شکوه از آن کسی است که در باغ گیلاس بخوابد
خبرنگاری به سعید خبر میدهد بیاید و استخوانهای پدرش را که سالها قبل در حکومت دیکتاتور دستهجمعی زندهبهگور شده تحویل بگیرد. سعید پناهندهای است عراقی که در نروژ زندگی میکند. مانند اغلب مهاجران، فردیست شوکزده، نوستالژیباز و منزوی. او تنها با همسایهی پیر نروژیاش در تماس است که میخواهد بعد از مرگ در باغ گیلاس دفن شود تا طبق افسانهای قدیمی به درخت گیلاس بدل شود. ازهر جرجیس، سفر بازگشت این پناهجو را به کشور ویران شدهاش و تلخی بارها و بارها از دست دادن را، با زبانی ساده و موجز به تصویر کشیده است؛ تابلویی از کمدی سیاه انسانی.
خبرنگاری به سعید خبر میدهد بیاید و استخوانهای پدرش را که سالها قبل در حکومت دیکتاتور دستهجمعی زندهبهگور شده تحویل بگیرد. سعید پناهندهای است عراقی که در نروژ زندگی میکند. مانند اغلب مهاجران، فردیست شوکزده، نوستالژیباز و منزوی. او تنها با همسایهی پیر نروژیاش در تماس است که میخواهد بعد از مرگ در باغ گیلاس دفن شود تا طبق افسانهای قدیمی به درخت گیلاس بدل شود. ازهر جرجیس، سفر بازگشت این پناهجو را به کشور ویران شدهاش و تلخی بارها و بارها از دست دادن را، با زبانی ساده و موجز به تصویر کشیده است؛ تابلویی از کمدی سیاه انسانی.
«تابستان اما کوتاهتر از هورت کشیدن چای در میانهی راه است.» (ص2) «وسط گونهی چپش خالی نشسته که هر پرندهای خیال میکند دانهی خردل است.» (ص20) «چنان بدشانس بود که حکایت او و شادی، باریکتر از یک خلال دندان باشد.» (ص36) «گفتم: فراری هستم و بهِ نستعین» (ص 58) «مانند شاخهی خیس نخل میلرزیدم مبادا داستانم لو برود.» (ص70) و…
به نیمههای کتاب رسیدهام که میبینم، با خودکار سیاهی که معلوم نیست از کجا پیدایش شده دارم هر چند صفحه یک بار زیر سطور خط میکشم. جملهها خیلی مهم هستند؟ اینطور نیست. کلمهها قلنبه سلنبهاند و طوری چیده شدهاند انگار دارند راز بزرگی در جهان را فاش میکنند؟ این هم نیست. پس چه حسی دارند که دلم میخواهد زیرشان خط بکشم و در عین حال از گرمای خشک اتاق و رطوبت کولر در نیمهی تابستان شعری بگویم؟ با خودم فکر میکنم شاید این جادوی زبان عربیست. زبانی که حتی در ترجمه هم کلمات مغز و غنا دارند.
سادگی و کمال در خدمت قصهای از اندوه یک عراقیاند. «چهرههای مردم گویای داستانهای متفاوت است جز عراقیها که داستانهایشان همه اندوه است.» (ص230) زبان موجز است و بدون پرگویی، گاهی توپ و تشر میزند و گاهی شاعرانه میشود. این بیشتر از هر چیز ترغیبم میکند قصهای تکراری را بخوانم که آن را بارها و بارها دیدهام از تلویزیونها و شبکههای خبری و شنیدهام از پادکستها و نمونهاش را بسیار خواندهام در کتابهای دیگرانی که یا هموطن بودهاند یا هر کشور دیگر مصیبتزدهای که آدمهایش مجبور میشوند به کوچ اجباری.
خواب در باغ گیلاس، داستان مردی عراقیست که در زمان حکومت صدام، که از آن فقط به دیکتاتور نام برده میشود_ مجبور میشود درس در دانشگاه را رها کند و تن به مهاجرت بدهد. پس از سختیهای پی در پی که نیمی از کتاب در شرح آنهاست، موفق میشود به نروژ پناهنده شود. اما سالها بعد پیامی دریافت میکند که میتواند به عراق برگردد و جنازهی پدرش که دستهجمعی زنده به گور شده است را تحویل بگیرد. قسمت دوم کتاب شرح این سفر بازگشت است و اوهام و واقعیت در آن با هم آمیخته است.
ازهر جرجیس (متولد1973) نویسندهی نروژی عراقیتبار، در بغداد به دنیا آمد و پس از سوءقصد به جانش مجبور به گریختن از کشورش شد. ابتدا به سوریه و سپس مراکش رفت و در نهایت توانست پناهندگی نروژ را بگیرد. او عضو انجمن قلم (pen) و همچنین سردبیر فرهنگی روزنامهی نروژی تلمارک (telemark) است. ازهر جرجیس بیشتر به کار روزنامهنگاری، ترجمه و نوشتن داستانهای کوتاه مشغول بوده است و دو مجموعه داستان هم به نامهای بر فراز کشور سیاهی و حلواساز در کارنامهاش دارد. اما آنچه سبب شهرت او شد، اولین رمانش خواب در باغ گیلاس است.
رمانی که در بغداد چاپ کرد و برندهی جایزهی بوکر عربی در سال 2020 نیز شد.
راوی و شخصیت اول داستان، سعید است. به معنای خوشحالی و خوشبختی؛ چیزی که اصلاً نیست. او پسر جوانی است که به خاطر یک شوخی دربارهی حکومت مجبور شده درسش را در دانشگاه بغداد رها کند و آوارهی سرزمینهای دیگر شود. پس از پیمودن مسیر طولانی مهاجرت و پناهندگی و یادگرفتن زبان جدید و… تبدیل به آدمی درب و داغان شده. در واقع انگار فقط جسدش به نروژ رسیده است. دکتر اعصاب برای رهایی از سردردهای شدیدش کتامین تجویز میکند.
«… تصور کن، دارویی که بتونه اسبها رو آروم کنه، با آدمها چه میکنه؟» (ص 54)
او به زور این قرص است که سرپا است و برای ما داستانش را تعریف میکند. اما باز به خاطر همین قرصها، او حالت طبیعی ندارد؛ راوی نامطمئنی است. نمیشود فهمید کدام قسمت از چیزهایی که میگوید را واقعاً تجربه کرده و کدام را در رویا دیده است. بخشهایی از کتاب وهمزده است و حالتی سوررئالیستی دارد، قسمتهایی مربوط به خوابهایی که میبیند.
که اتفاقاً این خوابها در درون داستان و در خدمت قصهگویی هستند و بسیار مهم. بخشی هم شکل فانتزی به خودش میگیرد. شبیه به یک جور داستان علمی تخیلی غمانگیز میشود. آنجایی که اتفاقی سوار ماشین زمانی میشود که آمریکاییها روی عراقیها تست میکنند و او ناگهان وارد سال 2023 میشود؛ از جنگ بیست سال گذشته و عراق بهشت شده است؛ نوای موسیقی، شهری توسعه یافته با برجهای بلند، ساختمانهای بزرگ و محلههای جدید نوساز… اما بعد از پنجره هتل میافتد پایین و ما او را میبینیم که در بیمارستان است. او به واقعیت برگشته.
«در حقیقت بغداد قبل از آن پاریس یا استکهلم نبود، حتی استانبول و قاهره هم. شهری بود گرسنه که جهان در لحظهی فرومایگی تصمیم گرفت به خاطر گناهی که مرتکب نشده بود، گوشمالیاش دهد.» (170)
او شهرش را میبیند که تبدیل به زبالهدان شده، دجله که هیچ حس و حالی از مظهر تمدن بودن ندارد، مردم به جان هم افتادهاند، به هر جا پا میگذارد اجساد سوخته است و گورهای دستهجمعی، بمب و انتحاری. در ویرانههای بابل، وادیالسلام و در خیابانهای بغداد. کشور محل قدرتنمایی کشورها، فرقه و مذهبها شده است.
«گفتی کشور به محل تخمریزی قوچهای مقدس تبدیل شده… انگار یکی از آنها بر دروازهی آن نوشته: اینجا محل تخمریزی مقدسات است!» (ص221)

ازهر جرجیس در این اثرش بستری خلق کرده است برای روبهرو کردن مخاطب با تبعید. او گویی مشغول نوشتن نامه یا شرح خاطراتی است برای دنیای غرب و همچنین کشورهای همسایهی عراق تا از نابودی بگوید؛ افتادن در ورطهی بیجا و مکانی، آوارگی، گیجی و سرانجام بیهویتی. قهرمان او، پناهنده است، یک موجود عجیب و غریب و وحشتزده.
هنوز بار شوکهای واقعیت را به دوش میکشد. نوستالژیباز است و گاهی به شدت منزوی. علیرغم یادگرفتن زبان جدید و شغل جدید احساس بیهویتی تحقیرش میکند. او هنوز بین زمستان تاریک و طولانی نروژ و گرمای داغ و سخاوتمند عراق مانده است. هنوز از اینکه اسمش را مجبور است سائید تلفط کند تا برای نروژیها راحتتر باشد جریحهدار است.
از طرف دیگر وقتی بالاخره به بهانهی یافتن استخوانهای پدر به بغداد برمیگردد، ویرانهای را میبیند که فرقهگرایی و گروههای شبهنظامی پارهپارهاش کردهاند. اینجا نیز اسمش به هیچ کارش نمیآید و داشتن هر گونه هویتی انکار میشود. اینجا یا باید علی بود یا عمر.
پس از اتفاقاتی که برای قهرمان داستان در بغداد میافتد او تصمیم میگیرد از آنجا برود و قبل از رفتن هم با خانم خبرنگاری که خبر پیدا شدن جسد پدرش را به او داده در خیابان معروفی در کنار یک انارفروشی قرار میگذارد.
لحظهای که سعید، آبانار در دست خبرنگار را از دور میبیند، برای لحظهای امید دلش را گرم میکند. اما (متأسفم که داستان را لو میدهم) ناگهان همه چیز فرو میریزد. شوری و سرخی انار و خون با هم در میآمیزند. این همان وجه زیباییشناختی ازهرجرجیس است که از آن در ابتدا صحبت کردم. حتی در لحظهی تکه پاره شدن هم یک دهنکجی زیبا از زندگی، یک جور شاعرانگی حضور دارد.
سرانجام نویسنده، قهرمانش را متقاعد میکند که بغداد هیچ بویی از بهشت نبرده و اگر فکر میکنی غرب جای تو نیست پس یک راه حل داری؛ مردن و دفن شدن زیر درختان باغ گیلاس. همانطور که همسایهی پیر نروژی سعید وصیت کرده بود که او را آنجا خاک کنند. سعید نمایندهای از خاورمیانه است که حتی ممکن است بعد از مرگ جنازهاش هم پیدا نشود. اما همسایهی سالخوردهاش نمایندهی یک اروپایی که زندگی آرامی داشته و حالا خواهان زندگی بعدی در خور شأن است. نویسنده تصمیم میگیرد که موهبت این نوع مرگ را به سعید ببخشد.
«او که دانه گیلاسی را با لذت و سر کیف میخورد، گفت: «یک اسطورهی قدیمی میگه انسان بعد از مرگ به موجودی دیگه بدل میشه که با اطرافش همخوانی داشته باشه، اگه در کوه دفن بشه به صخره تبدیل میشه و اگر در دریا، ماهی. اگر در صحرا خاک بشه به ماسه بدل میشه برای همین تصمیم گرفتم توی باغ گیلاس دفنم کنن تا به یه درخت گیلاس بدل بشم… شکوه از آنِ کسی است که در باغ گیلاس دفن بشه.» (ص219)