اصفهان دیگر
«نزدیک داستان» دربارهی زیستن است؛ همان کار ساده و غیرپیچیدهای که بشر به قدمت تاریخ مشغول انجام دادنش است. علی خدایی در روایت اول شخصش از امروز و دیروز، تمام مدت مشغول اعتبار بخشیدن به جزئیاتِ روزمرگیهایی است که در هر زندگیِ معمولیای پیدا میشود و احتمالاً چندان هم به نظر کسی مهم نمیآید. اما او قصد کرده همین لحظههای بیاهمیت را قاب نفیسی بگیرد و چنان اعتبار ببخشد که خواننده را وادار کند به دیدن زیباییهای سادهی پنهان شده در پس جزئیات روزمره.
«نزدیک داستان» دربارهی زیستن است؛ همان کار ساده و غیرپیچیدهای که بشر به قدمت تاریخ مشغول انجام دادنش است. علی خدایی در روایت اول شخصش از امروز و دیروز، تمام مدت مشغول اعتبار بخشیدن به جزئیاتِ روزمرگیهایی است که در هر زندگیِ معمولیای پیدا میشود و احتمالاً چندان هم به نظر کسی مهم نمیآید. اما او قصد کرده همین لحظههای بیاهمیت را قاب نفیسی بگیرد و چنان اعتبار ببخشد که خواننده را وادار کند به دیدن زیباییهای سادهی پنهان شده در پس جزئیات روزمره.
تازه از اصفهان برگشته بودم و هنوز تصاویر شهر در ذهنم زنده بود که کتابِ نزدیک داستان را به توصیهی دوستی در اسفندگان کتاب نشر چشمه خریدم. حالا هم که دربارهاش مینویسم، چند روزی بیشتر نیست که بار دیگر از این شهر برگشتهام؛ این مرتبه با تصاویری حتی تازهتر و شفافتر از بار پیشین.
پیش از این دو بار آخر، اصفهان را صرفاً به چشم یکی از مقاصد پرطرفدار توریستهای کلاسیک میدیدم که فقط به درد سفرهای کسالتبار خانوادگی یا اردوهای دورهی دبیرستان میخورَد. اما تجربه کردن این شهر در قاعدهای نامتعارف، چهرهی جدیدی از آن برایم ساخت؛ چهرهای که علی خدایی در کتاب نزدیک داستان آن را برایم قوت بیشتری بخشید؛ چهرهای که شاید به جانِ شهر نزدیکتر باشد.
علی خدایی در اصفهان به دنیا نیامده، اما از شانزدهسالگی ساکن این شهر است و در هر مجالی علاقهاش به نصف جهان را آشکارا ابراز میکند. این کتاب را که باز میکنی، همان اول کار درست در صفحهی دوم اعتراف میکند که «این شهر را دوست دارم» و بگویی نگویی تکلیفش را با خواننده روشن میکند که هیچ قصد پنهان کردن شیفتگیاش را ندارد.
جای دیگری باز هم به سیاق عاشقان سینهچاک، راست و پوستکنده و بیلفافه میگوید: «این اصفهان لعنتی را چهقدر دوست دارم». بعد هم در سرتاسر کتاب هر جا بشود، پای این معشوق دیرینه را به ماجرا باز میکند. نزدیک داستان اگرچه که دربارهی اصفهان نیست، اما بلاشک این شهر یکی از اصلیترین شخصیتهای حی و حاضر در اغلب هفده روایت کوتاه این کتاب است.
نویسنده جز علاقهاش به اصفهان، همان ابتدای کار تکلیف خواننده را با یک چیز دیگر هم روشن میکند و آن اینکه: در این کتاب شاید همهی چیزهایی را که باید در این حدود نیم قرن زندگی مینوشته و ننوشته یکجورهایی بنویسد. به مدد همین اعلانش هم آدم را برای مواجهه با تمام پراکندهگوییهای پیش رو آماده میکند؛ پراکندهگوییهایی که مدام نویسنده را میان جهان امروز و دیروز جابهجا میکند.
از روزمرگیهای امروزش پرت میکند در خاطرات شبهای یلدای ایام دور و بعد دوباره میآورد در شب قدر امسال و یک باره بیهیچ وقفهای سردرمیآورد از خرید کردنهای دوران کودکی در فروشگاه فردوسی تهران؛ پرسهای شتابان در انبوه خاطرات. در این کتاب احتمالاً بسیاری از چیزهای متنوعی را که هر آدمی در طول یک زندگی معمولی کموبیش تجربه میکند، پیدا خواهید کرد و احتمالاً در نهایت از خودتان خواهید پرسید که کتاب نزدیک داستان آیا چیزی جز مجموعه خاطرات پراکندهی نویسنده است؟
گمان میکنم همهی این رفتنهای و آمدنهای بیوقفه میان جهانهای دوران کودکی تا میانسالی با نخ تسبیحی نامرئی کنار هم قرار گرفتهاند که برای من اسمش میشود «زندگی». نزدیک داستان دربارهی زیستن است؛ همان کار ساده و غیرپیچیدهای که بشر به قدمت تاریخ مشغول انجام دادنش است. علی خدایی در روایت اول شخصش از امروز و دیروز، تمام مدت مشغول اعتبار بخشیدن به جزئیاتِ روزمرگیهایی است که در هر زندگیِ معمولیای پیدا میشود و احتمالاً چندان هم به نظر کسی مهم نمیآید.
اما او قصد کرده همین لحظههای بیاهمیتِ پوست گرفتن پیازها، قارچ خریدن از بازار میوه و سبزی، گشتن دنبال تندترین سس قرمز در فروشگاه، رساندن نوهاش به دبستان و رفتنهایش به محل کار را قاب نفیسی بگیرد و چنان اعتبار ببخشد که خواننده را وادار کند به دیدن زیباییهای سادهی پنهان شده در پس جزئیات روزمره. این منزلت بخشیدن به سادگی را در همان شروع روایت، در ساختار ساده، بریدهبریده و شاید حتی نخستینِ جملاتش هم جلوی چشم خواننده میآورد و توی صورتش میکوبد.
راستش را بخواهید، در سرتاسر کتاب هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. خبری از دِرام یا بالا و پایینهای چندان نیست. حتی دراماتیکترین لحظات چون «مرگ» هم در نهایت سادگی روایت میشوند، به دور از اغراق یا هرگونه بارگذاری بیش از حد بر جریان سادهی زندگی. تنها اتفاقی که میافتد بهاشتراکگذاریِ تجربهی تماشاست.
کتاب نزدیک داستان یک جورهایی من را یاد پروژهی «حیات خیابان» ویلیام اچ. وایت[۱] میاندازد؛ جامعهشناسی که بخش عمدهای از عمرش را صرف نشستن در گوشهوکنار شهرها کرد تا سر از الگوهای رفتاری مردم در فضاهای شهری دربیاورد. چشمچرانی یا دیدزدنی کارآمد که وقتی تبدیل به شغل کسی میشود، اسم آبرومندانهتری هم دارد: پیپِل واچِر (People Watcher).
روایتهای علی خدایی هم از دل همین به تماشا نشستنها و ثبتوضبطکردنهاست که خلق میشوند: «جای همیشگیام نشستهام و به آدمهایی که از کنارم میگذرند نگاه میکنم.» به دقت شهر و مردمانش را زیر نظر دارد و سر صبر و حوصله جزئیاتی را تصویر میکند که اغلب از کنارشان عبور کنیم. علی خدایی با سرعتی نامتناسب با شتابزدگیهای معمولِ زندگیهای کلانشهری، ما را وادار به توقف میکند.
به یکی از دکانهای لبنیاتی کنار دروازه دولت اصفهان در دههی پنجاه سرک میکشد و با کنار هم گذاشتن تصاویر ذهنی تکهتکهاش از خاطرات دوران کودکی، روزمرگیهای عبدالخالق، کربلایی عباس و رحیم خان بروجنی را برای درست کردن آبدوغخیارِ سر ظهرشان به دقت تصویر میکند. بیواهمه از کسالتبار شدن، لحظهها را بدون توسل به اتفاقهای خاص کِش میدهد. آن قدر آرام که از کنار زدن پردهی پستو و آوردن چند پیاز تا جدا کردن پوست گردوها و اضافه کردن کشمش و نعنا و پونه، همگی سر فرصت و با طمأنینه بازنمایی شوند.
فضاها و مکانها بدون خساست به خرج دادن در اغلب روایتهای این کتاب حاضرند؛ اصفهان، تهران، روستاهایی که کودکیهای نویسنده در آنها سپری شده و راههای متصلکنندهی این زیستگاههای مختلف به یکدیگر. نویسنده در روایتهایش در آمدوشدی مداوم میان امروز و دیروزِ این فضاهاست.
از خراب کردن کارخانهی پارچهبافی سیمین میگوید و تبدیل شدن زمینش به آپارتمانهای شش هفت طبقه؛ از راه باریکی که مدرسهشان را میرسانده به میدان نقش جهان و گنبد مسجد یا از میدانی در اصفهان که قدیمترها رسم بوده عروس و دامادها سوار بر ماشین دور آن گردانده شوند.
در خاطراتش مسیر باغ زرشک تا چهارباغ بالا را پرسه میزند، دور دروازه دولت دور میزند، دوباره به چهار باغ میآید و به دنبال رودخانه از پل خواجو سردرمیآورد و در این پرسهی آمیخته به خیال تصویری از گذشتهی این شهر پیش رویمان میگذارد که بگویی نگویی گاهی نوستالژی روزهای خوش از دست رفته هم دامنگیر این فلاشبکزدنها میشود.
خدایی در سرتاسر این کتاب دست از سر خواندن و نوشتن هم برنمیدارد. حتی پرسههایش در اصفهان را هم گاهی از خلال جستجوهایش در انبوه کتابها پیش میبرد. کتاب عکسهای هولستر را باز میکند و تصویر سالهای دور نقش جهان را با چهرهی امروزش قیاس میکند: «مسجد شاه تقریباً دستنخورده مانده. البته گودال کنارش تبدیل به باغی زیبا شده اما بقیهاش همانطور باقی مانده.» از قلمکارهایی که کنار سیوسه پل شسته میشدند تا حمالان منتظر بار در کنار قیصریه و زندگی دوران صفوی را از خلال تصاویر کتاب بازخوانی میکند.
در این رفت و برگشت مداوم مابین امروز و دیروزِ دور و نزدیک، سراغ سفرنامههای شاردن و ریچاردز هم میرود و شب اصفهان را در آن جستجو میکند: «کلاهفرنگیهای پل در غروب آفتاب روزهای عید به لژهای تئاتر، هنگام اجرای یک نمایشنامه، شباهت دارد، با این تفاوت که هر یک از این کلاهفرنگیها برای خود نمایش جداگانهای دارد.» بعد هم بلند میشود و میرود به راستیآزماییِ چیزی که از زبان ریچاردز خوانده است.
اصفهانی که علی خدایی در زندگینگارههای این کتاب ما را به پرسه زدن در آن دعوت میکند، آن اصفهانی نیست که در اردوهای مدرسه یا در سفرهای خانوادگیِ تعطیلات نوروز گیرمان بیاید. همانی است که مجال تجربه کردنش به مدد پرسه زدنهای گاه عاطل و باطل با رفیقان در کوچهها و پسکوچههایِ پشت معابر اصلی فراهم میشود.
اصفهانی که برای علی خدایی بخشی از آن در ساختمان عمارت خورشید است، در پروندههای پزشکی و دوستانی که همهروزه با آنها سلام و علیک میکند، اصفهانی که خدایی در پرسه زدنهایش از کوچهی پشت مطبخ تا میدان نقش جهان، از کوچهی مدرسهی سعدی تا استانداری، کنار کاخ هشت بهشت و جمعه بازار عتیقفروشها برای خودش ساخته. به قول خودش «ما در اصفهانهای گوناگونی زندگی میکنیم» و او در تلاش است «اصفهان تازهای را پیدا کند». اصفهانی که شاید فکر کنید در هوایش شعر و کمی خیال پخش کرده باشند.
اصفهان دیگر
[۱] Street Life Project- William H. Whyte