شاگرد بیقرار ادبیات
این یادداشتی است در سوگ رضا براهنی. براهنی به تنهایی یک مکتب ادبی است، یک جریان روشنفکری که گاهوبیگاه به حاشیه میرود اما خاموش نمیشود و از حرکت نمیایستد. فکر میکنم براهنی بیش از همه چیز دنبال کشف بوده است. دنبال کشف قلههای دور و بلند ادبیات. دنبال کشف بوده تا آماده شود برای فتح. آماده شود برای خودنمایی و خودش را با مشقت برساند به آن بالا. پرچمش را بر ستیغ قله بکوبد، به این زیریها دست تکان دهد و متکبرانه سُر بخورد پایین.
این یادداشتی است در سوگ رضا براهنی. براهنی به تنهایی یک مکتب ادبی است، یک جریان روشنفکری که گاهوبیگاه به حاشیه میرود اما خاموش نمیشود و از حرکت نمیایستد. فکر میکنم براهنی بیش از همه چیز دنبال کشف بوده است. دنبال کشف قلههای دور و بلند ادبیات. دنبال کشف بوده تا آماده شود برای فتح. آماده شود برای خودنمایی و خودش را با مشقت برساند به آن بالا. پرچمش را بر ستیغ قله بکوبد، به این زیریها دست تکان دهد و متکبرانه سُر بخورد پایین.
به ندرت میتوان در کسی اینهمه بیقراری را سراغ گرفت؛ بعید است کسی صاحب چنان روح ناآرامی باشد. در نظر من او شاگرد بیقرار ادبیات بود. دانشآموزی که از دیگران تیزهوشتر و درسخوانتر، و به همان اندازه از همه سربههواتر بود. براهنی را عرض میکنم. کسی که نمیتوانی دوستش نداشته باشی اما هرلحظه احتمال میدهی تند شود و چیزی بگوید که به مذاقت خوش نیاید.
براهنی به تنهایی یک مکتب ادبی است، یک جریان روشنفکری که گاهوبیگاه به حاشیه میرود اما خاموش نمیشود و از حرکت نمیایستد. نمیخواهم بیجهت از او، حالا که سری هم به مرگ زده، اسطوره بسازم، نمیخواهم بیجهت بزرگش کنم تا مردهپرستی خودم را به رخ بکشم. بلکه دارم راجع به کارنامه ادبی او صحبت میکنم. فکر میکنم براهنی بیش از همه چیز دنبال کشف بوده است. دنبال کشف قلههای دور و بلند ادبیات.
دنبال کشف بوده تا آماده شود برای فتح. آماده شود برای خودنمایی و خودش را با مشقت برساند به آن بالا. پرچمش را بر ستیغ قله بکوبد، به این زیریها دست تکان دهد و متکبرانه سُر بخورد پایین. بدون اینکه حتی ذوقی داشته باشد برای ایستادن و خستگی در کردن.
براهنی شاگرد بیقرار ادبیات است. شاگرد جامعالاطراف ادبیات که به تمام کنار و گوشهها، به تمام پستوها و خفایای آن آشناست. اگر سراغ چیزی میرود تمام خودش را صرف آن میکند. او شاعری است خلاق، نویسندهای زبردست، منتقدی شعرشناس و نظریهپردازی جسور. اگر بیقراری براهنی نبود شاید هر کدام از این حوزهها کافی بود که او را برای همیشه در ذهن فراموشکار تاریخ ثبت کند.
اگر قرار بود فقط شاعری کند حالا قطعاً با دفتر قطوری از شعرهای بینظیر او روبهرو بودیم؛ اگر قرار بود نویسنده باشد روزگار دوزخی آقای ایاز در کنار شاهکارهای بعدیاش کمرنگتر میماند؛ یا حتی اگر قرار بود در کسوت منتقد ادبی ظاهر شود، طلا در مس ادامهدار میبود. پیش خودم فکر میکنم لابد سلیقهی سیاسی و کنشهای اجتماعی او نیز از همین روح بازیگوش او سرچشمه گرفته باشد که دگرگون میشد و بر یک حال نمیماند.
او نمیخواسته، یعنی انگار نمیخواسته ریشه بدواند یکجا و ماندگار شود گوشهای. انگار دوستداشته دائماً از این سرزمین به آن سرزمین سرک بکشد و دنبال چشمهی حقیقتی برای رفع تشنگیاش باشد. شاید همین ویژگی باعث شد زندگی ادبی او همواره درگیر حاشیه باشد، همیشه نیرویی از او را به هرز ببرد و ذوقی از او را تلف کند.
شمس لنگرودی در تاریخ تحلیلی شعر نو مینویسد: «… دو چیز همواره نوشتههای این منتقد را مخدوش و معیوب میکرده است: یکی حاشیهرویهای بیارتباط با موضوع، که در پارهای از اوقات بسیار شخصی به نظر میرسد، و دو دیگر، دخالت احساسات دوستانه و یا دشمنانه که سبب تغییر نظراتش میشده و خواننده را دچار تشتت رای میکرده است». با این حال باید اذعان کنیم که نقد ادبی ایران با او آغاز میشود.
نقد ادبی بر پایهی اصول و قواعد روز دنیا که در طلا در مس به منصه ظهور رسیده است. او بود که نقد سنتی و گاهی سلیقهای ما را دور ریخت تا چیز تازهای بنا کند درخور شأن ادبیات ایران. شاید اگر براهنی بر همین مسیر حرکت میکرد و متمرکزتر به آن میپرداخت امروز در این حوزه وضعیت بهتری میداشتیم. شاید میتوانستیم شاهد شکوفایی آن شاخهی نورستهی ادبیات باشیم که از زیر انبوه علفهای هرز سر برآورده بود.
بعید است کسی صاحب چنان روح ناآرامی باشد. حالا که از دور مینگریم، به نظر میرسد منظومهی اسماعیل سوگسرودهای است برای خودش، حتی مرثیهای برای تمام شاعران آن نسل پرهیاهو اما صادق که کارمند تماموقت ادبیات بودند و تندی و خشمشان هم برای چیزی جز ادبیات نبود. امروز که آن شعلههای پرفروغ دارند یکییکی خاموش میشوند و سر به نیستی میگذارند کاش براهنی زنده بود و منظومهای دیگر میسرود. گفتن از اندوهی چنین در توان ما نیست؛ مایی که سالمان به مرگ براهنی تحویل شد:
…مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پیدا کند
ما از آنِ عصر خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم اما تماشاگران ما آن را میبینند
ولی علامت ما از آن داغ بالاتر و عمیقتر بود
مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم
ما با صدای مشترک مسخشدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشان فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم…