کتاب خوبی که میتوانست کتاب بهتری باشد!
خاطراتی که محمد بلوری در کتاب «خاطرات شش دهه روزنامهنگاری» آورده را میتوان به سه دسته تقسیم کرد. دستهی اول خاطراتی است دربارهی ساز و کار روزنامهنگاری. دسته دوم خاطرات جذابی که حاصل کار بلوری در سرویس حوادثِ روزنامههای مختلف است. آخرین دسته خاطرات که به وقایع سیاسی میپردازد، چشم اسفندیار کتاب است. «خاطرات شش دهه روزنامهنگاری» مثل فیلم جذابی است که اگر تدوینگر دستودلش نمیلرزید و از خیر برخی راشها میگذشت، جالبتر از این میشد.
خاطرات شش دهه روزنامهنگاری
نویسنده: محمد بلوری (به اهتمام سعید ارکانزاده یزدی)
ناشر: نی
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۶۴۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۶۰۲۴۴۶
خاطراتی که محمد بلوری در کتاب «خاطرات شش دهه روزنامهنگاری» آورده را میتوان به سه دسته تقسیم کرد. دستهی اول خاطراتی است دربارهی ساز و کار روزنامهنگاری. دسته دوم خاطرات جذابی که حاصل کار بلوری در سرویس حوادثِ روزنامههای مختلف است. آخرین دسته خاطرات که به وقایع سیاسی میپردازد، چشم اسفندیار کتاب است. «خاطرات شش دهه روزنامهنگاری» مثل فیلم جذابی است که اگر تدوینگر دستودلش نمیلرزید و از خیر برخی راشها میگذشت، جالبتر از این میشد.
خاطرات شش دهه روزنامهنگاری
نویسنده: محمد بلوری (به اهتمام سعید ارکانزاده یزدی)
ناشر: نی
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۶۴۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۶۰۲۴۴۶
محمد بلوری سال 36 کارش را در تحریریهی روزنامه کیهان آغاز کرد و تا سال 58 که خودش را بازخرید کرد، بیوقفه به عنوان خبرنگار و دبیر سرویس حوادث کیهان مشغول به کار بود. گرچه در این مدت مسئولیتهای دیگری را هم در روزنامه بر عهده گرفت و آن طور که خودش میگوید به آچار فرانسه کیهان تبدیل شده بود، هیچگاه سرویس حوادث را رها نکرد. بعد از یک دوره فترتِ در سال 69 دوباره به روزنامهنگاریِ تمام وقت بازگشت و سردبیری چند نشریه را برعهده گرفت و نهایتاً دبیر سرویس حوادث روزنامه ایران شد. بعدتر همین شغل را در روزنامه اعتماد داشت و تاکنون همچنان در حال قلم زدن برای روزنامههاست.
خاطراتی که بلوری در کتاب آورده را میتوان به سه دسته تقسیم کرد. دستهی اول خاطراتی است دربارهی ساز و کار روزنامهنگاری، از جمله خاطراتی از حال و هوای تحریریهی کیهان، رقابت بین روزنامهها، محرمعلی خان مأمور معروف سانسور شهربانی، رابطهی ساواک با مطبوعات، اعتصاب مطبوعات در دولت دوم شریفامامی، ارتباط سندیکای روزنامهنگاران با دولتهای قبل و بعد از انقلاب، انتخاب شورای سردبیری در روزنامهها تحت تأثیر انقلاب و مصائب درآوردن روزنامه در فضای رادیکال جامعهی انقلابی. اما علاوه بر همه این خاطرات ریز و درشت که امروز ارزش تاریخی هم پیدا کردهاند، سابقهی طولانی روزنامهنگاریِ بلوری، او را واجد بصیرتی حرفهای کرده که میتوان ردِ آن را در کتاب دنبال کرد. برای نمونه، بلوری وقتی دارد از سرنوشت مطبوعات در همان ماههای اولِ بعد از انقلاب میگوید، ماههایی که به دید بسیاری از شاهدانِ عینی، سمبل آزادی و وفاق ملی است، مینویسد: «خبرنگاران در رژیم گذشته به تجربه آموخته بودند که در برخی موارد…چگونه میتوانند سانسور تحمیلی تقریباً مشخص و شناختهشده بر مطبوعات را دور بزنند.. اما سانسوری که از بطن جامعه و مبتنی بر افکار و عقاید و باورهای گوناگون و متضاد بر خبرنگاران اعمال میشود قواعد اصلی روزنامهنگاری اصیل را به میریزد و راه پیشرفت را میبندد. به تجربه دریافتهام آن کس که بگوید «چه ننویس» بنیان حقیقت را فرو نمیریزد، اما آن که بگوید «چه بنویس» میتواند «درست اندیشیدن» را به بیراهه بکشاند.» (صص 551 و 552)
در سرتاسر کتاب مشخص است که بلوری آدم سیاسی نبوده و نیست و گرچه به سبب طبیعت کار مطبوعاتی در ایران، سیاست دست از سرش برنداشته و طعم ممنوعالقلمی و بازداشت را هم چشیده، اما دل در گرو هیچ جریان سیاسی موافق یا مخالف با حکومتهای پیش و پس از انقلاب ندارد. اتفاقاً همین نکته از ویژگیهای مثبت کتاب است و به خواننده امکان میدهد که در میان انبوه روایات سیاسی موجود از گذشته، روایتی را بخواند که صرفاً در گفتمان قدرت سیاسی شکل نگرفته و به همین دلیل امکان بازنمایی وجوهی از تاریخ را دارد که معمولاً در روایات سیاسی به ناگزیر حذف میشوند.
به همین دلیل است که دستهی دوم خاطرات که به وقایع سیاسی میپردازد، چشم اسفندیار کتاب است. ضمن اینکه به نظر میرسد خاطرات سیاسی روایت شده در کتاب خاطرات دست اول شخص بلوری هم نیست و بخش عمدهای از آنها احیاناً یا با مراجعه به منابع دیگر روایت شدهاند و یا صرفاً شنیدههای اوست. همین امر سبب شده که در آنها اشتباهات تاریخی زیادی باشد که در همان نگاه اول به چشم خوانندهی آشنا با تاریخ معاصر میآیند و برای خوانندهی ناآشنا متأسفانه میتوانند گمراه کننده باشد. از جمله اشارهی بلوری به فرار گروه 53 نفر از زندان قصر در دهه بیست است! (ص.161) که نویسنده آن را با فرار معروف رهبری حزب توده از زندان قصر اشتباه گرفته است. یا اشاره به عضویت احمد زیبرم از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق در گروه موسوم به جنگل که در حادثهی حمله به پاسگاه سیاهکل با نیروهای حکومت درگیر میشوند (ص.285) درحالیکه همگی افراد این گروه به جز عباس مفتاحی، عضو جناح جزنی-ضیاءظریفی چریکها بودند، اما احمد زیبرم از اعضای جناح پویان-احمدزادهی چریکها بود. دو جناحی که آن روزها هنوز درگیر مباحثاتِ وحدت و اولویت مبارزه در شهر یا روستا بودند. یا اینکه نام کسی که گروه موسوم به گروه گلسرخی را به ساواک لو داد امیرحسن فطانت است نه امیر قناعت! (ص.449)
مورد دیگر اینکه اگرچه پرویز نیکخواه از متهمان ترور محمدرضا شاه در کاخ مرمر و از چهرههای سرشناس کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور نهایتاً از مبارزه با سلطنت پهلوی کناره گرفت و از زندان آزاد شد اما این اتفاق آن طور که بلوری گفته چند ماه پس از دستگیری رخ نداد (ص.459) و نیکخواه پس از گذراندن قریب نیمی از محکومیت ده سالهاش اعلام کرد که مبارزه با رژیم را اشتباه میداند. یا اینکه دستگیری سران حزب توده بعد از انقلاب، بهمن سال 60 یعنی فقط هشت ماه پس از 30 خرداد 60 اتفاق نیافتاده (ص.517) بلکه یک سال و هشت ماه بعد از آن تاریخِ سرنوشتساز یعنی در بهمن سال 61 رخ داد.
دستهی سوم، خاطرات جذابی است که حاصل کار بلوری در سرویس حوادثِ روزنامههای مختلف است. خاطراتی از تختی و گوگوش و بهروز وثوقی و امامعلی حبیبی گرفته تا ایران شریفی اولین زن اعدامی ایران و مهدی بلیغ معروف به آرسن لوپن و خفاش شب و شاهرخ و سمیه. خاطراتی که بخشی از جذابیتشان را مدیون نثر ساده و سلیس بلوریاند. نثری که برای روایتِ واقعیتی چون تلاش برای نجات جان دختر مسلولِ فقیری نوشته شده اما پایی هم در تخیل نویسنده دارد. «پای پلههای آسایشگاه که پیاده میشویم، یکباره نگاهم به تختی در کنار درخت اقاقیا میافتد و خشکم میزند. مریم را میبینم که ماسک اکسیژن را به صورت پریدهرنگش بستهاند و با نفسهای تندی که میکشد سینهاش زیر ملحفهی سفید بالا و پایین میرود. با چشمهای غمگین و نگرانش نگاهم میکند و تپش قلبش شدت میگیرد. من بهت زده تماشایش میکنم و چشمهایم پر از اشک میشود. او فقط نگاهم میکند و انگار میپرسد: میبینی دارم میمیرم؟ چه دیر آمدی؟» (ص.243)
کتاب خاطرات محمد بلوری شبیه فیلم دو ساعتهای است که اگر کارگردان و تدوینگرش اندکی پا روی دلشان میگذاشتند و از خیر نیم ساعتی از راشها میگذشتند، اثر بهتری خلق میکردند. با این حال محصول فعلی هم آنقدر سکانسهای زیبا دارد که نمیتوان نادیدهاش گرفت. سکانسهایی مانند سکانس اعدام. «تا اواخر دهه سی، هر محکومی را که میخواستند اعدام کنند از زندان قصر تهران به میدان توپخانه میآوردند و چوبۀ دار را مقابل ساختمان پلیس علم میکردند. سحرگاه یک روز، هنگامی که در میان حلقۀ هزاران تماشاگر مردی را در پای چوبۀ دار برای اعدام آماده میکردند، پسر شش سالهاش را میدیدم که بقچۀ لباسهای پدر را زیر بغل زده بود و در میان جمعیت میگشت و به هر که میرسید با بغضی در گلو سراغ پدر را میگرفت تا او را را به خانه ببرد، ولی در امواج فشردۀ انسانی با آن قد کوتاهش نمیتوانست ببیند پدرش را برای مردن آماده میکنند.» (صص.231 و 232)