گفتگو با آرش صادقبیگی نویسندهی مجموعه داستان «قنادی ادوارد»
قنادی ادوارد دومین مجموعه داستان آرش صادقبیگی است. مجموعهای متشکل از شش داستان با حال و هواهای متفاوت. صادقبیگی اهل اصفهان است و متولد ۱۳۶۱. سردبیر فصلنامه داستانی سان و مدیرمسئون مجله ناداستان. این گفتگو هم در دفتر همین مجلات انجام شد. در مرکز تهران و در روزهای اوج گرفتن دوبارهی بیماری کرونا. تمرکز گفتگو بر داستانهای کوتاه مجموعهی قنادی ادوارد بود اما موضوعات دیگری هم به تدریج وارد گفتگو شدند. از تفاوتهای بین رمان و داستان کوتاه تا دشواریهای نویسنده بودن به عنوان یک شغل و حرفه.
قنادی ادوارد دومین مجموعه داستان آرش صادقبیگی است. مجموعهای متشکل از شش داستان با حال و هواهای متفاوت. صادقبیگی اهل اصفهان است و متولد ۱۳۶۱. سردبیر فصلنامه داستانی سان و مدیرمسئون مجله ناداستان. این گفتگو هم در دفتر همین مجلات انجام شد. در مرکز تهران و در روزهای اوج گرفتن دوبارهی بیماری کرونا. تمرکز گفتگو بر داستانهای کوتاه مجموعهی قنادی ادوارد بود اما موضوعات دیگری هم به تدریج وارد گفتگو شدند. از تفاوتهای بین رمان و داستان کوتاه تا دشواریهای نویسنده بودن به عنوان یک شغل و حرفه.
نوشتن را از کجا شروع کردید؟ کی نویسندگی برای شما مساله شد؟
نویسندگی را از همان زمانی که اولین داستانم را نوشتم، فکر میکنم سال ۸۳، جدی گرفتم. همچنان اولین داستانی را که نوشتم خوب میدانم و خیلی مهم است نویسنده بعد از رشد و شکل گرفتن همچنان فکر کند کارهای اولش با اغماض میتوانند خوب باشند.
من سه سال درسِ پتروشیمی خواندم و به عشق سینما و ادبیات آن رشته را ول کردم و آمدم تهران دانشگاه هنر درس خواندم. لیسانسم چاپ بود و فوقلیسانس ادبیات نمایشی. چندین سال و چندین بار از این شاخ به آن شاخ پریدم.
آرزو و خواست آن زمانم این بود که سینما بخوانم اما با اینکه رتبه ۵۰ آن موقع رتبه خوبی برای قبولی به شمار میرفت اما قبول نشدم. بهرحال زمانی بود که یک و نیم میلیون نفر کنکور هنر داده بودند و کل دانشگاه هنر فقط ۳۰۰ نفر دانشجو میگرفت. رفتم مدرسه کارگاهی و پیش خودم گفتم میروم فیلمنامهنویسی یاد میگیرم. همان شد که با آقای اصغر عبداللهی آشنا شدم و از سینما بریدم و کشیده شدم سمت ادبیات.
داستان اولی که از آن صحبت میکنید جایی چاپ هم شده بود؟
اتفاقاً من از آنهایی هستم که هر چیزی مینوشتم را میفرستادم جشنوارهها. داستان اولم در مجموعههای کتابشدهام نتوانست بیاید چون ارشاد مجوز نداد. این را به تفاخر نمیگویم که تفاخری هم ندارد، اما من کلا جایزه زیاد گرفتهام. جشنوارههای ادبی یکی از راههای دیده شدن برای بچههای جوانی است که میخواهند در این حوزه کار بکنند.
هم خودشان را محک میزنند و هم سلیقه داورها و سلیقه عموم و سلیقه آدمهای مورداعتماد در این حوزه را میسنجند و میفهمند چه کارهاند. تا قبل از چاپ کردن کتاب اولم شاید پانزده شانزده جشنوارهی مختلف شرکت کرده بودم از جشنواره فیلمنامهنویسی بگیرید تا داستان و غیره. من جایزه داستان تهران سال ۹۳ شرکت کردم و جایزه دوم ۵ میلیون تومانی را بردم. الان حقالتحریر یک چاپ از کتاب این رقم نیست.
این کتاب دومین کتاب داستان چاپشدهی شماست؟
نه پیش از آن یک مجموعه نوجوان هم داشتم و یکی دو کار کوتاه علمی فرهنگی دوزبانه هم.
بین این شش داستان، داستان قنادی ادوارد نسبت به بقیه ویژهتر بود که اسم کتاب را از روی آن برداشتید؟
نه راستش اسمش به نظرم جذابتر بود. یک مقدار نوستالژی توش داشت و فضای شهر و تهران قدیم و هویتی در خود داشت. در مجموعه اولم «بازار خوبان» هیچ کدام از داستانها اسمش بازار خوبان نبود. در هر داستانش شغلی در مرکز اثر بود و فکر کردم چه چیزی این داستانها را به هم وصل میکند و به اسم بازار خوبان رسیدم ولی در مورد قنادی ادوارد فقط به جذابیت اسم فکر کردم.
در این کتاب هم اطلاعات زیادی درمورد مشاغل مختلف در داستانها هست و از گز پختن گرفته تا شکارچی بودن یا باله و آشپزی و قنادی و کبابی جزئیات زیادی دیده میشود. درمورد این مساله قبل از نوشتن تحقیقاتی دارید؟
بالاخره یک تحقیقاتی میکنم ولی این طور نیست که متمرکز روی شغلی باشم. برای این که شخصیت را به خواننده بباورانم باید خواننده مطمئن شود او کارش را بلد است. و این از راه تحقیق به دست میآید. وقتی آدمی را به عنوان کاراکتر اصلی انتخاب میکنی و تا آخر قصه قرار است باهاش بروی و یک سری اتفاقاتی را از سر بگذراند مجبورید مستندنمایی کنید. بزرگترین چالش نویسنده این است که چیزی بنویسد که خواننده آن را باور کند.
اصلا تجربه زیسته را در کار نویسنده چقدر مهم میدانید و تخیل نویسنده را چقدر؟ چه سهمی به هرکدام میدهید؟
جز از زندگیِ زیسته نوشتن، اصلاً معنا ندارد. هرچقدر دوز زندگی زیستهمان را بالا ببریم، میتوانیم به داستان ویژهتری برسیم. مقالهای از جان گاردنر میخواندم که در پاریس ریویو چاپ شده بود، کل بحث جستارش این بود که منِ نویسنده چطور میتوانم از احساسات خودم استفاده کنم برای اینکه تبدیل به کلمه و تبدیل به داستان بشود. تجربه زیسته نوشتهی یونیک به وجود میآورد.
حدود یک دههای هست که انتقادی به ادبیات داستانی ایران مطرح میشود که این ادبیات آپارتمانی شده و همه داستانها در محیط شهر و فضای آپارتمانها و طبقه متوسط میگذرد. چقدر این انتقاد را وارد میدانید؟
الان که دیگر اینطوری نیست. یک دورهای، شاید دهه هشتاد، این روند حاکم بود. البته کارهای خوبی هم در آن بین وجود داشت ولی خود من هم میدیدم فضا پر است از داستانهای آپارتمانی و داستانهای قهوهخانهای که شما از محیط کافه اصلاً خارج نمیشدید. ولی الان فضای ادبیات داستانی ما تغییر کرده.
به واسطه اینکه کپی رایت هم نداریم و هرچیزی دلمان بخواهد در دسترس است و از بهترین نویسندههای دنیا بهترین داستانها و نان-فیکشنها چاپ میشود؛ نسل جدید سلیقهشان رشد کرده. یکی از ضعفهای ادبیات معاصر ما این بود که سمت داستانهایی که پلات داشتند نمیرفتیم و حتی نویسندهها دون شان خود میدانستند داستانی را بنویسند که قصه و ماجرای کلاسیک با نقطه اوج و تغییر کاراکتر مرکزی داشته باشد ولی الان نویسندهها مثل همه دنیا، مخصوصا مثل ادبیات آمریکایی، به این سمت رفتهاند.
ما به خاطر کاری که انجام میدهیم با ادبیات کشورهای دیگر زیاد مواجه میشویم و شاید از نظر شما خوشبینانه بیاید اما من به نظرم چیزی از آنها کم نداریم.
اشاره کردید به «کار»ی که انجام میدهید. این کار ژورنالیستی در مجلات سان و ناداستان -و پیش از آن در مطبوعات دیگر- را در ادبیات یک مانع میدانید یا به شما کمک کرده؟
خیلی کمک کرده. تجربهای که در این سالها با خواندن این همه متن خوب و درجه یک و کار ویراستاری و ترجمه با این وسواسی که قائل بودهایم به دست آوردهام هیچ جور دیگری نمیشد فراهم کرد و شک نکنید به هرکس دیگرتری هم میتوانست کمک کند.
اگر برگردیم به قنادی ادوارد، داستانهای این مجموعه یک شکل ثابت ندارند. در یک داستان راوی پسر است در یک داستان دیگر پدر و در یک داستان دیگر عروس خانواده راوی ماجراست. چه چیزی این شش قصه را به هم وصل میکند؟ میتوانیم موتیف مرگ را نخ این تسبیح بدانیم؟
بعد از نوشتن چند داستان دیدم این موتیف را دارم تکرار میکنم و در داستانهای بعدی تاکید داشتم به این موتیف برسم. خودم دوست داشتم از لحاظ زمانی هم وحدت مضاعفی در داستانها شکل بگیرد. یک داستان در دوره قجر میگذرد، یک داستان زمان پهلوی و یکی زمان جنگ و … ولی بعد از چاپ کار دیدم کسی متوجه این تاکید نشد.
شاید تقصیر خودم بود و در منظر روایت باید تاکید بیشتری میداشتم. مثلا در داستان «دویدن در خواب» شخصیت اصلی معاصریت دارد ولی اتفاقی را که در زمان جنگ و بعد از آن افتاده روایت میکند. شاید آن داستانی که من خیلی دوستش دارم و در دوره محمدعلی شاه میگذرد هم باید راوی معاصری داشت که در زمان حال زندگی میکرد ولی اتفاق آن دوره را روایت میکرد.
احساس میکردم همین داستان «چراغهای روشن» را به شکل آزمونی برای خودتان در آفریدن یک زبان قدیمی تلقی میکردید. یک جور دست و پنجه نرم کردن با زبان.
انگیزه نوشتنش چیز دیگری بود ولی بهرحال میدانستم درآوردن زبان اواخر دوره قاجار سخت است. قبلاً هم تمرینش را داشتم. زبان فارسی هم آن موقع با ترجمههایی که انجام میشد و متونی که نوشته میشد داشت پوست میانداخت. این زبان، زبانی نیست که ما در سریالها و فیلمها میبینیم. دورهای است درخشان که از دورههای بالندگی زبان فارسی است.
چه فرقی دارد با زبان سریالها و فیلمها؟ دورهای است که زبان منشیانه قاجاری با نثر روزنامههای آزادیخواهانهی آن دوران دارد به زبان مردم نزدیک میشود.
از آن زبان منشیانه به واسطه ترجمههای آثار نمایشی از زبان فرانسه یا کاری که میرزا حبیب اصفهانی با زبان میکند داریم فاصله میگیریم. هم آن تنوع و دایره زبانی با همان تکلفها و آداب نگارشی حفظ شده و هم از آن طرف اصطلاحات عامیانه دارد وارد زبان میشود و زبان خیلی انرژی دارد. انگار که دو عنصر زبان عامیانه و زبان سنگین کتابت به هم دارند نیرو وارد میکنند و در نتیجه انرژی زبان را بالا بردهاند.
سمت نوشتن رمان هم میروید؟ چه تفاوتی بین این دو گونهی داستانی رمان و داستان کوتاه قائلید؟
یک زمانی فکر میکردم نه نخواهم رفت چون خیلی داستان کوتاه را دوست داشتم و هنوز هم دارم و به کسانی که داستان کوتاه مینویسند احترام خاصی میگذارم و میفهمم داستان کوتاه نوشتن چه سختیهایی دارد و ایجازی میطلبد که بعضی حوصله نمیکنند با همین ایجاز رمانشان را بنویسند.
اما الان خودم هم یک کم وا دادهام و میدانم بالاخره اقبال عمومی به سمت رمان است و رمانها بیشتر از مجموعه داستان خوانده میشوند. یک پلاتی هم دارم و یک مقدارش را نوشتهام و منتظرم فرصت مناسبی پیدا شود و تمامش کنم. در رمان نوشتن شما خیلی باید فکر خواننده باشید و در خواندن بهش مشقت ندهید. باید نه آنقدر سخت باشد که خواننده را به اسم روشنفکری پس بزند نه به سمت عامهپسندی برود. بالاخره خاصیت رمان سرگرمکنندگی هم هست. خودم دوست دارم میانه را بگیرم و رمانی بنویسم که خیلی خوانده بشود.
در ایران میشود نویسنده تمام وقت بود؟
من که طبعاً نویسنده تماموقت نیستم چون کار روزنامهنگاری یا بهتر بگوییم مجلهنگاری میکنم. نویسنده حرفهای کسی است که مینشیند روی صندلی و هشت ساعت مدام مینویسد و مثل یک شغل به آن نگاه میکند. مثل هر شغل و حرفه دیگری. نویسنده حرفهای بودن خیلی سخت است اما شدنی است.
البته هستند کسانی که صرفا از نویسندگی پول درمیآورند، اما در حوزه فیلمنامهنویسی. فیلمنامه بهرحال آن وجاهت ادبی را ندارد و دستورالعملی است برای کارگردان. اما آدابش با نوشتن یکی است و مثل نوشتن یک لپتاپ میخواهد و حوصله فراوان و نشستن طولانی روی صندلی.
ایدهها چطور به ذهن شما میرسند؟ در یک نشست مینویسید یا مدتهای متمادی فکر میکنید و اجزاء آن را میچینید؟
به خاطر کارمان در مجله دائماً با ادبیات روز دنیا در تماسیم و به همین دلیل یک مقدار سختگیر شدهام. هرچیز که به چشمم میآید بلافاصله میگویم خب این که نمونهاش فلانجا هست یا بهمانی نوشته. این هم از مضرات کار روزنامهنگاری است و بیش از حد لازم در جریان بودن. هرچقدر ایدهها از زندگی عجیبوغریبتری بیایند و نویسنده زندگی عجیبوغریبتری داشته باشد، به نظرم داستانها جذابتر خواهند بود.
اما امکان تجربه زیسته خاص به دست آوردن سختتر شده و زندگیها روتینتر از گذشته است.
قبول ندارم حرفتان را. همچنان آدمهایی هستند که سر نترسی دارند و کلهشقیهایی میکنند که آدم باورش نمیشود. من داشتم نانفیکشنی مینوشتم در مورد سنگینترین میز پوکر تهران که در مجله ناداستان هم چاپ شد دیدم اصلاً انگار این آدمها را در عمرم ندیده بودم. با خودتان میگویید واقعاً این آدمها در همین تهران دارند زندگی میکنند؟
آدمی که چهارسال است از خانهاش خارج نشده و دارد بازی میکند یا آدمی که در یک شب صد میلیون میبرد یا میبازد واقعاً اینها در تهران زندگی میکنند؟ قطعاً در کلانشهری مثل تهران شکلهای متنوعی از زندگی را میتوانیم ببینیم. اما در مورد آداب نوشتن، خود من خیلی یک نشستیام.
یک نشست که بتوانم تمامش کنم و بگذارمش کنار. به قول زیدی اسمیت دو جور نویسنده داریم یک عده کلانبرنامهریزند و یک عده خُردمدیر.
کلانبرنامهریز اینهایی هستند که میگویند ما یک داستان مینویسیم آن وسط رمانمان را هم کار میکنیم، دفتر شعر هم هست، یک سفر هم باید بروم و میتوانند متناسب با هر حالی که دارند روی یکی از این مدیومها کار کنند ولی خردمدیرها برعکسند و مثل من باید یک چیزی را تمام کنند و بعد بروند سر کار بعدی. اینقدر تمرکز میکنم روی داستانی که دارم مینویسم که برای کار دیگر جایی نمیماند. هرکدام از این دو مدل یک حال و هوایی به نوشته میدهند.
زمانی که شما متوجه ادبیات به طور خاص شدید چه آثاری موردعلاقهتان بودند؟
داستان و رمان که همیشه میخواندم. کلیشه آن سالها صادق هدایت بود که قطعا همه خوانده بودیم و میخوانیم. ولی یواش یواش وارد سلیقه ادبی معاصر هم شدم. ادبیاتی که داشت پرفروش میشد و نویسندگانی مثل پرینوش صنیعی یا فریبا وفی. با اینکه قبلترش گلشیری یا کلاسیکترهایی مثل شوهر آهو خانم را خوانده بودم اما هیچ ابایی نداشتم از خواندن ادبیات روز.
اینکه شما در چه شرایطی از لحاظ سلیقه ادبی رشد میکنید و دوستان یا استادانتان کی هستند در سلیقه ادبی شما تاثیر دارد. اصغر عبداللهی استاد ما بود و توصیه میکرد شمیم بهار بخوانید. الان کتاب دهه چهل و مشقهای دیگر شمیم بهار درآمده و میبینید داستانها همچنان تازه هستند بعد از پنجاه سال. در آن دوره خدا را شکر آدمهای ادبیاتی دوروبرم بودند.
مطالعه غیر از ادبیات داستانی چه؟
غیر از ادبیات داستانی، ادبیات ناداستانی میخوانم! وقتی در مجله همشهری داستان بودیم خودمان اسمش را گذاشتیم ناداستان. خواندن آثار غیرداستانی واقعاً برایم جذاب است.
یک مقدار منظور از این واژه ناداستان را بازتر کنید. همه فکر میکنند میدانند این مفهوم یعنی چه، اما در طول صحبت یا خواندن متن مشخص میشود آدمها مصداقهای متفاوتی را برای این واژه در نظر دارند.
یک بار آقای مدرس صادقی به ما خردهای گرفت که چرا کلمه ناداستان را انتخاب کردهاید، چون همه اینها یک جور داستان است. واقعاً هم درست میگفتند و کلمه ابداعی ما هم کلمهای است که انگار یک چیزی را از چیز دیگری تفکیک میکند اما ناداستان در واقع همان داستان است و تمام تکنیکهای روایی یک داستان از شخصیتپردازی تا نقطه اوج تا کشمکش و ریتم را دارد، فقط آن مایهی خیال را ندارد.
در داستان نوشتن هرجا داستان از ریتم میافتد میتوانیم یک اتفاق عینی یا حتی درونی بگذاریم ولی در ناداستان این حق را نداریم و براساس خاطره یا اتفاقی واقعی پیش میرویم. در دنیا هم جزو قفسههای پرفروش کتابفروشیها، همین قفسههای کتاب نانفیکشن است.
کار جدیدی هم در دست دارید؟
یک سری نان فیکشن دارم که چون مجموعه اولم اسمش بازار خوبان بود و اینجا همه آدمهای بدی هستند، تصمیم دارم اسمش را «بازار بدان» بگذارم. یک پلات رمان هم دارم که بهتان گفتم خردههایی از آن را نوشتهام و فصلبندی کردهام اما باید مدتی از همه کار کنار بکشم و تمامش کنم. در ایران مخصوصا برای آدمهایی که فقط دارند از راه ادبیات ارتزاق میکنند شرایط خیلی سخت است.
یکی دوسالی روی یک رمان کار میکنید و خیلی موفق باشد در یک سال دو یا سه چاپ بخورد و با احتساب ده درصد پشت جلد کتاب نویسنده خوشاقبال که باشد و کارش سه چاپ هزارتایی بخورد هم دوازده میلیون تومان عایدش میشود که اصلاً عددی نیست که بتوان با آن دوسال را گذراند. در نتیجه شما مجبورید کارهای متنوعی انجام بدهید و وقت کافی نخواهید داشت.
عکسها از بهاره سعیدی
پیش از این در سایت وینش نقد و معرفی کتاب قنادی ادوارد به قلم سام حاجیانی منتشر شده است که در اینجا میتوانید بخوانید.