سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

کیومرث پوراحمد: دیگر سوار اتوبوس قراضه ذوب‌آهن نشدم

کیومرث پوراحمد: دیگر سوار اتوبوس قراضه ذوب‌آهن نشدم

 

کیومرث پوراحمد فیلمساز بود. با «شب یلدا» از بین فیلم‌هایش و با «قصه‌های مجید» از کارهای تلویزیونی‌اش حتماً آشنا هستید. پوراحمد اما فقط کارگردان سینما نبود. کارش را اول با نقدنویسی در مطبوعات شروع کرد و بعد از انقلاب و وقتی فیلمساز شده بود هم همکاری نیمه مستمری با ماهنامه فیلم داشت. گاهی نقدی بر فیلمی که توجهی خاص در او برانگیخته بود یا نوشتن بهاریه‌های معمول این مجله در نوروزها. قلم بسیار روانی داشت و این بخشی از هنر پوراحمد بود که زیر سایه مشغله اصلی و پرسروصدا و توجه‌برانگیز او قرار گرفته بود. خاطراتش از دوران کودکی تا اوایل دوران حرفه‌ای‌اش را در کتابی به نام «کودکی نیمه‌‌تمام» نوشت که مموآری بسیار جذاب و خواندنی از آب درآمد.

کیومرث پوراحمد فیلمساز بود. با «شب یلدا» از بین فیلم‌هایش و با «قصه‌های مجید» از کارهای تلویزیونی‌اش حتماً آشنا هستید. پوراحمد اما فقط کارگردان سینما نبود. کارش را اول با نقدنویسی در مطبوعات شروع کرد و بعد از انقلاب و وقتی فیلمساز شده بود هم همکاری نیمه مستمری با ماهنامه فیلم داشت. گاهی نقدی بر فیلمی که توجهی خاص در او برانگیخته بود یا نوشتن بهاریه‌های معمول این مجله در نوروزها. قلم بسیار روانی داشت و این بخشی از هنر پوراحمد بود که زیر سایه مشغله اصلی و پرسروصدا و توجه‌برانگیز او قرار گرفته بود. خاطراتش از دوران کودکی تا اوایل دوران حرفه‌ای‌اش را در کتابی به نام «کودکی نیمه‌‌تمام» نوشت که مموآری بسیار جذاب و خواندنی از آب درآمد.

 

 

کیومرث پوراحمد، همو که همین چند روز پیش در فروردین 1402 خودش را به دار آویخت، فیلمساز بود. هیچ‌کدام از فیلم‌هایش را هم ندیده باشید بعید است با «شب یلدا» آشنا نباشید و درنهایت «قصه‌های مجید» او را دیده‌اید که در خاطره ایرانی‌ها ماندگار شده است. پوراحمد اما فقط کارگردان سینما نبود. کارش را اول با نقدنویسی در مطبوعات شروع کرده بود. نقد فیلم در مجلات سینمایی اوایل دهه پنجاه مثل «فیلم و هنر».

بعد از انقلاب و وقتی فیلمساز شد هم همکاری نیمه مستمری با ماهنامه فیلم داشت. گاهی نقدی بر فیلمی که توجهی خاص در او برانگیخته بود یا نوشتن بهاریه‌های معمول این مجله در نوروزها.

قلم بسیار روانی داشت و این بخشی از هنر پوراحمد بود که زیر سایه مشغله اصلی و پرسروصدا و توجه‌برانگیز او قرار گرفته بود. بلد بود چطور جذاب بنویسد. علاوه بر آن خاطراتش از دوران کودکی تا اوایل دوران حرفه‌ای‌اش را در کتابی به نام «کودکی نیمه‌‌تمام» نوشت که مموآر بسیار جذاب و خواندنی از آب درآمد. حالا که بعد از مرگش مشخص شده رمانی هم با نشر مهری در خارج از کشور منتشر کرده بود که در زمان حیاتش امکان علنی کردن آن نبود.

در همین کتاب «کودکی نیمه‌تمام» خاطره‌ای هست که هنوز بعد از سال‌ها به یاد نگارنده مانده. به‌خصوص اگر از آن‌ها باشید که در رشته‌ای جز علاقه قلبی‌تان تحصیل کرده‌اید یا در شغلی به جز علاقه قلبی‌تان مشغول بوده‌اید با این کشاکش در همه عمر یا در بخشی از عمر (بستگی به تصمیم‌تان دارد!) درگیر بوده‌اید که بروم دنبال علاقه‌ام یا بمانم در شغل و رشته‌ای که عرف می‌گوید اصطلاحاً نان‌وآب‌دارتر یا آبرومندانه‌تر است؟

نگارنده از آن‌هایی است که در این کشاکش سمت قلبش را برگزید و بارها هم پشیمان شد، اما یاد این خاطره‌ی پوراحمد (که چقدر گیرا آن را نوشته) افتاد و دوباره از پشیمان شدنش باز پشیمان شد!

 

کودکی نیمه تمام پوراحمد

 

بخشی از کتاب «کودکی نیمه‌تمام» نوشته‌ی کیومرث پوراحمد (1328 – 1402):

 

«كمتر از 2 ماه بعد از سربازی، كارمند رسمی ذوب‌آهن بودم… از ابتداي ورود به ذوب‌آهن تكليفم روشن بود؛ می‌دانستم مقصد، تهران و سينماست. می‌دانستم ذوب‌آهن منزل بين راه است. صبح خيلی زود با زنگ ساعت شماطه‌دار بيدار می‌شدم. ق

بل از رفتگرها از خانه می‌زدم بيرون و سر خيابان می‌ايستادم منتظر سرويس. اتوبوس‌های سرويس، آن‌جا كه می‌رسيدند همه پر بودند مگر اتوبوس‌های قراضه. هر روز 40 كيلومتر راه رفتن با اين اتوبوس‌ها مصيبتی بود واقعاً؛ به‌خصوص زمستان‌ها برای گرم كردن اتوبوس، «پريموس» روشن می‌كردند و بوی نفت پراكنده در فضای اتوبوس باعث سردرد می‌شد…

مثلاً ناظر كابل‌كشی زيرزمينی برق بودم. كارگران خودشان كار خودشان را انجام می‌دادند و من فقط دور و بر آن‌ها می‌پلكيدم. از جزئيات و ظرايف كاری كه انجام می‌شد، مطلقاً سردرنمی‌آوردم. ابداً نمی‌توانستم نظارتی داشته باشم يا كمكی بكنم. معمولاً يک ساعتی می‌ماندم، بعد، از سركارگری كه زير نظر من كار می‌كرد اجازه می‌گرفتم و با شرمندگی می‌گفتم اگر كاری نداريد، من بروم. اجازه می‌داد. برمی‌گشتم توی اتاق اكيپ، می‌نشستم به كتاب خواندن؛ منتظر آخر وقت كه سوار سرويس بشوم و برگردم شهر.

يكی دو ماه اين وضعيت ادامه داشت. ذوب‌آهن اما همان «منزل بين راه» بود. يک روز عصر ، با همكاران نشسته بوديم منتظر آخر وقت. می‌گفتيم و می‌خنديديم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، ته‌خنده‌ام رفت آن طرف خط. صدايي با تشر گفت: «چرا می‌خندی!؟». دست‌پاچه شدم، به تته‌پته افتادم. صدا گفت: «اسمت چيه؟». خودم را معرفی كردم. گفت: «چرا سر كار نيستی؟».

با شرمندگی گفتم: «ساعت كار…» زد توی حرفم و فرياد كشيد: «نه‌خير، ساعت كار تموم نشده. يک مشت آدم بی‌عار و لش دور هم جمع شده‌ايد و…». لال شدم. خفقان گرفتم. صدا از آن طرف خط قاه قاه خنديد؛ از همكاران بود، صدايش را تغيير داده بود كه سر به سر بگذارد.

باقی روز تا شب، تمام شب تا صبح، مكالمه كذايی آزارم می‌داد. خود را سرزنش می‌كردم. چرا دست‌پاچه شده بودم؟ دستپاچگی حاصل طبيعی موقعيت من بود در ذوب‌آهن. جايی كار می‌كردم كه جای من نبود. كاری پذيرفته بودم كه كار من نبود؛ كارمند بد، تكنيسين نابلد؛ آدم عاطل و باطل.

خود را دلداری می‌دادم كه تنها نيستم؛ انبوه آدم‌هايی كه صبح به صبح سوار سرويس می‌شوند، همه به‌دردبخور و مفيد و بلد هستند؟ فقط پی حقوق ماهيانه نيستند؟ جواب خودم را می‌دادم كه ديگران به من چه. يک سال پيش كه رفتم ذوب‌آهن با خودم قرار گذاشتم، اينجا مقصد نيست ولی مانده بودم. يک سال كم نيست. باز دلداری می‌دادم كه نمی‌خواهم بمانم، نمی‌مانم.

در اولين فرصت… فقط فرصت می‌خواهم، باز سرزنش كه كارمند رسمی ذوب‌آهن هستی، می‌توانی 30 سال بمانی، فرصت بيشتر از اين! بمان، بمان الاغ جان و خفت بكش. كم‌كم دنده پهن می‌شوی، به‌تدريج احساس خفت نمی‌كنی. حقوقت بيشتر می‌شود، جا می‌افتی. می‌شوی كارمند لايق شايسته با حقوق مكفی، بد كه نيست، ها؟

كلنجارهای تب‌آلود فرساينده، تمام شب ادامه داشت. در رختخواب اين دنده آن دنده می‌شدم، با خودم دعوا می‌كردم. دعوا، سؤال و جواب، محاكمه، جرّ و بحث… و تمام شب بی‌خواب، كلافه، عصبی.

هنوز بيدار بودم كه ساعت شماطه‌دار زنگ زد. شب، پيش از خوابيدن – طبق عادت – ساعت را كوک كرده بودم. همين «طبق عادت» مرا می‌ترساند، به وحشت می‌انداخت. تا زنگ ساعت از شتاب بيفتد، آرام و آرام‌تر و خاموش بشود، در همان فاصله كوتاه، از شتاب افتادم و آرام شدم، آرام و آرام‌تر، خاموش. كلنجارها فرو نشست.

در درون اما چيزی تَرَک برداشت، شكست، چند پاره شد و فرو ريخت. چيزی ديگر سربرآورد؛ آرام آرام، كاملاً آرام. از آن همه جدال و همهمه درون چيزی باقی نماند. لحاف را كشيدم سرم و خوابيدم. تخت خوابيدم. ديگر هرگز سوار اتوبوس‌های قراضه نشدم. هرگز ذوب‌آهن نرفتم.

 

کیومرث پوراحمد: دیگر سوار اتوبوس قراضه ذوب‌آهن نشدم

#سینما

 

  این مقاله را ۱۱ نفر پسندیده اند

یک دیدگاه در “کیومرث پوراحمد: دیگر سوار اتوبوس قراضه ذوب‌آهن نشدم

  1. آریو می گوید:

    خدادایشان را رحمت کند و کسانیکه تهمت …‌ به ایشان زدند را رسوا کند ، در این کشتی دیگر جایی برای انسانهای فرهیخته و منتقد نمانده ، فقط مداح و همرنگ می طلبند … واقعا از خدا نمی ترسند …؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *