کتابهای ممنوعه؛ آیا باید «برباد رفته» را حذف کرد؟
با بالا گرفتن اعتراضات ضد تبعیض نژادی در آمریکا و شهرهای بزرگ غرب، دامنهی بازنگریها به فیلمها، کتابها و مجسمهها هم رسید. از جمله فیلم حذف «بربادرفته» که البته بعد از مدتی همراه با یک توضیح تاریخی درباره زمینههای شکلگیری اتفاقات داستان دوباره به پخش اینترنتی بازگشت. اما آیا باید «بربادرفته» و سایر آثاری که در گذشته به وجود آمدهاند و با استانداردهای تثبیتشده زندگی امروز مطابقت ندارند را حذف کرد؟ آیا اصولا بربادرفته وجوه نژادپرستانه دارد؟
با بالا گرفتن اعتراضات ضد تبعیض نژادی در آمریکا و شهرهای بزرگ غرب، دامنهی بازنگریها به فیلمها، کتابها و مجسمهها هم رسید. از جمله فیلم حذف «بربادرفته» که البته بعد از مدتی همراه با یک توضیح تاریخی درباره زمینههای شکلگیری اتفاقات داستان دوباره به پخش اینترنتی بازگشت. اما آیا باید «بربادرفته» و سایر آثاری که در گذشته به وجود آمدهاند و با استانداردهای تثبیتشده زندگی امروز مطابقت ندارند را حذف کرد؟ آیا اصولا بربادرفته وجوه نژادپرستانه دارد؟
کتابهای ممنوعه؛ آیا باید «برباد رفته» را حذف کرد؟
کتابهای مشهور زیادی وجود دارند که به دلیل محتوایشان زیر تیغ سانسور قرار گرفتهاند، سوزانده شدهاند، مورد اعتراض قرار گرفتهاند یا حذف و انکار شدهاند. بسیاری از این آثار کتابهایی هستند که به نوعی حاصل روح زمانهاند، زبانی بیپرده، رکیک و حتی قساوتآمیز دارند و یک شرایط و موقعیت اجتماعی یا فرهنگی را با جزئیات و لایههای گوناگونش روایت میکنند.
در بعضی موارد نویسنده ممکن است به عنوان یک هرزهنگار معرفی شود مثل هرمان هسه به خاطر نوشتن گرگ بیابان، یا به عنوان کسی که جهانبینی سیاه و به شدت بدبینانه را در جهان تسری میدهد مثل ویلیام گلدینگ در کتاب سالار مگسها.
یکی از این دلایل ممنوعیت، سانسور و حذف هم ممکن است موضوع نژادپرستی باشد، بحثی کاملاً انسانی که باب روز است. در مورد چنین کتابهایی میتوان هاکلبری فین اثر مارک تواین را مثال زد که به دلیل استفادهی بیش از حد کلمهی «نیگر» به معنای کاکاسیاه، مورد اعتراض قرار گرفت و در بعضی از ایالتهای آمریکا از کتابخانههای مدارس حذف شد، در صورتی که تأثیر مارک تواین در ادبیات آمریکا غیرقابل چشمپوشی است.
چندی پیش قرعهی حذف به نام رمان برباد رفته اثر مارگارت میچل افتاد. در پی اعتراضات اخیر آمریکا و جنبش ضد تبعیض نژادی بسیاری از شبکههای جهانی تصمیم گرفتند فیلم برباد رفته را از شبکهی پخش خود پاک کنند. در این مدت یادداشتهای بسیاری در شبکههای اجتماعی در مذمت چنین کتابها و فیلمهایی پخش میشد که در آن عملاً نژادپرستی به عنوان یک عنصر اصلی مطرح بود.
بر باد رفته، شرح یکی از مهمترین جنگهای داخلی دنیاست که از خلال یک داستان عاشقانه روایت میشود. در این جنگ که بین شمال و جنوب آمریکا دربارهی بردهداری رخ داد، نسبتاً برای همیشه بردهداری -دستکم به معنای کلاسیکش- از بین رفت.
یکی از چیزهایی که در مورد این اثر محل مناقشه است، زاویهی دید و روایت است. نویسنده فضا و شخصیتهای اصلیاش را از بین مردمان جنوب (طرفداران بردهداری) انتخاب میکند؛ مهمانیهای باشکوه ناهار، مراسم رقص و گردهماییها و آدمهای سیاهپوست که ازخدمت به سفیدها و شرافتمندی اربابهایشان راضی هستند.
معترضان با دستآویز قرار دادن چنین چیزهایی به مذمت این اثر میپردازند. اما اگر نیک بنگریم نباید به ظرافت و هوشمندی نویسنده برای انتخاب موقعیتها و مکان و شخصیتها آفرین گفت؟ مارگارت میچل داستانش را با یکی از میهمانیهای مجلل شروع میکند. (مهمانیهایی که به زودی به تاریخ خواهند پیوست و حضوری نوستالژیک پیدا خواهند کرد)
در این مهمانی پچپچههایی از یک جنگ قریبالوقوع با شمالیهای مخالف بردهداری مطرح میشود. مردها مینوشند، رجز میخوانند، به حرف تنها فرد هوشیار و روشنفکر جمع که آنها را از جنگیدن بر حذر میدارد توجهی نمیکنند و یکی یکی اعلام داوطلبی میکنند؛ حساب شمالیها را کف دستشان خواهیم گذاشت، دلیری و شجاعتمان را یکبار دیگر ثابت خواهیم کرد و الیآخر.
جنگ خونین در میگیرد. مزارع از بین میروند. خانوادهها از هم میپاشند. توحش و نکبت همه جا را فرا میگیرد و مارگرت میچل از زبان اشلی ویلکز مینویسد: «برای چه میجنگی؟ تردیدی نیست که این جنگ برای شرافت یا افتخار نیست. جنگ کاری است کثیف! و من از هر چه ناپاک است بدم میآید. من سرباز نیستم و سرباز هم به بار نیامدهام. دلم نمیخواهد در دهانهی توپ شهرت و افتخار کسب کنم. بلی محبوبم، من اینجا هستم.
در میدان جنگ و آدمکشی، فردی که خداوند از روز اول او را یک روستایی زحمتکش آفرید… من به رأیالعین میبینم که ما را فریب دادهاند، به ما خیانت کردهاند، همان جنوبیهای خودپرست، همانهایی که خیالبافی و گزافگوئی میکردند که یک تن جنوبی به آسانی خواهد توانست ده نفر شمالی را نابود کند، ادعای اینکه سلطان پنبه خواهد توانست بر جهان فرمانروایی کند.
به ما خیانت کردند، همانهایی که کلمات و عباراتی نظیر «سلطان پنبه، ابقای بردگی، حقوق ایالتی و یانکیهای ملعون» را در دهان جنوبیها گذاشتند و آتش نفرت و خودپسندی را دامن زدند… برای چه میجنگی! به یاد حقوق ایالتی و پنبه و غلامان و شمالیها میافتم که ما در آنها حس نفرت را به حد اعلای خود پرورش دادیم.» (جلد اول- ت،حسن شهباز-۳۶۰)
آنچه خواندیم از زبان همان شخصیت روشنفکر کتاب است که مجبور شده است تن به جنگ بدهد. یکی از شخصیتهای نسبتاً اصلی در داستان، که عملاً کسی حرف او را نمیفهمد. شخصیتهای اصلی کتاب اسکارلت اوهارا و رت باتلر که هر کدام به عنوان نمادی برای تیپسازی شخصیتهای مغرور و جاهطلب در ادبیات جهان شناخته شدهاند. سعی میکنند از این جنگ ویرانگر بیشترین بهره را ببرند، داستان حول محور روابط این دو نفر و انتخابهایشان میگذرد و دنیایی خودخواهانه، کثیف و سنگدل را به ما نشان میدهد.
اما آنها نیز در نهایت دلشکسته، سرخورده و تنها باقی میمانند. یکی از ظرافتهای نویسنده این است که به جای اینکه داستانش را از نگاه بالا به پایین و قضاوتگرانه روایت کند، آن را از زاویهی دید شخصیتهایی بررسی میکند که شیوهی زیست و افق دیدشان مورد نکوهش است.
چنین ترفندی باعث میشود که خواننده سیر تحول و دگرگونی وقایع و وشخصیتها را از نزدیک ببیند و در حالی که با آنها سرگرم میشود، همدلی میکند و لذت میبرد، در انتها بتواند بر زشتی عملشان صحه بگذارد. گویی که قسمتی از وجود خودش را در برابر آینه میبیند و از خود میپرسد من اگر در چنین شرایطی بودم چه گونه عمل میکردم؟
یکی از شخصیتهای کتاب که این روزها مورد توجه است. لهلهی اسکارلت اوهارا است. زنی سیاهپوست، پایبند به اصول و قواعدش که تا آخرین لحظات همراه با شخصیت اصلی میماند. گاهی او را نکوهش میکند و گاهی برایش دل میسوزاند. در واقع در سیر داستانی این شخصیت دیگر از یک بردهی سیاه که به کار اجباری محکوم است تبدیل میشود به یک مادر.
در نقدهایی که بر این اثر نوشتهاند از این وجه داستان به شدت انتقاد کردهاند که چرا یک برده اینگونه نشان داده میشود که حتی پس از آزادی نیز همچنان در خدمت بماند؟ چنین نقدی این سیر تحول شخصیتی را نادیده میگیرد و از طرفی این جنبه از زندگی در هم پیچیده و عاطفی که ارباب و برده با هم داشتهاند را نیز مورد بیاعتنایی قرار میدهد.
سخن پایانی اینکه فکر میکنم کاری که نویسنده انجام میدهد این نیست که در خدمت چیزی باشد. در خدمت یک ایدئولوژی، در خدمت یک شیوهی نگریستن به جهان یا هرگونه انقلاب و تعهد اخلاقی. او تنها و تنها در خدمت حقیقت است. اگر حقیقت زشت است، قبیح است، ظالمانه است و به اندازهی کافی در آن خبری از آفتاب و سایهی مهتاب در برگهای بلوط نیست مقصر نویسنده نیست.
نویسنده، به عنوان یک هنرمند حساس تحقیر، زشتی و بینزاکتی انسان را به او نشان میدهد. حتی اگر چنین کتابهایی حذف شوند، باز هم خیابانهای کثیف، حومههای شهر، جنگها، اعتیادها، انقلابهای جنسی، نژادپرستی و بسیار چیزهای دیگری که مورد مذمت اخلاقی قرار میگیرند وجود خواهند داشت و باز هم نویسندگانی از دید قهرمانهایی که چنین تجربهی زیستی داشتهاند از آنها خواهند نوشت.