گذشتهای پر از راز و خون و مغز
من، شماره سه داستان آدمی بیاسم و بیصدا و بیصورت، در میانه دهه پنجاه شمسی، در تیمارستانی اطراف تهران، با کاجهای بلند و کلاغهایی فراوان است. قصه، روایت ذهنی «شماره سه» است از اتفاقاتی که در پنج سال آخر حضورش در تیمارستان اتفاق میافتد. نویسنده سعی داشته در نوشتن فکرهای دیوانهی قصه، دیوانگیاش را فراموش نکند. در این یادداشت هفت نکته درباره این رمان که دومین رمان عطیه عطارزاده است میخوانید.
من، شماره سه داستان آدمی بیاسم و بیصدا و بیصورت، در میانه دهه پنجاه شمسی، در تیمارستانی اطراف تهران، با کاجهای بلند و کلاغهایی فراوان است. قصه، روایت ذهنی «شماره سه» است از اتفاقاتی که در پنج سال آخر حضورش در تیمارستان اتفاق میافتد. نویسنده سعی داشته در نوشتن فکرهای دیوانهی قصه، دیوانگیاش را فراموش نکند. در این یادداشت هفت نکته درباره این رمان که دومین رمان عطیه عطارزاده است میخوانید.
«من، شماره سه» داستان آدمی بیاسم و بیصدا و بیصورت، در میانه دهه پنجاه شمسی، در تیمارستانی اطراف تهران، با کاجهای بلند و کلاغهایی فراوان است. قصه، روایت ذهنی «شماره سه» است از اتفاقاتی که در پنج سال آخر حضورش در تیمارستان اتفاق میافتد. داستان پر از جزییات و شخصیتهای مختلف است که با جملاتی کوتاه نوشته شدهاند. نویسنده سعی داشته در نوشتن فکرهای دیوانهی قصه، دیوانگیاش را فراموش نکند.
«شماره سه» از هفت سالگی و بعد از دیدن سوختن مادرش در تصادفِ دو ماشین و بعد، گردن بریدن موشهای زیرزمین خانه خالهاش، به تیمارستان آمده است. قصه، با پایان قصه آغاز میشود. جایی که «شماره سه» در حال فرار است و خواننده، به گذشتهاش باز میگردد. گذشتهای پر از راز، خون و مغز.
اول:
«من، شماره سه» دومین رمان «عطیه عطارزاده»، اینطور شروع میشود: «چشمهات را دوست دارم چون به مادرت رفتهاند. دنیا هم که سیاه باشد باز سبزند. دستهات را دوست دارم چون چیزهایی کشیدهاند که هیچ وقت ندیدهای. دهانت را اما از همه اینها بیشتر دوست دارم. چون هیچ وقت باز نمیشوند.» این جملات، عیناً در پایان این رمان هم تکرار شدهاند. مثل فیلمهای سینمایی که میخواهند تماشاگر را با چنین ایدههایی تا آخر فیلم روی صندلی بنشانند، عطارزاده هم «کلاسیک» عمل کرده است. فصل اول کتاب درباره پایان یک اتفاق و – احتمالاً – شروع ماجراهای جدید برای قهرمان قصه است. در فصلهای بعدی اما، خواننده به سالها قبل باز میگردد و آن وقت است که کمکم حرفهای قهرمان داستان در چند صفحه اول کتاب را بهتر میفهمد. عطارزاده داستانش را با این ریسک قدیمی در روایت آغاز میکند. همین کار – به گمان من – اول قصه، تیزی داستانش را کند میکند و کار برای نویسنده سختتر میشود.
دوم:
«من، شماره سه» داستان پسری است که از هفت سالگی در تیمارستانی اطراف تهران بستری است. قصه از ۱۳۵۷ آغاز میشود، پنج سال به عقب میرود و دوباره به ایام انقلاب میرسد. انقلاب نمادی است از آنچه بین آدمهای داستان اتفاق میافتد و هر چه جلوتر میرویم استفاده تیزهوشانه نویسنده از این ایده که قصه اش را در دهه پنجاه روایت میکند، بیشتر درک میکنیم. قهرمان این کتاب، اسم ندارد. شماره سه صدایش میکنند. حرف هم نمیزند. اگرچه داستان، روایت ذهنی او از همه اتفاقات تیمارستان در ۵ سال است اما هیچکس نه صدایش را میشنود و نه اسم واقعیاش را میداند. خودش اما به خواننده میگوید اسمش شماره سه نیست: «به من میگویند شماره سه. من شماره سه نیستم. من شماره دواَم. شماره دو قبل از آمدن من مُرد. پس باید به من میگفتند شماره دو. اما نگفتند.»
سوم:
شماره سه حرف نمیزند و فقط نقاشی میکشد. حرفهای خودش را برای بقیه و حرفهای بقیه را برای بقیه. لال نیست اما از وقتی مادرش را با یک نفر – به قول خودش گردن کلفت – میبیند، و بعد وقتی سوختن مادرش و «بوی» سوختن مادرش، در یک تصادف را حس میکند و باز وقتی در خانه خالهاش، صدها موش را گردن میبرد و خونشان را به دیوارها میمالد، به تیمارستان میفرستندش، بیاسم و بیزبان.
چهارم:
عطیه عطارزاده دغدغه «بدن» دارد. این ویژگی در داستان قبلش هم – راهنمای مردن با گیاهان دارویی – مشهود است. آدمهای «من، شماره سه» در «بدن» و «نقص» با هم مشترکاند. یکی زبان ندارد، یکی چشم، یکی پا و بعضیها هم فقط زخم دارند. حتی آدمهای به ظاهر سالم قصه هم درگیر «بدن» هستند و با بدنشان شناخته میشوند. دختری که قاسم – یکی از دیوانهها – عاشقاش است، صورت ندارد چون هیچکس صورتش را ندیده و نخواهد دید. سلیمی – دکتر تیمارستان – هم دستهایش میلرزد و صورتش را سه تیغه میکند و موهایش را به بالا شانه میکند. عطارزاده همان کاری را با ما میکند که «شماره سه» با بقیه دیوانهها: آدمها را برایمان میکشد. این نوع کشیدن البته با توضیح دادن و شرح کردن فرق دارد. ما آدمهای کج و کولهای را تصور میکنیم که ممکن است اصلاً این شکلی نباشند، شاید هم باشند. به هر حال نویسنده دوست دارد اینطور نشانمان دهد، انگار از دریچه ذهن «شماره سه».
پنجم:
چطور یک نویسنده خانم، که در نوشتن خیلی هم باتجربه نیست، در دومین داستانش اینقدر بلندپروازانه پا میگذارد به یک دیوانه خانه مردانه در دهه پنجاه؟ به نظر میرسد ریشه ساخت این قصه در سرِ عطارزاده، همزمان با ساخت یک مستند شکل گرفته است. دو سه سال قبل بود که عطارزاده به همراه «حسام اسلامی» یک فیلم مستند به نام پروژه ازدواج ساختند. پروژه ازدواج درباره مساله ازدواج و روابط عاطفی مرتبط با آن در یک مرکز نگهداری بیماران روانی است. اینکه بیماران روانی چطور میتوانند عاشق شوند و ازدواج کنند، نقطه اتصال عطیه عطارزاده به رمان جدیدش است. این ویژگی در قصه قبلی نویسنده هم وجود داشت. راهنمای مردن برای گیاهان دارویی پر است از اطلاعات درجه یک درباره گیاهان دارویی و خواص عجیب و غریبشان. مسلم است نویسنده – همانطور که از فامیلیاش هم مشخص است – آشنایی خانوادگی با مسئله داشته. از این نظر، عطیه عطارزاده نویسندهای است که – حداقل تا امروز – از تجربه زیست در خلق آثارش کمک گرفته است. آیا این ویژگی به خودی خود، یک خصوصیت منفی است؟ گمان میکنم فعلا خیر. اما قطعاً ادامه راهِ نوشتن را برایش دشوار میکند.
ششم:
عطفِ داستان من، شماره سه، برخلاف راهنمای مردن با گیاهان دارویی که در صفحات پایانیاش است و خواننده را میخکوب میکند، در سراسر داستان اتفاق میافتد. در حقیقت، نویسنده دست خود را در طول داستان برای خواننده باز میکند. این ویژگی از همان ابتدای داستان، که ما ۵ سال بعد را میخوانیم و بعد به عقب برمیگردیم، مشخص است. وقتی در ده صفحه اول میدانیم که قرار است آدمی از یک جایی فرار کند، در بقیه صفحات باید دنبال چرایی آن بگردیم نه خود اتفاق. از این نظر اگرچه داستان پختهتر و با جزییات بیشتری از داستان قبل نوشته شده، اما اثر روانی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» را بر مخاطب نمیگذارد. جاهایی از قصه البته شوک آور است – آنجایی که شماره سه، مغز قاسم را که خودکشی کرده میخورد تا او همیشه پیشاش بماند یا جایی که شماره سه صورتش را آتش میزند تا کسی از دوستان و خانوادهاش بیرون از تیمارستان شناساییاش نکنند – عطفهای جذابی در داستان هستند اما پراکندگی آنها عملاً تاثیر ناگهانی بر خواننده را کم کرده است.
هفتم:
هر دو رمان عطیه عطارزاده بر ایده «مقاومت» دربرابر «نیروی بیرون از ذهن و بدن» استوار است. در راهنمای مردن با گیاهان دارویی، نیروی مهاجم، محبت و حاکمیت مادر بر دختر نابینایش است. نتیجه این تهاجم، یک عصیان شگفت انگیز سورئال و در عین حال عاشقانه از طرف دختر است. مادر میمیرد و دختر در حضور شبه بوعلی سینا، سینه مادرش را میشکافد تا همیشه قلب او را در کنار خود داشته باشد. در سراسر قصه شاهد حکمرانی مادر بر تمایلات ذاتی دختر هستیم و این پایان رعب انگیز، رفتاری دو سویه است: هم طغیان بر علیه سرکوب و هم ادامه عاشقیت. این ویژگی در کتاب دوم عطارزاده به شکل گستردهتری مطرح میشود. آدمهای توی تیمارستان دربرابر نگهبانان و پزشکان، عصیانی دارند که از هر بهانهای برای بروز دادنش استفاده میکنند. در حالتی شدیدتر، «شماره سه» در رابطهای دو طرفه هم با پزشکان و نگهبانان و هم با شخصیت «قاسم» قرار دارد. شماره سه رابطه عمیق ذهنی و عاطفی با قاسم دارد. قاسم عاشق دختر دیوانهی بدون صورتی به نام آسو است. قاسم از این عشق پنهان با شماره سه حرف میزند. وقتی قاسم از فرط عشق، خودش را میکشد، شماره سه همان کاری را میکند که دختر در داستان راهنمای مردن با گیاهان دارویی انجام داد: او پیش چشمهای از حدقه درآمده بقیه دیوانهها، مغز قاسم را بیرون میآورد و میخورد، چون : «سلیمی همیشه میگوید همه چیز آدمها مغزشان است.» قاسم باید در شماره سه حلول کند و تا ابد روحش در جان او بماند.
این نوع گرامی داشتن، پاسخ خشونت بار و در عین حال رمانتیکی به مفهوم «دوست داشتن» است که عطارزاده در دو رمان اخیرش از آن ها حرف میزند.
پیش از این در سایت وینش با عطیه عطارزاده حول رمان اولش راهنمای مردن با گیاهان دارویی مصاحبهای انجام دادهایم که میتوانید در اینجا آن را بخوانید.