برای گلها و آفتاب و باران
این مقاله را ۱ نفر پسندیده اند
به سبك خودِ استاد باروبنديلم را كه توی هتل گذاشتم، راه افتادم تا او را پيدا كنم كه زودتر از من به مقصد رسيده بود. از مسير پر دار و درختي ــ مثل همه جای آن سرزمين ــ رد شدم و رفتم به هتلی كه محل استقرار او و عدهای ديگر از مهمانان جشنواره بود. آنجا نبود. از آدمهای جشنواره سراغش را گرفتم، ساختمانی آنسوتر را نشان دادند كه دفتر موقت جشنواره را برپا كرده بودند. رفتم آنجا، ديدم آقای بلندبالا گوشهای از سرسرا، پشت به ورودی ايستاده و با دو نفر حرف میزند. نخواستم بروم وسط و حرفشان را قطع كنم. كمی پلكيدم كه ديدم گوشهای از سرسرا، ميز و بساط روابط عمومی برپاست. رفتم كاتالوگ و كارت جشنواره را بگيرم. بايد مینشستم جلوی يك دوربين ديجيتال كه خودشان عكسم را بگيرند و از اين كارتهای مدرن صادر كنند كه عكس و اسم آدم يكجا و يكپارچه روی مواد ضخيم و شيك از كار درمیآيد. نشستم روی چارپايه رو به دوربين و جوانی كه مسئول اين كار بود شروع كرد به تنظيم من و دوربين. در همين فاصله آقای بلندبالا هم كارش در آن سمت تمام شده بود و از دو مخاطبش جدا شده بود و برگشت و نگاهی به اطراف انداخت و مرا اين طرف ديد كه دارم مراسم آغاز ورود رسمی به ساحت جشنواره را بهجا میآورم. آمد به آن طرف، و حالا من روی چارپايه نشستهام و بايد ثابت بنشينم كه عكسم برداشته شود. دلم میخواست بلند شوم و بغلش كنم اما فكر كردم مانع كار آن آقای جوان میشوم و احياناً در دل بابت رفتار جهانسومی ملامتم میكند. اين بود كه تكان نخوردم و او آمد در دوسهمتری من ايستاد، كه كارم تمام شود. فقط دزدكی نگاهی بهش كردم و باز سر و چشم را ثابت و جدی به سوی دوربين نگه داشتم. ــ «چهقدر جدی! بابا لبخندی بزن!» بيش از اطاعتِ دستور، از حرفش خندهام گرفت كه با كنترل آن هم تهماندهاش توی عكس باقی ماند و كارت را كه آقای جوان به دستم داد ديدم با بقيه عكسهايم فرق دارد! بعد پاشدم و بغلش كردم اين آقای بلندبالا را كه به بهانه جشنواره، اين راه را به عشق ديدنش و همكلامی با او تا اينجا آمده بودم… نشسته بوديم توی كافه همان محل كه مدرسه عالی نمیدانم چی بود و حالا جشنواره بساطش را در آن پهن كرده بود. جوانان داوطلب كارهای مختلف اين تشكيلات را میگرداندند و چندتایشان هم در اين چایخانه خدمت میكردند و روزهای ديگر جابهجا میشدند. يكیشان خانم جوان خوشرويی بود، كه آن قدر آمد و رفت و چايی آورد و آبمعدنی آورد و ميز را تميز كرد و پرسيد چه میخواهيد و چيز ديگری لازم داريد يا نه، كه در يك نوبت از سهچهار نوبت، اين آقای بلندبالا سرش را بالا آورد، نگاهی به دخترك انداخت، مكثی كرد كه نمیدانم چهقدر طول كشيد و بعد در جواب او که پرسيد: «چيز ديگری نمیخواستيد؟»، گفت: «چرا… اسم شما را.» و بعد اسم او را در حاشيه دفترش نوشت. ايشان که رفت، او سکوت کرده بود و سرش توی دفترش بود. حرفمان عملاً قطع شده بود و من هم چيزی نگفتم تا سکوت ادامه پيدا کند و او سرش را از روی دفترچهاش بلند نکند. فقط همان جوری که داشت دفترچهاش را بیهدف ورق میزد گفت که حرف اول اسممان يکیست! از فردايش هروقت که میخواستم پيدايش کنم میرفتم به همان ساختمان و اگر در سالن نمايش نبود، همانجا پيدايش میکردم. از هرجا که درمیآمديم، انگار قل میخورديم و سر درمیآورديم از همان ساختمان. میگفت: «آقای همدل هموطن، بيا برويم بولتن بگيريم. مگر بولتن نمیخواستی؟» ميگفتم: «بولتن که صبح گرفتيم.» میگفت: «اون مال صبح بود. بولتن عصر قشنگتره. برويم دوباره بگيريم.» و میرفتيم تا او جيره لبخندش را تحويل بگيرد. از حاشيه خيابانهای باصفای درختی میرفتيم و نسيم ملايمی پوست را نوازش میکرد و حال آدم بهتر میشد و بعد جيره لبخند، حال او را بهتر میکرد. …گاهی هم مقاومت میکرد. از سينما که بيرون میآمديم میگفت: «بيا امروز ديگر نرويم به سراغ بولتن. نرويم ديگر آنجا. برويم آن طرف شهر، به بازار ميوه سر بزنيم، از پارک ديدن کنيم، برويم بستنی بخريم.» به شوخی میگفت: «آقای همدل هموطن، اگر ديدی من باز دارم بیاختيار کشيده میشوم به آن طرف، شما نگذار، يک بهانهای بتراش و مرا منصرف کن. مثل بزرگترهايی که موقع عبور از جلوی مغازه اسباببازیفروشی سر بچه را به چيزی در طرف ديگر خيابان گرم میکردند…» میخنديدم و برعکس، خودم او را میکشاندم به سوی آن ساختمان تا او جيره لبخندش را بگيرد و من هم بولتن بگيرم. بولتن صبح و ظهر و عصر و شب. میگفتم آقای بلندبالای شاعر، من بستنی و ميوه نمیخواهم، بستنی وانيلی و شکلاتی نونی و قيفی نمیخواهم. برويم بولتن بگيريم. حواسش را به آن سوي خيابان پرت نمیکردم. هلش میدادم به سمت آن ساختمان تا بعداً که توی آن جنگل حاشيه شهر به سوی کلبه چوبی که چایخانهایست میرويم، حرفهايی برايم بزند از جنس درخت و گل و نسيم، از همان چيزهايی که به بهرام میگفت در پرسههای حاشيه خيابانهای باصفای درختی، و میدانستم که اين حرفها را، قشنگترش را، روزی خواهد نوشت. میگفت و میگفت و نيازی به پرسيدن و گفتن من نبود. میديدم که از «ايشان» همان جوری حرف میزند که از گل و پروانه و چشمانداز جنگل لميده بر پهنه غروب يا درخشش برگهای بارانخورده زير تابش آفتاب میگويد. ديده بودم که چه جوری به ساختمانهای زيبايی که طی اين سالها هزار بار ديده، به منظرههايی که هر روز فت و فراوان در برابرش بوده چه جوری با تحسين نگاه میکند و ستايش میکند و به خالقش درود میفرستد. به خالق گياه و پرنده و آفتاب و باران و عشق و رؤيا و «ايشان» و هرچه زيبايی در اين دنياست درود میفرستد اين آقای بلندبالای عاشق رؤيايی که ستايشگر هرچه زيبايیست. خلاصه اين شده بود بساط هرروزه ما. روز آخر، شبش مراسم پايان جشنواره بود و همه بودند و «ايشان» هم بود. زودتر رفتيم لباس پلوخوریمان را پوشيديم و خودمان را معطر کرديم براي ضيافت آخر کار. دوربين فيلمبرداریام را هم آورده بودم که چيزهايی به يادگار بگيرم. رسيديم به سينمايی که قرار بود مراسم در آن برپا شود و هنوز نيم ساعتی وقت باقی بود. حتماً عمداً زودتر آمده بوديم. توی سالن انتظار روی صندلی نشستم و دوربين را آماده کردم. با ديدن «ايشان» به سويش رفت و وسط همان سالن انتظار، ايستادند به صحبت کردن. آن قدر فاصله داشتم که صدایشان را نميشنيدم که اگر نزديک هم بودم چيزی از زبان آن سرزمين سر در نمیآوردم. از همانجا دوربين را تنظيم کردم روی تصوير آنها و شروع کردم به گرفتن. زوم به نمای دو نفره آنها. باز هم زوم روی کلوزآپ هر کدام. از اين چهره به آن چهره… نور سالن انتظار زياد نبود و گاهی تصوير با پسزمينه هوای روشنِ بيرون، ضد نور میشد. همهمه سالن، افکت اين صحنه بود. از آن صحنههايی بود که میشد بعداً صدای زمينه را حذف کرد و موسيقی شورانگيزی رويش گذاشت و تماشا کرد. وقتي از سفر برگشتم، يک کپي از فيلم روز آخر را همراه مسافری کردم که به آن سو میرفت تا به دست او برساند. بعد باهاش تماس گرفتم، پرسيدم «ديدی؟» پرسيد: «چی را؟» و معلوم بود که خودش را به آن راه میزند. گفتم «همان فيلم را.» باز خودش را به آن راه زد: «کدام فيلم؟» گفتم «فيلم شما و ايشان را در همان روز آخر.» گفت که هنوز نديده، گفت بعداً میبيند و معلوم بود که میخواهد موضوع صحبت را عوض کند. چند هفته، چند ماه بعد در تماسي باز پرسيدم بالاخره ديدي آن فيلم را؟ بهانه آورد که دستگاه براي ديدن اين جور فيلم ندارد و اين سيستمش با سيستم اينجا نمیخواند و بايد فيلم را بردارد ببرد به جايی، به خانه دوستی که دستگاه مناسبش را داشته باشد تا ببيند و دوستش حالا نيست و در سفر است يا مريض است و از اين حرفها. و در تماس بعدي که باز پیگير شدم، گفت دست بردار آقای همدل هموطن. من از شما خواستم حواسم را به آن طرف خيابان پرت کنی؛ حالا فیلمش را می فرستی؟ و گفت که نمیتواند، طاقتش را ندارد، دلش را ندارد. گفت که: آقا قلب من ضعيف است، طاقت اين چيزها را ندارد. بگذار ايشان همان جا توی اين فيلم بماند. و گفتم هر جور ميل شماست آقا. من فکر کردم که اين بهانهای میشود که باز از شما همان حرفهای قشنگ را بشنوم و بخوانم که زيباترين نغمههاست. از همان حرفها که آن روز عصر توی راه آن کلبه جنگلی میگفتيد، از ايشان و گل مينا و گل کوکب و آفتاب و پروانه میگفتيد، خاطراتی از بهرام میگفتيد، از کلبه تارزان و ييلاق بچگی و آبتنی صبح زود در آن روستا. از منظره جنگل دورِ آن کلبه بالای تپه میگفتيد که وقتی رسيديم، شما گفتيد بنشين روی آن نيمکت، پشت به کلبه، که اين منظره زيبا و هوشربای جنگل را تماشا کنی. و من پرسيدم: «پس شما…؟» که يعنی شما منظره قشنگ لازم نداری؟ و گفتی: «راحت باش آقای همدل هموطن… من همين چند روز پيش، در همين جا، از همين زاويهای که نشستهام، قشنگترين منظره تمامی اين در و دشت و جنگل شهر را از روبهرو ديدهام…»
برای گلها و آفتاب و باران
منتشرشده در ویژهنامه فصلنامه «نگاه نو» درباره پرویز دوایی (شماره 81، بهار 1388)
پرویز دوایی




