نمایشنامه در طول بازجویی او میگذرد و پر از ایدههای دیوانهوار مکدونایی است. عنوان آن از یکی از داستانهای کاتوریان گرفته شده درباره مرد بالشی که میرود سراغ بچههایی که قرار است در بزرگسالی رنج فراوان ببینند و آنها را با بالش خفه میکند تا از آن همه آزار و رنج در بزرگسالی نجات پیدا کنند. پردیس جلالی درباره این کتاب نوشته است.
قصه دردها یا درد قصه گفتن
یک ماجرای خیلی خیلی سیاه از نمایشنامههای جدیدتر مارتین مکدونا است. نمایشنامهای که هانس کریستین اندرسن نویسنده مشهور داستانهای کودکان را پرخاشگر و اهریمنخو تصویر کرده است. منصور دلریش درباره این نمایشنامه نوشته است.
روایتِ سیاهِ سایهها
و سرانجام یک مصاحبه منتشر کردهایم با مارتین مکدانا. پیتر کراولی گزارشگر آیریش تایمز ایرلند، مصاحبهاش با او را به شکل یک روایت پیوسته تنظیم کرده است و مکدونا در این مصاحبه از تغییراتی میگوید که در این دو دههای که از موفقیت اولین نمایشنامهاش گذشته، در حرفه و عقایدش به وقوع پیوسته است. این مصاحبه را کاجیک صافاریان برای سایت وینش ترجمه کرده است.
یک جور تاریخ خشونت، گفتوگویی با مارتین مکدونا
یک دیدگاه در “دنیای نمایشنامههای مارتین مکدونا”
خیلی هم خوب. مرسی از اینکه به نمایشنامه توجه کردید.