خانوادهای بدون هیچ شباهت
روباه ایستادن ماشین را حس کرد و بعد بوی چیزی سبز که تا به حال ندیده بود، بوهای تازه و متفاوت در کنار بوی بدقولی و خیانت آدمها که در این جای جدید یعنی جنگل رهایش کردند و رفتند. از پدر پسرک چنین کاری عجیب نبود اما پسرک چرا رهایش کرده بود؟ آن آبی که از چشمهایش راه افتاده و صورتش را خیس کرده بود، نشانهی پشیمانی بود؟ روباه که از چند ماهگی با پسرک بزرگ شده بود، حالا باید تنهایی در این جای بزرگ و ترسناک چه کار میکرد؟ روباه البته خبر نداشت که اندوه پسرک از رها کردن او کم از حس روباه نداشت. به زودی اتفاقهای تازهای قرار بود بیفتد، جنگ در راه بود و خانوادههایی که تکهپاره میشدند و خانوادههای تازهای که شکل میگرفتند، بدون هیچ شباهتی.