سایت معرفی و نقد کتاب وینش

داستان‌های کوچک گربه‌ای

اولین برخورد داستانی من با گربه‌ها حتماً حضور گربه‌‌ی قهرمان قصه مادربزرگم بود که حصیر یخ‌زده را از پشت پیرزن داستان جدا می‌کند و به پاس این خدمت، به سوگلی خانه‌ پیرزن تبدیل می‌شود؛ و بقیه قصه که کودکانه و با شعر و مثل پیش می‌رود و دایره لغات گیلکی‌ام را هم گسترش می‌دهد. هرچه بزرگتر می‌شدم البته، حضور این موجود پرفیس و افاده و نازنین را بیشتر در داستان‌ها می‌‌دیدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان‌های کوچک گربه‌ای

نگاهی به حضور گربه‌ها در چند داستان کوتاه

 

 

 

 

اولین برخورد داستانی من با گربه‌ها حتماً حضور گربه‌‌ی قهرمان قصه مادربزرگم بود که حصیر یخ‌زده را از پشت پیرزن داستان جدا می‌کند و به پاس این خدمت، به سوگلی خانه‌ پیرزن تبدیل می‌شود؛ و بقیه قصه که کودکانه و با شعر و مثل پیش می‌رود و دایره لغات گیلکی‌ام را هم گسترش می‌دهد. هرچه بزرگتر می‌شدم البته، حضور این موجود پرفیس و افاده و نازنین را بیشتر در داستان‌ها می‌‌دیدم. تا جایی که گاهی می‌شد گربه‌های حیاط را در نقش قهرمان‌ها و ضد قهرمان‌های قصه دید یا با حضورشان داستان ساخت.

 

مثلاً همین داستان آشنای دو گربه روی دیوار صمد بهرنگی که از آشناترین جدال‌های گربه‌های محله است. اینکه این گفتگوی گربه‌ای چقدر مفرح و برانگیزاننده تخیلات می‌توانست باشد و خرخرکردن‌ها و فیف کشیدن‌ها و صداهای شبانه این حیوانات باشکوه را معنی کند، به کنار؛ ولی اینکه چطور عبور دو گربه از کنار هم می‌تواند داستانی شود و به اخلاق و منش آن‌ها در اجتماع گربه‌ای خودشان، و ایضاً به اجتماع انسانی ما، مربوط شود هم موضوع جالب و خواندنی‌ است.

 

دو گربه سیاه و سفید جایی به هم برمی‌خورند که فقط برای گذر یک گربه جا هست و این منجر به جروبحث و درگیری‌شان می‌شود و بعد سعی می‌کنند با منطق یکسویه‌‌ی کار واجب من واجب‌تر است، و قمپز درکردن  که من کجاها چه غذاهایی می‌خورم والان باید کجا باشم، طرف مقابل را راضی به راه دادن کنند. و همه‌ اینها باز به دعوای  پر سروصداتری منجر می‌شود که یک گونه جانوری دیگر (اینجا انسان)، باید با فراری دادنشان، غائله را پایان دهد.

 

وقتی این داستان را برای بچه‌های دوروبرم می‌خواندم تا شاید خوابشان ببرد، با شور و هیجانی که موقع خواندن داستان به وجود می‌آمد، می‌فهمیدم که این قصه‌ای برای خواباندن نیست؛ برای لذت بردن از زندگی، فهم گربه‌‌گونه ماجرا در کنار این بستگان کوچک سلطان جنگل، و اگر هم خواستید، پندهای اخلاقی دیگر است. داستانی که شخصیت‌های اصلی‌اش دو گربه هستند که به خاطر هم‌گونی نمی‌توانند با هم کنار بیایند.

 

 

بعد از آشنایی بیشتر با گربه‌های داستانی، متوجه وجهه‌ی اسرارآمیز گربه‌های سیاه شدم که احتمالاً از تقابل رنگ چشم‌های درخشان و بدن تیره‌شان ناشی می‌شود. گربه‌های زیبای باوقاری که در یک نگاه تبعیض آمیز، به شیطان و جن و موجودات ماورایی با توانایی‌های خاص، نزدیک انگاشته می‌شوند.

 

شک و شبهه‌ بر سر بدیمنی یا شیطانی بودن این موجود که می‌توانست موضوع بحث‌ها و گفتگوهای شبانه‌، برای ایجاد فضای ترسناک و دلهره‌آور باشد، داستان گربه‌ی سیاه ادگار‌آلن‌پو را به خاطرم می‌آورد. داستانی با حضور گربه‌ای که با وجود سیاهی‌‌اش، هیچ وجه شیطانی نداشت و تنها خاصیت جادویی‌اش این بود که اسرار شخصیت جنایتکار قصه را هویدا کرد و او را در برابر جویندگان حقیقت بی دفاع ساخت.

 

داستان زندگی شخصیت مهربان، فرمانبردار و تحقیرشده‌ای که اگرچه عاشقانه ازدواج نمی‌کند، با همسر مهربانش  خوشبخت است. در طول زندگی‌، او که زمانی دوست‌دار حیوانات بوده، به دایم‌الخمری تبدیل می‌شود که می‌تواند با آن‌ها رفتاری خشن داشته باشد و با نهایت  خشونتی  که به گربه سیاه نشان می‌دهد به سلسله مراتب گناه و مکافات وارد می‌شود و آتش به خانمانش می‌زند. فقر، از دست دادن خانه و حضور یک گربه‌‌ی سیاه دیگر، با نشانه‌‌ گناهی که بخشوده نمی‌شود، او را به ورطه‌ جنایت بعدی می‌کشد؛ جنایتی که با مهارت پوشانده می‌شود، ولی با غلبه‌ احساس گناه بر وجدان خاطی و نقش گربه سیاه در ذهنش، در جهان واقع  هم آشکار می‌شود.

 

داستان با فضای تیره و ترسناک ویژه‌‌ی پو، همچون چلیک آمونتیلادو، از زبان جنایتکار روایت می‌شود. ترفندی که نویسنده با به‌کارگیری آن، مخاطب را در احساسات فرد گناهکار شریک می‌کند. نقطه روایتی که خواننده  را در جای جنایتکار می‌نشاند؛ دلیل یا انگیزه‌ی جنایت را باورپذیر می‌‌سازد؛ و گاهی، با درنظر گرفتن همه‌جانبه شرایط ، انجام آن‌ را ناگزیر جلوه می‌دهد. روشی که با قائل شدن حقی برای به وجود آمدن پلیدی (خواه به دلیل زایل شدن مغز یا سخت شدن قلب)، دور از عرف جامعه‌ نجیب و خداشناس است، پس گربه‌ بی‌گناه هم وارد داستان شده تا شاید بخشی از شیطان‌صفتی و زشت‌خویی انسان گناهکار را بپوشاند و برعهده بگیرد.

 

در این داستان، با وجود اینکه گربه یکی از اصلی‌ترین عناصر داستانی است، مستقیماً کاری انجام نمی‌دهد و بی آن که به حیطه ٔ زبان انسانی وارد شود، با نقش مرموز، قدرت درک اسرارآمیز و توانایی بازآفرینی‌ جادوگرمانندش، داستان را به سامان می‌رساند.

 

این موضوع را هم نمی‌توان نادیده گرفت که هرچند نویسنده نقش جادویی برای گربه سیاه قائل است، باز هم برای نشان دادن اینکه گربه‌های سیاه لزوماً سیاه دل یا بدشگون نیستند، تلاش می‌کند؛ چیزی که برای آن سال‌های قرن نوزدهم تا حدی  پیشرو محسوب می‌شده.

 

 

و اما وقتی به گربه زیر باران ارنست همینگوی می‌رسیم، می‌توان دید که نویسنده چطور از موقعیت نامناسب گربه‌ای که زیر میزهای کافه در برابر باران پناه می‌گیرد، برای شرح اختلاف دیدگاه و علایق زوج آمریکایی که به ایتالیا آمده‌اند، استفاده می‌کند. مرد لمیده کتاب می‌خواند، در حالی‌که  زن می‌خواهد به بچه گربه‌‌ی زیر باران کمک کند. مرد نهایت نگرانی‌اش را با گفتن اینکه «خیس نشوی» نشان می‌دهد و زن، که به نظر می‌رسد هر چیزی بیرون از اتاق هتل  برایش جذاب‌تر است، برای آوردن گربه می‌رود.

 

آدم‌های بیرون از اتاق، به اتفاق،  توجه بیشتری به او دارند؛ با اینکه هم‌زبان او نیستند، خواسته‌اش را می‌فهمند و کمکش می‌کنند. با چتری که بر سرش نگه داشته شده، او بی آنکه خیس شود، به اتاق برمی‌گردد و به تغییراتی که دلش می‌خواهد در زندگی و ظاهرش بدهد، فکر می‌کند و بعضی را به زبان می‌آورد؛ مرد اما تغییر دادن چیزی را که خودش می‌پسندد لازم نمی‌داند، پس زن باید ساکت شود و مثل مرد کتاب بخواند.

 

زن اما همچنان چیزهایی را از ته قلبش می‌خواهد و دوستشان دارد؛ و ناگهان از طرف آن‌هایی که بیرون از اتاق به او اهمیت می‌دهند و به علاقه‌اش احترام می‌گذارند، گربه‌ای وارد داستان می‌شود و خواننده از داستان بیرون می‌رود تا به این فکر کند که آیا زن به همه‌ی چیزهایی که واقعاً می‌خواهد می‌رسد؟  و مرد جز کتاب خواندن و غر زدن چه واکنشی خواهد داشت؟

 

داستان در نگاه اول روایت صحنه‌ای از زندگی زوجی است که همراهی و همدلی با هم احساس نمی‌کنند؛ با پیوندی در آستانه‌ی گسست، در جایی دور از وطن، در هوای بارانی و بی‌توجه به مجسمه یادبود جنگ. زن بی‌نام از صاحب هتل که آماده پذیرفتن انتقاد است و به  او احترام می‌گذارد، خوشش می‌آید (نکته‌ای که چند بار به آن اشاره می‌شود). با ورود گربه، که شاید همان گربه زیر باران مانده هم نباشد، مردی که جرج خوانده می‌شود، در برابر کسی که در پی برآوردن خواسته زن است، به نظر نقشش را در زندگی او از دست می‌دهد.

 

داستان اگر هم ربطی به سفر همینگوی و همسرش به ایتالیا و رابطه شکننده‌شان نداشته باشد، یادآور مشکلات شخصی نویسنده در ازدواج هست، در عین حال که می‌تواند داستان عمومی نسل سرگشته‌ی سال‌های پس از جنگ جهانی اول باشد. و البته در کنار سبک همینگوی  که خواننده را پس از پایان داستان با سؤال‌هایی به اندیشه  وامی‌دارد، باید گفت، اینکه گربه فقط با حضورش باعث درک ما از ارتباط احساسی این زوج می‌شود، پرداخت کاملاً مدرنی است و به دور از فضاهای فانتزی، گوتیک و فراواقعی، خواننده را با واقعیت دنیای جدید روبه‌رو می‌کند.

 

 

 

 

گربه

  این مقاله را ۱۰ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *