به آنها که از یاد دنیا فراموشاند
آزار کلامی نسبت به کودکان شاید چندان برایمان عنوان آشنا و قابل درکی نباشد. برای همین اینکه چطور و به چه علت مترجمی چنین کتابی را برای ترجمه انتخاب کرده جالب است. نیوشا صدر از ماجرایی میگوید که انگیزه ترجمه این کتاب شده و هدفی که از ترجمهاش داشته است.
آزار کلامی نسبت به کودکان شاید چندان برایمان عنوان آشنا و قابل درکی نباشد. برای همین اینکه چطور و به چه علت مترجمی چنین کتابی را برای ترجمه انتخاب کرده جالب است. نیوشا صدر از ماجرایی میگوید که انگیزه ترجمه این کتاب شده و هدفی که از ترجمهاش داشته است.
قضیهی انتخاب آزار کلامی برمیگردد به حدود سهسال پیش. زمانی که در شهری کوچک، زیبا و دورافتاده زندگی میکردم که محاسن بسیار داشت و از معایبش یکی این بود که تنها کتابفروشی شهر چند سال پیش، از فرط کسادی بسته شده بود و دومی… همان دومی سبب ترجمهی این کتاب شد.
هر روز در ساعاتی متفاوت، بیوقفه صدای کوبیدن بر در به گوش میرسید و وقتی آشفته و با تمرکزی هزارپاره، از سر کار بلند میشدم و در را باز میکردم، کودکانی سه، چهار، پنج (گاهی هم سیزده چهارده)ساله دواندوان میامدند تو؛ یکیشان مستقیم میرفت سر یخچال و دیگری سراغ قوطیهای شکلات و قهوه و آن یکی هم با بالش پشت گردنی من لانه سگ درست میکرد و بعد تا زمانی که گویی انتها نداشت.
اسیر جر و بحثها و بازیها و دعواهایشان میشدم، اسیر تمیزکردن شکلاتهای تلخی که به مذاقشان خوش نیامده بود و تف میکردند روی زمین، میوههایی که سوت میشدند و جیغ و جیغ و جیغ؛ این بازار شام کابوس هر کسی است که با قلم و کتاب سر و کار دارد اما کاری از دستم بر نمیآمد. فقط لپتاپم را میگذاشتم در بالاترین نقطهی خانه و منتظر میماندم تا معجزهای رخ دهد.
اگر در را باز نمیکردم، در زدنها تمامی نداشت و آنقدر میکوبیدند تا پدر یا مادر یکیشان پیدایش شود و او را به باد کتک بگیرد و اگر از مادرشان میخواستم که بچهها را ببرند، باز کتکخوردنشان حتمی بود. شیوههای خودم هم در این هجومهای گروهی معمولاً کارساز نبودند، نمیتوانستم بگویم اگر یکبار دیگر سیب پرت کنی باید بروی خانهتان یا فردا اجازه نمیدهم بیایی تو، چون کودک دیگری این را برای پدر یا مادر او نقل قول میکرد و دوباره همان آش بود و همان کاسه.
با همه اینها دوستشان داشتم، وقتی با زبان نصفهنیمه تازهباز شده اسمم را صدا میکردند دلم برایشان ضعف میرفت و وقتی میدیدم کلیشههای جنسیتی را طوری در این سن و سال برایشان جا انداختهاند که فقط دخترها ظرف خوراکیشان را میگذارند توی سینک و اگر پسری این کار را بکند همه به او میخندند عذاب میکشیدم.
دقایق فراوانی را صرف دخترک پنجسالهای کردم که نمیدانست او هم در آینده میتواند مانند پسرها شغلی داشته باشد. برایش کتابهای معرفی مشاغل را میخواندم و تشویقش میکردم که نقاشیهای مربوط به شغلهای مختلف را کامل کند و رنگ کند و بالاخره فکر کرد میخواهد پلیس شود. به او گفتم «چه عالی! چی بهتر از این؟» هفته بعد با عمهاش آمد که کنایهآمیز میگفت دخترک میخواهد بزرگ که شد عین عمهاش ظرف بشوید! حتی نگفت میخواهد خانهدار شود.
رابطهی پدر و مادرها با من خوب بود اما در شهری که حتی یک کتابفروشی ندارد، هیچ فصل مشترکی بین ما نبود تا براساس آن بتوانم متوجهشان کنم که حق کتکزدن بچهها را ندارند یا حق ندارند دخترک را به خاطر رشد کم و جثه بسیار کوچکش «ناقص» و«مایهی خجالت» خطاب کنند. وقتی صدای ضجه میآمد، نمیدانستم بچه خودش از پله افتاده است یا وسط کتک سوت شده است پایین، چون از جایی به بعد و به دلیل اعتراضهایم، مادرها واقعیت را از من پنهان میکردند.
تا حدی که یک روز وقتی با صدای گریهی هولناکی در را باز کردم و پسرک نوجوان همسایه را با انگشت زخمی دیدم و مادرش را که خندان میگفت: «نتیجه فضولی و رفتن سراغ چاقوی پدرش است»، نمیتوانستم مطمئن باشم که ماجرا واقعاً اتفاقی است یا حاصل خشم پدر، فقط زل زده بودم به چشمهای خیس پسرک تا شاید از نگاهش بفهمم و همزمان با خودم فکر میکردم: «میخواهی بفهمی که چه؟
اگر بدانی گزینه دوم درست است چه کاری از دستت بر میآید؟ با پشتوانهی کدام قانون میشود بابت خشونت پدر و مادر علیه کودکش اقدام کرد؟» تصمیم گرفتم خانه را تحویل صاحبخانه بدهم و از آن شهر نقل مکان کنم، به شهری دیگر، شهری که دستکم یک کتابفروشی داشته باشد.
در همان دوران با جناب جهانگیری، مدیر انتشارات چترنگ به ترجمه یک کتاب تازه فکر میکردیم. گفتم ذهنم سخت درگیر کودکآزاری است، موافق بودند.
بخشی از اثاثیهام را جمع کردم تا در دو نوبت موقتاً بیاورمشان تهران و بار نخست، وقتی به کمک بچهها داشتم چند ساک و چمدان را میاوردم پایین، درِ طبقه اول باز شد و پسرکی از آن خانه بیرون آمد که پیشتر تنها توی کوچه دیده بودمش. همیشه خجالتی و محجوب بود و اگر خودم حواسم نبود رویش نمیشد بیاید جلو تا بستنی یا شکلات بگیرد.
اصلاً نمیدانستم او هم ساکن همان ساختمان است و بدتر اینکه نمیدانستم در آن آپارتمان بخصوص زندگی میکند. آن جا منزل زنی بود که همه، حتی بچهها پشت سرش حرف میزدند، میگفتند هر چند وقت یکبار با مرد تازهای است.
از آن دست بدنامیهایی که در شهرهای بزرگ زندگی زنان را جهنم میکند، چه برسد به یک شهر کوچک سنتی. هرگز نمیدانستم که آن زن پسری هشتنهساله دارد و آن پسر همین طفلک نحیف خجالتی است. دربارهاش پرسیدم. اسمش امیرعلی بود، شنیدم مادرش تا حد مرگ کتکش میزند، آنقدر که حتی در آن شهر هم به چشم سایرین زیادهروی میآمد، شنیدم بچههای کوچه رویش اسم گذاشتهاند و به خاطر مردهایی که به خانهی مادرش رفت و آمد میکنند مسخرهاش میکنند، شنیدم که تقریبا هیچ وقت توی مدرسه پول خریدن خوراکی ندارد.
تمام راه برگشت به تهران در حال خفگی بودم. تکتک نگاههای آن بچه در طول این ماهها یادم میآمد و آن خندههای محجوب قشنگش وقتی خودش رویش نمیشد بیاید جلو اما معلوم بود که منتظر است خودم سمتش بروم.
همیشه دیده بودم و همیشه با خودم فکر کرده بودم «چه نگاهی!» اما هر بار سراغ زندگی خودم رفته بودم و از خاطرم محو شده بود. در تهران برایش چند هدیه خریدم و وقتی برای آخرین بار به آن شهر بازگشتم تا باقی وسایلم را بیاورم دیدم اسبابکشی کردهاند و از آن خانه رفتهاند. همسایهها میگفتند چند شب پشت هم در خانهشان دعوا بوده است و یکی از این شبها، مادر دست و پای پسرک را با قاشق داغ سوزانده و او را از خانه بیرون کرده و پسرک در زمستان کشنده آن شهر، یک شب کامل را توی حیاط گذرانده بود.
***
پس از کلی جست و جو در اینترنت از دوستم که خارج از کشور زندگی میکند خواستم کتاب آزار کلامی را بخرد و برایم بفرستد. کتاب کوچکی بود، در حد یک جزوه، آنقدر لاغر که هیچ کس برای خواندنش تنبلی نکند و قیمتش هم پس از چاپ طوری از آب در میآمد که خریدنش برای کسی دشوار نباشد.
دلم میخواست همه بتوانند بخوانند، دلم میخواست اگر کسی حتی چند صفحهاش را در کتابفروشی ورق زد، یا به سطرهایی از آن در اینترنت برخورد چیزی دستگیرش بشود که در پرورش فرزندش، دانشآموزش کمکش کند. خیلیها میدانند کتکزدن شیوهی تربیت امروز نیست، آزار کلامی اما فراگیرتر است و درکش دشوارتر با اینکه گاهی تاثیرش بر روان کودک بارها از تنبیه فیزیکی بدتر است.
کتابهای فراوان دیگری بودند که میتوانستم در همین زمینه برای ترجمه انتخاب کنم، اما میدانستم که تعداد معدودی آن را خواهند خواند و بیشتر به دست متخصصان خواهد افتاد. آدمها میدانند که برای اغلب کارها محتاج آموزشاند. باید رانندگی را بیاموزند، آشپزی را، درست کردن چای و قهوه را؛ اما کمتر کسی فکر میکند که پیش از بچهدار شدن و برای پرورش و تربیت فرزندش نیازمند آموزش است.
بچهها هر روز در هر خانوادهای و از بطن هر مادری به دنیا میآیند و در دل انواع محرومیتها و خشونتها رشد میکنند و اغلب در بزرگسالی آنچه در کودکی تجربه کردهاند را بازتولید میکنند. از میان آن همه کتاب، سراغ کتابی رفتم که از حاشیهرفتن و تشریح زیر و بم موقعیت که میتواند اتفاقات روزمره را برای خوانندۀ عادی پیچیده جلوه دهد پرهیز میکند و مستقیم سراغ اصل مطلب میرود و اطلاعاتی بسیار خلاصه و مفید و همراه با مثال در مورد موقعیتهای مختلف و انواع آزارکلامی ارائه میدهد.
سراغ کتابی رفتم که قطعاً با توجه به حجم کمش نمیتواند جامع باشد اما هر مخاطبی صرفاً با ورقزدنش نه تنها گستره بسیار وسیع این نوع آزار و بخشی از تاثیر آن را بر روان و آیندهی کودک درخواهد یافت بلکه بیشک، دست کم تا مدتی نسبت به رفتارهای روزمرهاش حساس خواهد شد. در حقیقت کتابی را برگزیدم که بدون تعارفهای مخرب فرهنگی که در کشور ما بسیار مرسوم است مطالب کاملاً علمی را در زمینه کودک آزاری به صریحترین شکل ممکن در اختیار مخاطب بگذارد.
چون همانطور که خانم جرتونی در متن کتاب اشاره میکند، تنوع فرهنگی نمیتواند از هیچ کس در برابر آسیبهای روانشناختی محافظت کند.
وقتی به بسیاری از والدین توصیه میکنی که این شیوهی حرفزدن یا رفتار با کودک نیست معمولاً پاسخ میدهند: «مگه خود ما چطور بزرگ شدیم؟» حرفشان درست است، خیلی از ما میان ضربات کتک و ناسزا بزرگ شدهایم، خیلی از ما در کودکی از نوازش محروم بودهایم، پدر یا مادر بسیاریمان ما را طرد، ترک و حتی فراموش کرده است و دقیقا به همین علت است که شیوهی رفتار خودمان به چشممان کاملاً معقول میرسد.
تازه میتوانیم منتی هم سر بچهها بگذاریم که در مواجهه با آنها به اندازه پدر یا مادرمان خشونت به خرج نمیدهیم. اما شاید اصلاً متوجه نباشیم که بسیاری از آن دردهای موذی کشنده که هنوز حتی در میانسالی و کهنسالی آزارمان میدهد، بسیاری از ضعفها و ترسها و ناتوانیهایمان حاصل همان تجربههای دردناک کودکی است. شیوهی صحبت ما با کودکان به صدای درونی آنها بدل میشود. چه اتفاقی میافتد اگر آن صدای درونی تنها سوءرفتار بزرگسالان هتاک را تقلید کند؟
خانم جرتونی نویسنده کتاب، راه مادر و پدرش را در کمک به کودکان دنبال کرده است که زندگیشان را وقف بچهها کرده بودند. او پزشک کودکان، روانشناس و زادهی ایتالیاست، بعدها در بزرگسالی به آمریکا مهاجرت کرده و کاملاً در متن و نوع جملاتش آشکار است که به زبان مادریش نمینویسد.
این کتاب و سایر کتابهایش، جدا از پشتوانه علمی، تجربیات شخصی خود او را نیز در درمان کودکان آزاردیده در بر دارد و همین سبب شده که کتاب از کلیگویی و پرسه زدن صرف حول مباحث تئوریک پرهیز کند و راهکارهای ساده و قابل استفادهای برای عموم و در عین حال برای متخصصان داشته باشد. کتاب متن دشواری نداشت و سعی کردم به تمام اصطلاحات تخصصی متن پانوشتهای ساده و روشنگری بیافزایم که مخاطب هنگام خواندن با دستانداز مواجه نشود.
در تمام لحظات ترجمه به یاد امیرعلی بودم. کتاب که تمام شد، نتوانستم بر احساس عجزم فائق بیایم. بر این حس که هیچ کاری که حقیقتاً بشود نامش را کار گذاشت، برای آن کودک، برای هیچکدام از آن بچهها از دستم بر نیامده است.
کتاب را به او تقدیم کردم: به امیرعلی و همهی کودکان مدفون در سیاهچالهای خانگی، به آنها که از یاد دنیا فراموشاند.