یک عمر در جستوجوی نورا
خوانندهی آشنا به تاریخ هنر احتمالاً از همان ابتدا حواسش هست که نام رمان از نام یکی از تابلوهای سالوادور دالی گرفته شده است. تابلویی که در آن انعکاس تصویر قوها در آب دریاچه به شکل تصویری از فیلها در آمده است. یک اثر سوررئالیستی. کتاب هم پر از تاملات فلسفی در این زمینههاست. برخی از زبان شخصیتهای رمان و برخی از سوی راوی که به هر رو شخصیتی از رمان ــ شخصیت اصلی ــ است. اما حُسن رمان پیام ناصر این است که حقیقتاً داستانی است که کشش دارد، با شخصیتهایی ملموس و به یاد ماندنی که با سادگی و مهارت به تصویر کشیده شدهاند.
خوانندهی آشنا به تاریخ هنر احتمالاً از همان ابتدا حواسش هست که نام رمان از نام یکی از تابلوهای سالوادور دالی گرفته شده است. تابلویی که در آن انعکاس تصویر قوها در آب دریاچه به شکل تصویری از فیلها در آمده است. یک اثر سوررئالیستی. کتاب هم پر از تاملات فلسفی در این زمینههاست. برخی از زبان شخصیتهای رمان و برخی از سوی راوی که به هر رو شخصیتی از رمان ــ شخصیت اصلی ــ است. اما حُسن رمان پیام ناصر این است که حقیقتاً داستانی است که کشش دارد، با شخصیتهایی ملموس و به یاد ماندنی که با سادگی و مهارت به تصویر کشیده شدهاند.
شبی تاریک. نقاش جوانی، دانشجویی، در راه کافه سیوسه نزدیک دانشگاه تهران به خوابگاه امیرآباد، مورد حمله دو زن قرار میگیرد. یکی از زنها با چتر گندهای به او حملهور میشود و او تعادل خود را از دست میدهد، به زمین میخورد و سرش زخمی میشود. بعد معلوم میشود او را اشتباهی جای کس دیگری گرفتهاند. زن دیگر زخم سر او را وارسی میکند و در گفتوگوی کوتاهی متوجه چند تکه رنگ روی موهای مرد میشود. زن دیگر از میان تاریکی او را صدا میکند: نورا. بعد میروند. اما چهره و نام نورا از ذهن نقاش جوان که راوی ماجراست پاک نمیشود. رمان قوها انعکاس فیلها داستان دغدغهی یافتن نورا است که سالهای سال نقاش جوان را رها نمیکند.
تصویر و صدایی که از یک دیدار کوتاه در تاریکی در ذهن نقاش مانده است، تمام ذهن نقاش را اشغال کرده است و یک جوری مسیر زندگی او را تعیین میکند. خوانندهی آشنا به تاریخ هنر احتمالاً از همان ابتدا حواسش هست که نام رمان از نام یکی از تابلوهای سالوادور دالی گرفته شده است. تابلویی که در آن انعکاس تصویر قوها در آب دریاچه به شکل تصویری از فیلها در آمده است. تصویر منعکس شده اشتباه یا تحریف شده نیست. گردن بلند و سر قوها وارونه که شده به صورت خرطوم فیلها درآمده و بالهای قوها شکل گوشهای بزرگ فیلها را پیدا کردهاند. در پس این تابلو و تعدادی تابلوهای مشابه که در آنها روی انعکاس کار شده، دالی و دیگر نقاشان سوررئالیست کلی ایدههای فلسفی دربارهی واقعیت و انعکاس آن در ذهن وجود دارد که برای تفصیل آنها خواننده باید به منابع تاریخ هنر و نوشتههایی دربارهی سوررئالیستها مراجعه کند. کتاب هم پر از تاملات فلسفی در این زمینههاست. برخی از زبان شخصیتهای رمان و برخی از سوی راوی که به هر رو شخصیتی از رمان ــ شخصیت اصلی ــ است. سه بخش رمان به همین سیاق «تعادل» ، «خیال» و «سقوط» نامگذاری شدهاند. اما نگران نباشید! میتوانید رمان را بدون توجه جدی به این فلسفهبافیها بخوانید. وانگهی اینها از زبان آدمهای داستان هستند و هیچیک چون وحی منزل عرضه نشدهاند. حُسن رمان پیام ناصر ــ نویسندهی ناآشنایی که دو کتاب دیگر با نشر مرکز منتشر کرده و نویسندهی مشترک فیلمنامهی یک فیلم سینمایی هم هست ــ این است که حقیقتاً داستانی است که کشش دارد، با شخصیتهایی ملموس و به یاد ماندنی که با سادگی و مهارت به تصویر کشیده شدهاند: سمیر که فلسفه و روانشناسی خوانده، مشاوره روانی میدهد و در کافهای فال میگیرد و در آخر کار تارک دنیا میشود. نورا دختری خیالباف و ساده با گرایشهای شیطانی. آقای آبام مجموعهدار ثروتمندی که آخر عمری انبار آثار هنری گرانبهایش را میخواهد نابود کند و حتی شخصیتهای فرعی مانند ساحره و خانم استاد و مجسمهساز و «عشقِ پولاک». به این چند جمله در توصیف ساره (ساحره) توجه کنید:
… سه اتاق در اجاره سه زن بودند. یکی از آنها دختری بود لاغراندام و سبزهی سیر، با ظاهری رنجور، ژولیده و کثیف. میشد یک ماه رنگ حمام را نمیدید. پس از هفتهها زمانی که با تهدید و تمسخر راهی حمام میشد، لباسهای زیرش را در ملا عام روی بند رخت یا هرجای دیگری پهن میکرد. وقتی آنها را روی بند وسط حیاط میآویخت ابداً احساس خودنمایی در او وجود نداشت. بیشتر شبیه این بود که بگوید: گور پدرتان. اسمش ساره بود، اما صدایش میکردیم ساحره. …. (ص ۵۷)
اما نورا. بیش از پنجاه صفحه از کتاب به سرگذشت نورا اختصاص دارد. صص ۳۵ تا ۵۴ (بیست صفحه) و ۸۷ تا ۱۲۳ (سیوشش صفحه). بخش اول دربارهی کودکی نورا و پدرومادرش و زندگیاش نزد مادر بزرگش و رسیدنش به سن بلوغ و روابطش با مانی است که عکاس است. بزرگ شدن نورا از کودکی به دختری بیستویکساله به زیبایی تمام چون پروازی هیجانانگیز همراه مانی بر فراز جزیره هرمز به تصویر کشیده شده است. قسمت دوم شرح دورهای در زندگی نوراست که اول شک میکند و بعد مطمئن میشود مانی به او خیانت میکند و تصمیم به قتل او میگیرد. … این قسمت دوم از نظر ترتیب رو کردن اطلاعات جدید و دیالوگنویسی اندکی طنزآمیز گفتوگوی نورا با زن همسایه و شیوه ابتکاری نورا برای کشتن مانی خود داستان هیجانانگیزی است. در پایان این بخش نورا به زن همسایه که او نیز از خیانت مردی رنج میبرد پیشنهاد میکند آن مرد را تنبیه کنند. حالا به نظر میآید دیگر داریم میفهمیم که انگیزهی دو زنی که در شب حادثه به راوی حمله کردند چه بوده است و پاسخ یکی از پرسشهایمان را گرفتهایم. اما ماجرا همین جا رها میشود. این بخشهایی که داستان موازی زندگی نورا را باز میگویند طوری در بدنه اصلی رمان تنیده شدهاند که زیاد معلوم نیست از دید چه کسی هستند؟ واقعیاند یا خیال؟
ناگفته نماند که در سراسر رمان طنزی جاری است؛ خواننده گاه مردد میماند آنچه میخواند جدی است یا نویسنده دارد با او شوخی میکند. مثلاً شما درباره این رویدادها چه میگویید؟ راوی بعد از ماجرای کتک خوردنش و شکستن سرش به یاد میآورد که سمیر فالگیر کافه سیوسه قبلش به او گفته بوده که گوسفندی روی سرش میافتد. آیا او حادثهی آن شب را پیشگویی کرده؟ میرود از سمیر بپرسد، اما سمیر غیبش زده. سالها بعد که سمیر را دوباره میبیند این سوال را از او میکند. سمیر میگوید وقتی در کافه داشته فال او را میگرفته، آهنگی از پینک فلوید پخش میشده که او صرفاً جملهای از آن را به او گفته است. سمیر معتقد است که کارش حقهبازی نیست و این صرفاً «روش مخصوص او برای گوش سپردن به ندای هستی» است. بعد نزدیک اواخر رمان، حقیقتاً گوسفندی روی طاق ماشین راوی میافتد. اینها شوخی است یا جدی؟
در طول رمان، مثل رمانهای کلاسیک، کلی دیدارهای عافلگیرکننده داریم. راوی بعد از ناپدید شدن سمیر از کافه، او را جایی میبیند که هیچ انتظارش را ندارد یا عکس نورا را جایی پیدا میکند که باز انتظارش نمیرود.
زبان رمان ساده است. ساده و حتی گاهی معمولی. این رمانی نیست که تکیهاش روی زبانبازی (یا زبانورزی) باشد. رویدادها و مشاهدهی دقیق، داستان را پیش میبرند. زبان کارکردی و در خدمت داستان است. هرچند گاهی با قدرت تمام در خدمت توصیفهای نه چندان آسان و ساده قرار میگیرد. مثل توصیف گذر سالهای عمر نورا و بزرگ شدن و رسیدنش به سن بلوغ:
پریدند وسط جنگلهای مانگرو، میان حراها و چندلها، بوتهها و درختچهها، گم شدند و دوباره پیدا شدند. خیس شدند و زیر آفتاب تند جزیره دوباره خشک شدند. آن قدر تند و تیز میدویدند که باد میان تن و بدنشان صدا میکرد. رسیدند به جایگاه الیاس، به زیارتگاه خضر. نورا گفت: «ببین، ببین، دارم چهاردهساله میشم.» سرزندگی در صدایش موج میزد.
مانی گفت: «تسلیت میگم نورا. امروز ناپدریت مرد.»
سوار دوچرخه شدند. به سرعت رکاب زدند. باد قطرههای اشک را از گوشههای چشمان نورا میکند، در هوا میچرخاند و روی خاک جزیره میریخت. …. (ص ۵۱)
یا توصیف حالت از خود بیخودی راوی تحت تاثیر داروهای گیاهی توهمزا:
وجودم از یک من واحد که قبل از آن میشناختم به رشتههای ریز و در هم تنیدهای تجزیه شد که هر کدامشان از موجودی که به عنوان «من» میشناختم آگاهتر بود. حس کردم در تمام عمر مایهی ناامیدی و سرخوردگیشان شدهام. احساس کردم زندگیام یکسره ظلمی است بیپایان به آنها. تمام استعدادهای هدر رفته و فرصتهای نابودشدهشان را که خود مسببش بودم دیدم و بغضی دردناک گلویم را فشرد. خواستم گریه کنم اما نتوانستم. در گلویم کویری بود برهوت و در چشمانم رودخانهای خشکیده. بنابراین فریاد زدم. ضجههایی که از گلویم بیرون میزدند تارهای صوتیام را میخراشیدند. (صص ۱۶۲-۱۶۳ )
من که بعد از خواندن قوها انعکاس فیلها مشتاق شدم دو کتاب دیگر پیام ناصر را هم بخوانم. بهتزدگی و سارق چیزهای بیارزش. شما را نمیدانم.