سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

بازگشت به کره‌ی شمالی

بازگشت به کره‌ی شمالی

 

کانگ در جایی از فصل آخر کتاب می‌نویسد: «…گه‌‌گاه از دست دانشجویان چپ‌‌گرای دانشگاه عصبانی می‌شدم. آن‌‌ها همیشه سعی می‌کردند توجه مرا به کمبود‌‌ها و نقایص حکومتی کره‌ی جنوبی معطوف کنند. آن‌‌ها می‌گفتند شمال هر عیبی داشته باشد حداقل از مفاسد سرمایه‌‌داری و نبرد پایان‌‌ناپذیر و بی‌‌رحمانه‌‌اش برای کسب سود بیش‌‌تردر امان مانده است! … تنها حرفی که به دانشجویان چپ‌‌گرا می‌زدم این بود: «اگر خیلی دوستدار حکومت کره ‌‌شمالی هستید، خوب تشریف ببرید شمال! چند روز که آن‌‌جا بمانید آن‌‌وقت بعید می‌دانم مثل حالا خطاهای کیم‌‌ایل‌‌سونگ را توجیه کنید.»

کانگ در جایی از فصل آخر کتاب می‌نویسد: «…گه‌‌گاه از دست دانشجویان چپ‌‌گرای دانشگاه عصبانی می‌شدم. آن‌‌ها همیشه سعی می‌کردند توجه مرا به کمبود‌‌ها و نقایص حکومتی کره‌ی جنوبی معطوف کنند. آن‌‌ها می‌گفتند شمال هر عیبی داشته باشد حداقل از مفاسد سرمایه‌‌داری و نبرد پایان‌‌ناپذیر و بی‌‌رحمانه‌‌اش برای کسب سود بیش‌‌تردر امان مانده است! … تنها حرفی که به دانشجویان چپ‌‌گرا می‌زدم این بود: «اگر خیلی دوستدار حکومت کره ‌‌شمالی هستید، خوب تشریف ببرید شمال! چند روز که آن‌‌جا بمانید آن‌‌وقت بعید می‌دانم مثل حالا خطاهای کیم‌‌ایل‌‌سونگ را توجیه کنید.»

 

 

 

مادربزرگ هنوز حرف‌هایی برای گفتن به ما دارد؛ بازگشت به کره‌ی شمالی 

 

پدربزرگِ کانگ‌چول‌‌هوان پس از سال‌ها زندگی در ژاپن، ثروتمند شده بود و همراه خانواده‌اش در یکی از مرفه‌ترین محلات کیوتو زندگی می‌کرد. مادربزرگ اما که دل در گرو آرمان‌های کمونیستی و عدالت‌خواهانه داشت. «بچه‌هایش را طوری بزرگ می‌کرد که انگار آن‌‌ها فقیر و مستمندند.» (ص.۴۴)

پس از جنگ جهانی دوم که جامعه‌ی مهاجران کره‌‌ای در ژاپن به دو قطب مخالف تقسیم شده بودند، پدربزرگ به تأسی از مادربزرگ به تشکیلات سیاسی حامی کره‌ی شمالی پیوست. بعدتر که زمزمه‌ی بازگشت به کره‌ی ‌‌شمالی از سوی تشکیلات سیاسی مزبور برخاست، پدربزرگ و بچه‌ها مخالف بودند اما مادربزرگ به‌شدت از  ایده‌ی بازگشت حمایت می‌کرد.

اعضای خانواده در نهایت با اکراه تسلیم شدند، به‌جز پسر ارشد که تا آخرین لحظه به مخالفت ادامه داد. «…عاقبت مادربزرگ سیلی محکمی به گوش عمویم زد و او را کشان‌کشان به اسکله برد و سوار بر کشتی‌‌ای کرد که تا دقایقی بعد عازم کره شمالی می شد.» (ص. ۵۱)

 

به‌محض ورود به کره‌ی شمالی کل خانواده فهمیدند که واقعیت جز آن تصویر جذابی است که رهبران حکومت برای مهاجرینِ ساکن ژاپن تبلیغ می‌‌کردند و با اینکه مادربزرگ به معاونت بخش پیونگ‌‌یانگِ اتحادیه دموکراتیک زنان کره و پدربزرگ به معاونت دفتر مدیریت امور بازرگانی رسیدند و سطح زندگی خانواده به طور محسوسی بالاتر از سطح زندگی معمول در کره‌ی شمالی بود، به نظر می‌رسید هر دو شرمنده و ناراحتند.

اما مادربزرگ که « وانمود می‌کرد هنوز به بهبود اوضاع کشور امیدوار است، به‌شدت با هرگونه ابراز انتقاد غیرمستقیم درباره‌ی کیم‌‌ایل‌‌سونگ مخالفت می‌‌کرد… ‌‌او هرگاه با پرسش‌های ناراحت‌‌کننده‌ی بچه‌‌هایش مواجه می‌شد، ‌‌بدون لحظه‌ای تردید جواب‌‌هایی تند و از پیش آماده شده را تحویل آن‌ها می‌‌داد: «چه‌‌قدر شماها بی‌‌صبر و تحملید! … نکند توقع دارید که دیکتاتوری پرولتاریا دست از مبارزه‌‌اش بردارد؟ نکند اعتمادتان را به این رهبرِ خردمندمان از دست داده‌‌اید؟ ما باید از این‌‌که رهروی چنین انسان فرزانه‌‌ای هستیم به خودمان ببالیم.» (ص. ۶۱)

یک روز پدربزرگ ناپدید شد.جرم سیاسی از دید حکومت کره‌ی ‌‌شمالی در حکم بیماری واگیرداری است که اولین قدمِ درمانی، قرنطینه کلیه افرادِ در معرض بیماری در اردوگاه است و به محض دستگیری مجرم، آن‌‌دسته از اعضای خانواده که با او در یک خانه زندگی می کنند نیز به اردوگاه فرستاده می‌‌شوند. سرنوشتی که برای کانگ و خانواده‌اش نیز رقم خورد.

 

کانگ‌‌چول‌‌هوان از نه ‌سالگی تا نوزده سالگی خود را در اردوگاه یودوک گذراند. یودوک در مقایسه با دیگر اردوگاه‌‌ها خیلی هم وحشتناک نبود،

«‌‌بنا به گفته‌ی این دسته از زندانیان انتقالی، اردوگاه ما در قیاس با اردوگاه قبلی آن‌‌ها، در حکم بهشت بود.» (ص. ۱۲۲) این بهشت اما چنان جهنمِ وحشتناکی است که صرف خواندن شرحِ کانگ از آن می‌تواند توی دل خواننده را هزاران کیلومتر دورتر خالی کند. هیچ کاری در دنیا سخت‌‌تر از زنده ماندن در آن  به نظر نمی‌‌رسد و بقا در بدوی ترین معنایش، دلمشغولی اصلی زندانیان در اردوگاه است.

مقدار سهمیه‌ی غذایی هر فرد که با میزان کار روزانه‌‌اش تعیین می‌‌شود، هیچ تناسبی با کالری موردنیاز برای انجام کار روزانه ندارد و ساکنین اردوگاه به معنای واقعی کلمه دچار فقر کالری‌‌اند. گرسنگی تا آن‌جا به افراد فشار می‌‌آورد که «آدم‌‌ها به هیچ چیز دیگری، به جز سیر‌‌کردن شکمشان فکر نمی‌کنند… انسان مبتلا به گرسنگی حاد شبیه حیوان رفتار می‌‌کند. تأثیر گرسنگی حاد روی رفتار انسان‌‌ها تقریباً یکسان است و از این حیث تفاوت چندانی بین استاد دانشگاه، کارگر و دهقان وجود ندارد.» (ص. ۲۱۷)

کانگ و خانواده‌اش در نهایت پس از مرگ پدربزرگ، زنده از اردوگاه خارج شدند و کانگ پنج سال بعد، از ترس بازداشتِ دوباره تصمیم گرفت، از کشور خارج شود. چهار فصل پایانی کتاب شرح فرار او به چین و رسیدنش به کره‌ی جنوبی و به قول خودش کنار آمدن با دنیای سرمایه‌‌داری است.

 

 

 

آکواریوم‌‌هایپیونگ‌‌یانگ وقتی در سال ۲۰۰۰ منتشر شد اولین شرح مبسوط از اردوگاه‌‌های کره‌ی ‌‌شمالی بود. دور از ذهن نبود که به علت کنجکاوی خوانندگان، در سراسر جهان با استقبال مواجه شود. بعد‌‌ها کتاب‌‌های دیگری هم درباره‌ی اردوگا‌‌ه‌‌ها منتشر شدند که  تصویر دقیق‌‌تر و جامع‌‌تری از آن‌چه در کره‌ی شمالی در حال رخ‌دادن است را در اختیار خوانندگان قرار دادند.

طبیعی است که هرچه کتاب‌‌های بیشتری از این دست چاپ شوند، از اهمیت وجه افشاگری آکواریوم‌‌های پیونگ‌‌یانگ کاسته می‌‌شود و خوانندگانِ کنجکاو گزینه‌‌های بسیار بهتری در اختیار خواهند‌‌ داشت. با همه‌ی این اوصاف کتاب از جنبه دیگری هنوز مهم و خواندنی است. این اهمیت از سؤالاتی ناشی می شود که پس از خواندن کتاب می‌‌توانند در ذهن خواننده شکل بگیرند که اگرچه ربط مستقیمی با موضوع اصلی کتاب ندارند، اما به‌هرحال سؤالاتی مهم و اساسی برای همه‌ی ما هستند.

کانگ در جایی از فصل آخر کتاب می نویسد: «…گه‌‌گاه از دست دانشجویان چپ‌‌گرای دانشگاه عصبانی می‌شدم. آن‌‌ها همیشه سعی می‌کردند توجه مرا به کمبود‌‌ها و نقایص حکومتی کره‌ی جنوبی معطوف کنند. آن‌‌ها می‌گفتند شمال هر عیبی داشته باشد حداقل از مفاسد سرمایه‌‌داری و نبرد پایان‌‌ناپذیر و بی‌‌رحمانه‌‌اش برای کسب سود بیش‌‌تردر امان مانده است! … تنها حرفی که به دانشجویان چپ‌‌گرا می‌زدم این بود:

«اگر خیلی دوستدار حکومت کره ‌‌شمالی هستید، خوب تشریف ببرید شمال!چند روز که آن‌‌جا بمانید آن‌‌وقت بعید می‌دانم مثل حالا خطاهای کیم‌‌ایل‌‌سونگ را توجیه کنید.» (ص. ۳۲۹)

 

آیا راه‌‌حل کانگ راه‌‌حل مؤثری است؟! آیا رفتن آن‌ها به کره‌ی ‌‌شمالی و تجربه‌ی آن‌چه کانگ از سر‌‌گذرانده لزوماً آن‌ها را با کانگ هم‌‌عقیده خواهد کرد؟! باورهای ما انسان‌‌ها از کجا می‌‌آیند؟ چگونه شکل می‌گیرند؟ نسبتشان با واقعیت چگونه است؟ نسبتشان با خودِ ما چگونه است؟ انسان‌‌ها حاضرند در کدام دسته از باورهایشان تجدید‌‌نظر کنند؟ تحت چه شرایطی حاضریم در آنها تجدیدنظر کنیم؟ و اگر قصد تجدیدنظر داشته باشیم، آیا قادر به تجدیدنظر هم هستیم؟

«مادربزرگ عاقبت به این نتیجه رسید که رژیم کره‌ی شمالی نزدیکی بیش‌‌تری با جامعه‌ی هیتلری دارد تا با آن جامعه‌‌ای که مارکس یا لنین قولش را داده بودند. البته مادربزرگ هرگز حاضر نشد دست از “کمونیسم واقعی” بردارد.» (ص. ۱۶۰) این‌که مادربزرگ با همه‌ی مصائبی که بر خود و بدتر از آن بر خانواده اش تحمیل کرد حاضر نبود از “کمونیسم واقعی”اش دست بکشد، ما را به این نتیجه نمی‌‌رساند که رفتن به کره‌ی ‌‌‌شمالی بر باورهای دانشجویان چپ‌‌گرا تأثیری نخواهد داشت؟!

سرگذشتِ مادربزرگ بهمان می‌‌فهماند که باورها بیش از آنچه تصور می‌کنیم، برایمان مهمند و ما در نسبتی بسیار پیچیده با آن‌ها زندگی می‌کنیم. واقعیت این است که هیچ‌کدام از سؤالات بالا پاسخ سرراستی ندارند و به‌‌همین دلیل است که می‌بایست بیش از پیش درباره‌‌شان بیاندیشیم و گفتگو کنیم.

  این مقاله را ۱۵ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *