گذشتهی آقای شهردار
شهردار کاستربریج پس از یک زندگی پرفراز و نشیب در وصیتنامهاش فقط یک خواسته دارد، یک آرزو. و آن اینکه فراموش شود. توماس هاردی با بازگویی زندگی تلخ مایکل هنچارد با شما از تراژدی زندگی سخن میگوید و از خوشبختی، که فقط یک داستان فرعی و کوتاه است در درام بلند درد؛ تا شاید دیگر از زندگی توقع زیادی نداشته باشید.
زندگی و مرگ شهردار کاستربریج
نویسنده: تامس هاردی
مترجم: پژمان طهرانیان
ناشر: نشر نو
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۳۹
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۹۰۰۲۶۳
شهردار کاستربریج پس از یک زندگی پرفراز و نشیب در وصیتنامهاش فقط یک خواسته دارد، یک آرزو. و آن اینکه فراموش شود. توماس هاردی با بازگویی زندگی تلخ مایکل هنچارد با شما از تراژدی زندگی سخن میگوید و از خوشبختی، که فقط یک داستان فرعی و کوتاه است در درام بلند درد؛ تا شاید دیگر از زندگی توقع زیادی نداشته باشید.
زندگی و مرگ شهردار کاستربریج
نویسنده: تامس هاردی
مترجم: پژمان طهرانیان
ناشر: نشر نو
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۳۹
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۹۰۰۲۶۳
در بین هواداران و منتقدین ادبی، نویسندگان کلاسیک و آثارشان هر کدام به صفتی شهره هستند. آنها اغلب چارلز دیکنز را پرچانه، جیمز جویس را نفوذ ناپذیر، آثار هارولد پینتر را سرشار از مکث و وقفه و ویلیام شکسپیر را «سخت» توصیف میکنند. در این میان، توماس هاردی هم در زمرهی برترین نویسندگان تراژیک انگلیسی قرار گرفته است. نویسندهای که شخصیتهای اصلی قصههایش اغلب به طوری ناگهانی و غیرقابل انتظار به پایانی غرق در اندوه و افسوس میرسند.
توماس هاردی معمار طبیعتگرایی بود که در دههی پنجم زندگیش نویسندگی را آغاز کرد. او ابتدا استعداد خود را در شاعری محک زد و بعد به رماننویسی روی آورد. شعرهایی که طی ۳۰ سال از زندگی خود سرود مضامینی چون عشق به طبیعت، نکوهش بیرحمی با حیوانات، عشق، زندگی و جدال درازمدت انسان با نابرابریها و آلام بشری را در خود دارند. با وجود اینکه عمدهی شهرتش را مدیون رمانهایی است که نوشته، او همیشه خود را شاعری معرفی میکرد که برای کسب درآمد رمان هم مینویسد. شهردار کاستربریج نیز سند محکمی بر این ادعای اوست. شخصیتهای این رمان تا حد زیادی اسطورهای و سمبلیک هستند اما با این حال، هنوز هم باورپذیرند و از لحاظ روانشناختی، قانعکننده.
شهردار کاستربریج شروعی غافلگیرکننده دارد. آنچه که در اولین صفحات کتاب با آن مواجه میشویم قضیهی زندگی مایکل هنچارد است. مرد جوانی که در جادههای سال ۱۸۲۰ انگلستان، به همراه همسرش سوزان و دختر نوزادش الیزابتجین در سکوت و زیر تابش فلجکنندهی آفتاب به سوی مقصد نامعلومی قدم برمیدارد؛ با روحی عصبانی و ناامید. هنچارد در آن زمان کارگر بیکار شدهی مزرعهای بود که اعتقاد داشت لایق وضعیتی بهتر از این است و همزمان زن و فرزندش را بزرگترین موانع در مسیر خود برای رسیدن به موفقیت میدید. پس به اولین دهکده که رسید، در عالم مستی اعلام کرد حاضر است در مقابل مبلغ خوبی زن و دخترکش را بفروشد. در این بین مردی روستایی با بستهای پول در دستش او را به چالش کشید، غرور هنچارد مانع عقبنشینیاش شد و معامله صورت گرفت. تا صبح روز بعد که مستی از سرش بپرد و متوجه شود که چه خطای بزرگی مرتکب شده، مرد غریبه و خانوادهی جدیدش از آنجا رفته بودند؛ و برای هرنوع از ابراز پشیمانی به اندازهی کافی دیر شده بود. مردی که خانوادهاش را خرید برایش غریبه بود و خودش هم در آن دهکده غریب. کسی نمیدانست آن مرد که بود، از کدام سو آمده بود و به کجا میرفت. حالا فقط یک راه پیش پای هنچارد جوان باقی مانده بود: با پولی که از فروش زن و فرزندش به چنگ آورده به جاده بزند. به مسیری که در آن کسی نتواند بفهمد چه کار شرمآوری کرده بلکه فرصتی یابد و خود را از نو بسازد.
فروش همسر شکل خاصی از طلاق در جوامع روستایی آن زمان بوده است. خریدار معمولاً مردی بود که زن قصد کرده بود شوهرش را به خاطرش ترک کند. پروسهی خرید و فروش عموماً در بازار و به صورت عمومی انجام میشد، مثل یک نمایش. طی این نمایش رابطهی قدیمی منحل میشد و رابطهی جدید مشروعیت پیدا میکرد. اما قضیهای که در فصل اول کتاب رخ میدهد حتی با مقررات فروش همسر در آن دوره هم نمیخواند. آنچه به وقوع پیوست بیشتر نمایشی بود از تصمیمی که از سر مستی و یأس گرفته شده. نوعی شر و سواستفاده از بیپناهی زنی و نوزاد تازه متولد شدهاش.
از آن شروع طوفانی ۱۸ سال میگذرد. هنچارد در جهان انقلابی به پا کرده. برای خودش اسم و رسمی به هم زده و حالا، در این زندگی جدید، همه او را به عنوان یک تاجر موفق و شهردار خوشنام، باهوش و پرآوازهی کاستربریج میشناسند؛ مردی که همسرش را از دست داده است.
از دیگر سو، مرد غریبهای که سوزان و الیزابتجین را خرید، نیوسون ملوان، در دریا ناپدید شد تا سوزانی که نمیخواست راز سنگین سینهاش را به هر قیمتی فاش کند (اما همزمان حاضر هم نبود آن را با خود به گور ببرد) به تکاپوی یافتن هنچارد بیفتد بلکه امیدهایش برای آیندهی دخترش نقش بر آب نشوند. پیدایش که میکند هنچاردی که حالا به فکر یک شروع دوباره برای زندگیش است به او قول حمایت میدهد.
همزمان با ورود سوزان و الیزابتجین به شهر، فارفری هم وارد داستان میشود. یک تاجر اسکاتلندیِ جوان و محاسبهگر، که در مسیر سفرش به سوی آمریکا از کاستربریجی عبور میکند که با بحران گندم مواجه شده است. روشهای علمی و مدرن او، شهر را از ورشکستگی نجات میدهد. این موفقیت آنقدر به مذاقش سازگار مینشیند که تصمیم بگیرد سودای رسیدن به آمریکا را رها کند و به عنوان همکار و رقیب هنچارد در شهر بماند. و چون همیشه براساس دستورات عقلش عمل کرده نه قلبش، یاد میگیرد که از هنچارد متنفر نباشد اما به او اعتماد هم نکند. فارفری مردی است که بسیاری از چیزهایی که هنچارد تمام عمرش را برای داشتنشان تلاش کرد در چنته دارد.
اما نگران نشوید. این همهی ماجرا نیست چون این روش توماس هاردی نیست. این تازه آغازی است بر زندگی غمانگیز هنچارد. مردی که سالها تلاش کرده بود زندگی و سرنوشت خود را به نحوی ثابت و دائمی شکل دهد، فارغ از اینکه جهان زادهی تغییر و تحول است. و او که نمیتوانست خود را با جهان جدید منطبق کند، دائماً و در تقابل با هر آدم جدیدی فاجعهای تازه برای خودش خلق میکند. تراژدی این کتاب همان موج ناامیدی ناشی از احساس حتمی بودن سقوط است که بیرحمانه به صورت آدمی میکوبد. پایان او غرق در نماد و سمبل است و اعتقاد راسخش به ادامه یافتن مجازاتش پس از مرگ من را به یاد شاه دیوانه میاندازد در شاهلیر شکسپیر. گویی که بعد از تمام آن تلاشها و بر دروازه کوبیدنها، همهی امید و میل خود را به زندگی از دست داده باشد.
توماس هاردی در شهردار کاستربریج نشان میدهد سرشت چه چیز سرنوشتسازی برای انسان است و تراژدی چه فرم لذتبخش و مناسبی برای توضیح این گزاره. همانطور که در تراژدیهای یونانی نقش اول قصه از عظمت و شکوه به فروپاشی و فنا میرسد، فقط به خاطر ذات و سرشتش؛ شخصیتهای رمان شهردار کاستربریج هم گویی بر اثر نیرویی ناشناخته که بر آن کنترلی هم ندارند برانگیخته میشوند. بدون آنکه بتوانند درک کنند که این نیروی ناشناخته همان ذاتشان است. هنچارد به همان دلیلی فروپاشید که فارفری رشد کرد و از طوفان گذشت.
هاردی به روشی ساده و سرراست مینویسد. اگر فرصتی دست دهد از اصطلاحات و کلمات سایر زبانهای اروپایی نظیر فرانسوی و آلمانی در نثر خود وام میگیرد. در تمام رمانهایش هم مولفههایی مشترک دیده میشوند. از زنانی که در بین انتخاب یکی از بین چند خواستگارشان مردد هستند، تا عروسیهایی که مطابق برنامه پیش نمیروند و نمایش سردرگمیهای اجتماعیِ مردمی که از دل سنتهای دیرین خود به جهان مدرن و علممداری که احاطهشان کرده نگاه میکنند و یکی از پی دیگری، به ریسمانهایی که این جهان جدید برایشان آویخته چنگ میاندازند. اما مهمترین تفاوت شهردار کاستربریج با باقی رمانهای هاردی این است که داستان به جای شکل گرفتن در روستا و حومهی شهرهای بزرگ، در دل یک شهر رخ میدهد. ملاقاتهای پنهانی هنچارد و سوزان در ویرانههای آمفیتئاتر رومی شکل میگیرد. لحظات تنهایی و سودازدگی آدمها بر روی پل سنگی شهر سپری میشود. بخش اعظمی از اتفاقات رمان در داخل عمارتی به وقوع میپیوندد که به نوعی قلب شهر است. شهر در پیرامونش رشد کرده، از پنجرههایش میتوان به تماشای زندگی روزانه، تلاشها و تکاپوهای مردمش نشست و از دروازهی پشتیاش راهی باز میشود به سوی به پسکوچههای اسرارآمیز شهر.
این کتاب قرار است چیزهای زیادی به شما بدهد. داستانهایی از مرگ، زندگی، عشق، نفرت، سرشت آدمی، فریب، توهم، مجازات و خوشبختی. تا زمانی که به عشق و خوشبختی اعتقاد دارید وقوع تراژدی هم اجتناب ناپذیر است.