راهنمای دیدار با مردگان
جان برجر یک انگلیسی مقیم فرانسه بود که آگاهی تاریخی و وسعت دیدش در نوشتههایش قابل لمس است. سفر او در کتاب «اینجا محل دیدار ماست» شامل توقفهایی در لیسبون، ژنو، کراکو، لندن، مادرید و جایی در لهستان است. کتاب سفری آرام در زمان و مکان است که صحنههای مجزایش پیش روی شما قرار میگیرد. صحنهها الزاماً به هم مرتبط نیستند، توصیفهای آزاد زیاد است و خیلی جاها ممکن است تصور کنید که رشتهی اتصال را گم کردهاید. جای نگرانی نیست، به قول نویسنده مهم خط و مرز کشیدن است و شما در نهایت میتوانید مرز بین وقایع، مکانها و افراد را در این کتاب از هم تشخیص دهید.
جان برجر یک انگلیسی مقیم فرانسه بود که آگاهی تاریخی و وسعت دیدش در نوشتههایش قابل لمس است. سفر او در کتاب «اینجا محل دیدار ماست» شامل توقفهایی در لیسبون، ژنو، کراکو، لندن، مادرید و جایی در لهستان است. کتاب سفری آرام در زمان و مکان است که صحنههای مجزایش پیش روی شما قرار میگیرد. صحنهها الزاماً به هم مرتبط نیستند، توصیفهای آزاد زیاد است و خیلی جاها ممکن است تصور کنید که رشتهی اتصال را گم کردهاید. جای نگرانی نیست، به قول نویسنده مهم خط و مرز کشیدن است و شما در نهایت میتوانید مرز بین وقایع، مکانها و افراد را در این کتاب از هم تشخیص دهید.
همه چیز از «دیدار» شروع میشود، ولی نه هر دیداری. دیدار کسانی که دیگر نیستند، کسانی که از دنیا رفتهاند و ردپای حضورشان در غبار زمان گم شده است. فقط خود دیدار هم نیست که اهمیت دارد، بلکه مکان و محل دیدار هم مهم است. بعضی مکانها به روابط شکل میدهند و با آن گره میخورند، به همین دلیل وقت روایتِ روابط و آدمها، سر و کلهی مکانها هم با قدرت زیاد پیدا میشود.
«دیدار» و «محل دیدار» دست به دست هم میدهند، گذشته به حال هجوم میآورد و با آن در میآمیزد، موانع فرو میریزد، مردهها به قصهی زندهها میآیند و روایتهای غبارگرفته در مکانهای مشخص دوباره تعریف میشوند. این چیزی است که در کتاب «اینجا محل دیدار ماست» نوشتهی جان برجر با آن مواجهیم.
مردگان و مکانها (شهرها) داستانها را منحصربهفرد میکنند. ما اغلب متوجه نیستیم که آدمها چه چیزی از خودشان برایمان به جا گذاشتهاند. منظور یادگاریهای مادی نیست، منظور آن اثری است که در عمیقترین لایههای وجودمان از آدمهای اطرافمان باقی مانده و با مرگشان آن لایههای برهمتلنبار شده و فراموششده در غبار زمان و روزمرگی تکانی میخورند. فقدان به آدمها تلنگر میزند. یکباره به خودشان میآیند و میبینند که یک شئ، یک خاطره، یک جمله و شاید از همهی اینها بزرگتر و مهمتر یک مکان و یک شهر آنها را یاد عزیزی میاندازد که دیگر نیست.
مردگان میتوانند همه جا باشند. برجر در بازاری در کراکو [1]، کِن [2]، الگو و راهنمای دوران کودکیاش، را پیدا میکند، در حالی که از پلههای هتلی در مادرید معلم دیگری، تایلر که به شدت منزوی است، پایین میآید. آدمها از دل خاطرات بیرون کشیده و داستانشان در شهری یا مکانی خاص روایت میشود، انگار که نویسنده با این کار قصد داشته همزمان به آدمها، مکانها و خاطرات ادای دین کند.
شاید جالبترین شخصیت از دسترفتهای که در کتاب ظاهر میشود، مادر نویسنده باشد که در اولین بخش کتاب، یعنی لیسبون، حضور دارد. او یک پیرزن درگذشته است که گاهی با صدای عشوهآمیز یک دختر جوان ۱۷ ساله صحبت میکند. مادر و پسر حین گشتوگذار و خرید در لیسبونِ زیبا، خاطرات را با هم تبادل میکنند.
«مُردهها در جایی که دفن میشوند، نمیمانند. آنها میتوانند انتخاب کنند که کجا زندگی کنند». این پاسخی است که مادر برجر به پرسش پسر میدهد که میپرسد چرا «لیسبون» را انتخاب کردی؟ نحوهی صحبت و آرامش مادر نشان میدهد که گویی مردگان چشمانداز بهتری نسبت به انسانهای فانی دارند و به گفتهی مادر بعد از زمان مرگشان چیزهای زیادی یاد گرفتهاند.
این رابطه بین مردگان و شهرها وقتی سروکلهی بورخس در داستان «ژنو» پیدا میشود، هم قابل مشاهده است. بورخس که یکی دو سال پیش از مرگش از بوینس آیرس به ژنو آمد تا در شهری بمیرد که آن را یکی از بیشمار موطنهای خود میدانست. برجر خیابانهای ژنو را مثل راهروهای بین قفسههای یک کتابخانه توصیف میکند و آنها را آرشیوهای ژنو میداند، توصیفی که ناخواسته هزارتوی داستانهای بورخس را برای خواننده تداعی میکند. همان هزارتوهایی که آدم با تصورشان فکر میکرد قهرمان داستان یا باید «دوباره امید ببندد» و ادامه دهد و یا بمیرد.
به نظر میرسد چیزی بیش از «اهل» جایی بودن آدمها را به مکانها پیوند میدهد. حتی بعد از مرگ، حتی وقتی اهل آن شهر خاص نیستند یا آنجا زندگی نکردهاند، ارتباط ویژهی آدمها با یک مکان خاص باعث شود یادشان در آنجا تداعی شود.
ابتدای بخش پایانی کتاب، تصویر مبهمی از رابطهی نویسنده با پدرش میدهد. پسر رابطهی مشاجرهآمیزشان را به یاد میآورد که با درک شهودی کودک از ارواح جنگ جهانی اول که پدرش – یک افسر سابق پیادهنظام – را تعقیب میکردند، ملایمتر میشود. ادامهی داستان به زندگان واگذار میشود و نویسنده عروسی دوست قدیمی را در حومهی لهستان شرح میدهد. انگار که بخواهد آن همه مرگ و از دست دادن را دوباره به زندگی پیوند دهد، انگار که آن طور که در داستان لیسبون نوشته خلقت با مرگ شروع شده و تولدها در ادامه آمده باشند.
تولدها دقیقاً به این خاطر اتفاق افتادند تا شانس اصلاح چیزی را ایجاد کنند که از آغاز، یعنی بعد از آن مرگ، خراب شده بود. نویسنده معتقد است ما بهخاطر همین اینجاییم، بهخاطر اصلاح کردن و بهخاطر همین نباید فراموش کنیم که «همه چیز در تداوم است».
…….
– چرا هیچوقت هیچ کدام از کتابهایم را نخواندی؟
+من کتابهایی را دوست داشتم که مرا به یک زندگی دیگر ببرند. به خاطر همین آن همه کتاب خواندهام. همهی آن کتابها دربارهی زندگیهای واقعی بودند، ولی نه آنچه که داشت در آن لحظه بر خود من میگذشت؛ وقتی چوب الفم را پیدا میکردم و مشغول خواندن میشدم، زمان را گم میکردم. زنها همیشه دربارهی زندگیهای دیگر به فکر فرو میروند، ولی اغلب مردها جاهطلبتر از آناند که این موضوع را درک کنند.
زندگیهای دیگر، زندگیهای دیگری که قبلاً زندگی کردهای، یا میتوانستی زندگی کرده باشی. و امیدوار بودم کتابهای تو دربارهي زندگیهای دیگری باشند که دلم میخواست فقط تصورشان کنم. پس بهتر بود آنها را نخوانم. میتوانستم آنها را از پشت شیشهی کتابخانه ببینم. همین برای من کافی بود.
اگر قرار باشد بخشی از کتاب را انتخاب کنم که خودش به تنهایی بتواند چکیدهی کتاب «اینجا محل دیدار ماست» باشد، مکالمهی بالا – بین برجر و مادرش – را از داستان لیسبون انتخاب میکنم.
دلیل این انتخاب آن است که به نظر من نویسنده با این کلمات هدف غاییاش از نوشتن این مجموعه و شاید هدف ما از خواندن را شرح داده است و آن فکر کردن به آدمهای دیگر و تصور زندگیهای دیگر است. ما کتابهایی میخوانیم که ما را به زندگیهای دیگر ببرند و این درست همان کاری است که جان برجر در این کتاب انجام داده است: «بردن خواننده به سفری از لندن ۱۹۴۳ به لهستان و غاری کهن و هتلی در مادرید، به زندگی آدمهایی که دوستشان داشته است».
[1] . Krakow
[2]. Ken